پرداخت اقساط آقای رابینسون کروزئه
یادداشت حمید رستمی در باشگاه مشتزنی با موضوع: کلاهبرداری
روزنامه هفت صبح| یک: اوایل دهه ۸۰ بود که یک دفعه سیلی به اداره آمد. خبری که تکان دهنده بود، هیجان انگیز و به شدت تحریک کننده، ولولهای در اداره راه انداخته بود که آن سرش ناپیدا! جمعهای سه چهار نفره از رشد قیمت زمینهایی که تعاونی مسکن اداره قرار بود خریداری کرده و بین کارکنان تقسیم کند میگفتند.
از اینکه بالاخره از این نمد بازار آشفته زمین و مسکن کلاهی هم برای کارمند جماعت دوخته شده و قرار است بعد از عمری صاحب قطعهای زمین بشوند حسابی کیفور بودند. برخی سهم خود را میفروختند و برخی هنوز برای جور کردن ۲ میلیون مبلغ خواسته شده توسط تعاونی مسکن به این در و آن در میزدند. به فک و فامیل رو میانداختند.
از طلاهای همسر مایه میگذاشتند و تتمه پس اندازهایشان را روی هم میریختند تا بلکه در این چند روز باقی مانده بتوانند شریک قافله شوند. در همین اثنا بود که آن همکار میانسال مجردم را دیدم که کیف سامسونت معروفش در دست در حیاط اداره با استرس قدم زده و با خودش حرف میزند.
در سالهای اخیر با آن قیافه رابینسون کروزویی که برای خودش درست کرده بود کاملاً منزوی و گوشهگیر شده بود با موهای بلند و ریش دراز و نامرتب و لباس مندرسی که در جای جای کاپشنش میتوانستی سوراخ سوخته توسط سیگار را تماشا کنی و انگشت شست پای راستش چنان ورم کرده بود که دیگر نمیتوانست کفش بپوشد و مجبور بود در سیاه زمستانی هم صندل پایش کند.
هنوز ته مانده معرفت شهرستانی باقی بود و علت اضطرابش را پرسیدم. گفت: «قطعه زمین دارد از دستم میرود و کاری هم نمیتوانم بکنم! دو میلیون از بانک درخواست وام کردهام اوکی شده ولی فقط ضامن ندارم! همکاران هم به خاطر وضع زندگی و شرایط روحی روانیام ضامن نمیشوند! حقم دارد مفت و مجانی ضایع میشود!»
جزو معدود دفعاتی که قیصر درونم به صدا درآمد و مجابم کرد تا نگرانیاش را برطرف کنم. گفتم باشد فردا من میآیم بانک و ضامن میشوم! انگار نفتی به مخزن والور کم سوی وجودش که به پت پت افتاده بود ریخته شد. چشمان خمارش از شادی درخشید و حسابی دعایم کرد که البته بعدها هیچگاه به کارم نیامد.
چند روز بعد برای هر کداممان یک ورق کاغذ آمد و قطعهمان مشخص شد ولی هیچکس از مکان زمین و چگونگی کیفیتش خبر نداشت. همکارانی که سمجتر بودند هر روز هیات مدیره را سوال و جواب میکردند تا چند ماه بعد مشخص شود که اصلاً زمینی در کار نیست و آن چند نفر دو میلیارد پول بیزبان ۲۰ سال پیش را بین خود تقسیم کرده و اموال خود را به سایر اقوام نزدیک انتقال داده و پاک و پاکیزه در حالیکه هیچ چیزی به نام خود نداشتند خاطر جمع به اداره میآیند.
بعد از کمی بگیر و ببند همه را ول کردند و مرد چاقی که ظاهر موجهی هم داشت یکی دو سالی دربند شد و بعدها با رای باز بیرون آمد و صبحها در نانوایی کنار دست من به نوبت میایستاد تا با نان گرم به خانه رفته و صبحانهاش را میل کند و فرزندان را به مدرسه برساند و شبها هم میرفت در یک جای دنج فارغ از سر و صدای خانواده به استراحت میپرداخت و فوتبال میدید تا فردا روز از نو و روزی از نو!
همیشه فکر میکردم که اگر چاقویی چیزی در صف نانوایی در جیب داشتم شاید آن شکم گنده را سفره میکردم ولی آنقدر جرئت نداشتم که حتی بپرسم فلانی با پول ما بهتان خوش میگذرد یا نه!؟ یک سال بعد آقای رابینسون کروزوئه در شبی که شیفت بود یک دفعه شکمش را گرفته بود و فقط توانسته بود دکمه دستگاه بیسیم اداره را بزند و فریاد «مُردم!» را به بخش دیگر مخابره کند.
همکاران پشت خط به سرعت بالای سرش رفته بودند و بعد از انتقال به بیمارستان فقط یک هفته عمرش به دنیا بود و در حالیکه هیچکس را در شهر به آن بزرگی نداشت به دیار باقی برود و بعد از آن آقای رئیس بانک مثل یک آدم متمدن و متشخص قسط آقای رابینسون کروزئه را از حقوق من کم میکرد تا یادم باشد قیصر بازی مال ۵۰ سال پیش است و من دو سره باخت دهم. تنها فرد پیروز در این قضیه آن همکارمان باشد که سهمش را به سه برابر قیمت به همان آقای چاقال فروخته بود و با آن سرمایه هنگفت زمین دیگری برای خود خریده بود که دیگر کیک نبود واگعی بود!
دو: سناریوی تکراری این قبیل کلاهبرداری را سعید روستایی در فیلم برادران لیلا به خوبی تصویر میکشد. آنجا که محمود مدیر شرکت لیزینگ از نوع کار خود میگوید از اینکه شش ماه پیش آهی در بساط نداشت ولی حالا در شهرستان خانهای بزرگ دارد که وقتی کودکش در آن گم میشود پلیس باید برای پیدا کردنش دست به کار شود.
او خیلی راحت فرمول شرکتش را میگوید که دامادشان از ثبت نام هزار نفر برای دریافت ماشین پراید شروع کرد و پول را برداشته و رفته و دفتر را تحویل او داده و او بعد از تحویل گرفتن دفتر و دستک این بار ۲۰۰۰ دستگاه ثبت نام کرده تا بعد از یکی دو سال دوندگی پول هزار تای اول را برگرداند و با هزار تای بقیه خودش خوش باشد و پولها را بردارد و برود و دفتر و دستکش را به نفر سوم بسپارد تا آنها هم ۳ هزار پراید ثبت نام کنند
و البته با شناختی هم که از ما دارد میداند که به خاطر یک پراید و دیرکرد دو سه ماهه کسی حوصله شکایت و شکایت کشی ندارد و نهایتش واگذارش میکنیم به آن بالایی! آنچنان که ما هیچ وقت آن زمینهای به باد رفته را پیگیر نشدیم و اگر هم یکی سماجت کرد بعد از چند سال اصل پول چند سال پیش را که الان در حد یک پول خرد است با اکراه میگذارند کف دستش و آدم بد ماجرا هم میشود!