هیکللی، ساققاللی تولستوی بابا!
یادداشت احد بابایی منیر در باشگاه مشتزنی با موضوع: بانمکها و بذلهگوها
روزنامه هفت صبح، احد بابایی منیر| حوصلهات سر رفته نشستهای کنار پدر تکیه دادهای به او و دست راستت را گذاشتهای روی زانوی پدر که سنگین و متین تکیه داده بر پشتی و چنین به نظر میرسد که کشتیهایش غرق شده است.
دور تا دور اتاق مردها نشستهاند و دو به دو یا سه به سه با هم پچ و پچ میکنند در آستانه در اتاق سه نفر ایستادهاند با پیراهنهای سیاه بر تن و اخم بر صورت و چشمهایی قرمز - یادگار ساعتها گریستن و ضجّه زدن!- با انگشتهای دست چپات گلهای قالی را پرپر!
میکنی و به صدای خستهای گوش میکنی که هر از گاه بلند و کشیده میگوید فاااااااتحه! صدایش انگار از جهان مردهها میآید. سکوت پس از صدای مرد، سنگین است و آزاردهنده برای پسر بچه هشت، نه سالهای مثل تو!
تیرگی و کدورت فضای اتاق روشن میشود از صدای بم و ذاتا شاد ِ«دایی مصطفی»:
سلام علیکم!
باران ِعلیک السلامها از هر گوشه باریدن میگیرد .
پدر نیم خیز میشود: بویورون![ بفرمایید]
دایی مصطفی با آن قد و بالای رستم وارش خم میشود و دستی به سرت میکشد :
نجور سن محمدحسین؟[ چطوری محمد حسین]
منتظر جواب تو نمیشود مینشیند کنار پدر: یا الله!
دقیقهها پشت سر هم رژه میروند از اتاق بغلی صدای گریه زنها به گوش میرسد و گاه و بیگاه جیغهای دلخراش...
اتاق مردها اما، حال و هوای دیگری دارد دایی مصطفی با لبخندی روی لب حرف میزند و چشمها و نگاهها همه، دوخته شدهاند به لبهای او انگار که «تسکین» و «آرامش» و «شادی» از میان دو لبش سرازیر میشوند به مجلس و سرتاسر اتاق را «خیس از لبخند!» میکنند. حتی آن مردهای ایستاده بر آستانه - صاحبان عزا- لبخند بر لب دارند .
با خودت میاندیشی : اینجا کجاست ؟! آمدهایم مجلس عزا یا عروسی؟!
«شهریار» در منظومه «حیدر بابایه سلام» خود نقبی زده است به روزهای روشن کودکی و خاطرات فراموش نشدنیاش از زادگاه آبا و اجدادی خود «خشگناب»، در بخشی از این منظومه شاعر از شخصی به نام «دایی میر مصطفی» یاد میکند، مردی تنومند و بالابلند که هیکل و ریش بلندش تولستوی را برای شهریار تداعی میکند: «هیکل لی، ساققاللی تولستوی بابا!» در ادامه منظومه بلند سلام به حیدر بابا تنها و تنها یک مصراع دیگر درباره دایی مصطفی - تولستوی خان!- آمده است: «ایلردی یاس مجلسینی، توی بابا!»
و این مصراع در همین چند واژه مختصر و موجز به توضیح خصوصیت و ویژگیای از دایی بالابلند پرداخته است که راز ماندگاری وی در خاطر و ذهن شهریار را بر خواننده آشکار میکند :
بذلهگویی و شوخ و شنگی ِپیرمرد ِزندهدل، انگار چوب سحرآمیز جادوگرها را داشت «دایی مصطفی تولستوی!» که میتوانست حتی، مجلس عزا و سوگ را به طرفهالعینی به جشن و سور ِعروسی تبدیل کند و اندوه و ماتم را جارو کرده و زیر ِ«فرش ِروزگار» را کمی بالا داده و آن غصهها و داغها و اشکها را بتپاند آن زیرها !
دستمالی بر دلهای غبار گرفته کشیدن، گره برگرفتن از عقده اندوههای پیچ در پیچ ِدلهای سیاهپوش و عزادار معجزه نیست پس چیست ؟!
«دایی مصطفی تولستوی»ها ! همانهایی هستند که دل از«حافظ» نیز ربوده بودند که «خداوندگار ِغزل» درباره آنها نوشته :
« با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام!»
که اگر نبودند این «خونین دلان ِخندان لب» و تلخی ِروزگار ِلامروت را از تن و جان ِخستگان نمیزدودند و شربت آرامبخش تسلّی بر تلخکامان نمیچشاندند...
«ما چه میکردیم، در کولاک ِدل آشفته دمسرد؟!»
( ما چه ...دمسرد - از شعر آرش کمانگیر سروده سیاوش کسرایی)
تازه از مرند منتقل شده بودیم به سراب .
با«داود» در مدرسه راهنمایی تحصیلی حافظ همکلاس شدم و همپرسه!
روزهای نوجوانی را در حاشیه بیخیالی و بیدردی گام میزدیم .
همیشه خدا، چنتهاش پر بود از «جوک». آنقدر میخندید و میخنداند که اشکهامان روانه میشد روی صورتمان !
بعدها در دبیرستان نیز همکلاس شدیم هرچه درس جدّیتر بود، لطیفههای داود خندهدارتر میشد ! میتوانید حدس بزنید سر ِکلاس درسهای مانند فیزیک و مثلثات چه قهقهههایی سر میدادیم !
کنار هم مینشستیم و داود به زمزمه برایمان حکایتی را تعریف میکرد حالتی در چشمانش بود که جدّیترین حرفها از زبان او، به خندهدارترین جوکها تبدیل میشد! پس از پایان یافتن تعریفها و حکایتهایش، ابتدا خود آغاز میکرد: ریز ریز و بیصدا میخندید، به پهنای صورتش میخندید تلاش میکرد تا صدای خندهاش را خفه کند و همین تلاش کردنش، به قرمز شدن ِچهرهاش میانجامید و بعد مرا خنده میگرفت و کنار دستیام حمید را هم همینطور .
داود خم میشد و تلاش میکرد چهرهاش را پشت سر ِنفر ِجلویی پنهان کند. از دید ِدبیری که درس میداد و کسی متوجه مفاهیم نمیشد و کلافه بود و عصبی و آماده انفجار !
همزمان با همه این حرکاتی که گفتم آهسته به ما میگفت: نخندید! نخندید !
و این هشدار داود خنده ما را تشدید میکرد!
یکبار از کشف تازهاش به ما گفت:
« بچهها ! من امتحان کردم، هر بار خندهام میگیرد انگشت شستم را میگیرم روبهروی صورتم و زل میزنم بهش، در جا خندهام قطع میشود !!!»
من یکبار این شگرد را امتحان کردم: نمیدانم چرا خندهام هزار برابر شد. تا آن زمان نمیدانستم انگشت شست اینقدر قیافه خندهداری دارد !!!!
« از شما بعید است آقای بابایی» پیش نیاز ِاخراجم از کلاس بود !
تمام وجود داود، یک خنده بزرگ ِاز ته ِدل بود! گاهی اوقات فکر میکردم خداوند یک خنده بیغل و غش آفریده و اندکی هم داود چسبانده بهش !
سال سوم دبیرستان ما منتقل شدیم به تبریز و دیگر از داود خبری نداشتم.
سال گذشته و از برکت اینترنت در فضای مجازی یکی از دوستان مشترکمان در آن سالها را پیدا کردم از روزهای مدرسه با هم صحبت کردیم. از بچهها پرسیدم و ناگهان داود یادم افتاد. نوجوان ِخنده روی ِمهربان، پشت ِاشکها و لبخندها قائم شده است ! دیدار من و داود و زدن زیر نابترین لبخندها و پرصداترین قهقههها میماند برای یک روزی در یک لحظه در یک جایی که ندیدهام هنوز !
داود برای آنکه لبخند از کوچه پس کوچههای این زیباترین میهن برچیده نشود، در روزهایی که صدای توپ و تانک و بمباران هواپیماها در گوشهایمان قهقهه مرگ و ویرانی سر میدادند، رو در روی اهریمن سینه سپر کرده بود .
باور دارم لحظهای که بر سینه مهربان داود گلهای سرخ خون رویید، میخندید .
حتما میخندید، داودی که من میشناختم، اهل گریه نبود !