چه کسی سهتار شهریار را تکهتکه کرد؟
درباره سهتار صدسالهای که از درویشخان و صبا به یادگار به شهریار رسیده بود.
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: هر شاعری از خود یادگاریها دارد. دستنوشتهها و دفترچهها و کراواتها و منقلها و سازها. اما حسرتبرانگیزترین یادگاری شهریار، سهتارش بود. همان که در بحرانیترین روزگارش در آغوشش بود و مونسش بود. همان سهتار صدساله که از درویشخان و صبا به یادگار رسیده بود.
همان سازی که با آن به ثریایش تار زدن یاد داده بود. چنانچه وصف آن سهتار در نامه اندوهبار ثریا هم آمده بود: شهریارجان عکست را در مجلهای دیدم خیلی شکسته شدهای. سخت متاثر شدم. خدای من این چهره دلداده من است؟ این قیافه نجیب و دوستداشتنی دانشجوی چهل سال پیش مدرسه دارالفنون است؟ نه، من خواب میبینم.
سخت اشک ریختم. طوری که دختر کوچکم سهیلا علت دگرگونیام را پرسید. به او گفتم «عزیزم برای جوانی از دست رفته و خاطرات فراموشنشدنی آن دوران گریه میکنم». به یاد آن شبی که میخواستی مرا به خانهمان برسانی. همان که به در خانه رسیدیم گفتم نمیگذارم تنها برگردی. وقتی تو را به نزدیک منزلت رساندم تو گفتی صحیح نیست یک دختر در این دل شب تنها برود و دوباره برگشتیم و آنقدر رفتیم و آمدیم که سپیده دمیده بود.
یادت هست والدینم چه نگران شده بودند؟ آیا یادت هست به ییلاقمان پیاده آمده بودی و من در اتاق به تمرین سهتاری که به من یاد داده بودی مشغول بودم؟ اکنون نیز گهگاه سهتار را به دست میگیرم و غزل تو را زمزمه میکنم: «گذشته من و جانان به سینما مانَد/ خدا ستاره این سینما نگه دارد»
دو: هر شاعری از خود یادگاریها دارد؛ عینک و بالشت و شانه و خودنویس. اما حسرتبرانگیزترین یادگاری شهریار سهتارش بود. همان سهتاری که از درویشخان به صبا رسیده بود و صبا آن را به عنوان یادگاری به شهریار داده بود. سهتاری که رّد اشکهای شبانه صبا روی آن مانده بود. همان سهتاری که همدم شهریار در تارترین شبهای دوران عاشقیت و شکست و هجران و تنهایی بود.
همان سازی که شهریار در وصفش غزلغزل، ترانه سروده بود «نالد به حال من امشب سهتار من/ ای مایه تسلی شبهای تار من». سهتاری که قله موسیقی ایران، درویشخان پیش از آنکه با درشکهاش تصادف کند و از دنیا برود در دست صبا گذاشته بود و صبا بر اوج روزهای رفاقت با شهریارکه باهم دست برادری داده بودند به عنوان یادگار به خانه شاعر سپرده بود.
سازی که شاهد دست اول رفاقت افسانهای صبا و شهریار بود. آن روزها که شاعر برای صبایش میسرود « هر که دل داشت در این شهر، صبایی دارد». همان شهریار که برای تولد هر فرزند صبا شعری سروده بود و روز مرگ صبا برای شهریار چنان رقتآور و هلاککردنی بود که برایش سرود «عمر دنیا به سرآمد که صبا میمیرد، ورنه آتشکده عشق کجا میمیرد. صبر کردم به همه داغ عزیزان یارب، این صبوری نتوانم که صبا میمیرد.»
همان سهتاری که بر رف خانه شهریار نشسته بود و شاهد دیدارهای او با ثریا و صبا و سایه بود. لابد در کتاب خاطرات سایه خواندهاید که وقتی این دو شاعر عاشق در خانه شهریار به نبردی مالیخولیایی پرداخته بودند شهریار برای به دست آوردن دل او و برقراری آشتی، دست به سهتار شده بود و در دستگاه شور چنان به مجنونی نواخته بود که سایه تا عمر داشت با یادآوری آن فقط میگریست. سه تاری که شاهد خوانندگی اشکآلود سایه بود «بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران».
سه: هر شاعری از خود یادگاریها دارد. دستخطی و زیرسیگاری و مشلوکی و فنجانی یا پیالهای. اما حسرت برانگیزترین یادگاری شهریار سهتار او بود. همان سهتار دردانهای که عکس سیاه و سفیدش در آغوش شهریار، هنوز در موزه شهریار در مقصودیه هست. در آن عکس بزرگ، شهریار سهتارش را چنان عاشقانه در آغوش فشرده و بغل کرده که میترسد از دستش در برود و در یکی از آسایشگاههای بینراهی خودسوزی کند.
همان تصویری که هنوز تارهای مشکی ریش و سبیل شاعر بیشتر از سفیدیاش است و نشانگر الفت ازلی ابدی او با سهتارش. اما آن سهتار آنتیک و یادگاری یکصدساله که دست درویشخان و صبا و شهریار به آن خورده و در ساختن زیباترین موسیقیهای ایرانی از جان مایه گذاشته بود کجاست؟ چرا آرزو داشتم که شهریار کاشکی سهتارش را در همان عکس به یادگار مانده، حبس میکرد و دیگر نمیگذاشت از قالب عکس بیرون آید؟
سهتاری که شهریار غمپرورانهترین روزهای عاشقیت خود را با تکیه و تسلی بر آن گذرانده بود و عجیب اینکه دست ثریا نیز به آن خورده بود. ساز بدفرجامی که بعد از هجرت تاریخی شهریار از تهران به تبریز، در روزهایی که شاعر از دل و دماغ افتاده بود آن سهتار فرسوده شده و بیکوک را در مجلسی دوستانه به عنوان امانت به استاد عذاری نوازنده مشهور سهتار داد تا برای کوکش و تعمیراتش فکری بکند. عذاری نیز آن را بعد از سه سال، برای تعمیر به شاگردش استاد محقق سازنده معروف سهتار و تعمیرکار چیرهدست آن سپرده بود.
چهار: هر شاعری از خود یادگاریها دارد. فندکی، عینکی، دمبکی، سمعکی یا قوپوزکی. گفتم قوپوز، یادم آمد در اوایل دهه 60 در روزی از روزها با اتوبوس به سمت تهران میآمدم که شنبه صبح به روزنامه برسم. وقتی شوفر اتوبوس در ایستگاه پلیس راه بستانآباد نگه داشت «عاشیق» پیری را دیدم که کمرشکسته بود و با موهای پریشان و لباسی مندرس در حالی که با یک چوب چوپانی از پلههای اتوبوس بالا آمده بود در حوالی همان صندلی شاگردشوفر، چوب چوپانی را به عنوان ساز به بغل زد و شروع کرد به خواندن.
گریهام گرفت. هرکس سکهای یا اسکناسی خرد به او داد اما من گریهام امان نداد. به حسرت پرسیدم «عاشیق پس قوپوزت کو؟» لبهایش لرزید و گفت «خبر نداری؟ حضراتی سازهایمان را گرفتند که برایمان مجوز صادر کنند اما چند روز پیش همهشان را در تّلی روی هم ریختند و آتش زدند و چنین شد که من به دریوزگی افتادم.
حالا اینجا هر اتوبوسی که نگه میدارد میآیم بالا و برای مسافران میخوانم تا نانی به زن و بچه ببرم». گفتم پس مواظب آن چوب چوپانی هم باش که به آتش لهو و لعب نسوزد. نفهمیدم خندید یا گریه کرد اما دیدم که با کمری قوزکرده، پیاده شد. حتما رفت گریه کند دیگر. عین خودم که سرم را به شیشه سرد اتوبوس فشردم و چشمهایم را خیساندم.
پنج: هر شاعری از خود یادگاریها دارد. بلوزی، صندلی، ماشهای، ساعتی. اما محشرترین یادگار شهریار، سهتارش بود که از درویشخان و صبا به یادگار رسیده بود. سفر بعد که به تبریز برگشتم فهمیدم عاشیق بینراهی قوپوز تازهای خریده است و در عروسیها مینوازد. گویا گروه آتشزن سازها از مصدر کار افتاده و تنبیه شده بودند و عاشیقها در مولودیها مینواختند.
بعدها فهمیدم سهتار شهریار هم در همان اوایل دههشصت به دست همان گروه افراطی که هر سازی را به منزله آلت لهو و لعب تلقی میکرد نابود شده است. بیوکآقا رفیق «جان در یک قالب» شهریار با اشک تعریف کرده بود که بله اوایل سال 62 همین حضرات خودسرها ریخته بودند منزل و کارگاه آقای محقق که سهتار شهریار را از آقای عذاری به امانت گرفته بود و همه سازهای نو و تعمیر شده را خرد و خاکشیر کرده بودند.
راوی با اشک و آه گفته بود که وقتی نوبت به سهتار شهریار رسیده بود طفلی آقای محقق، خودش را گریان انداخته بود روی سهتار شهریار که شما را به جان عزیزانتان قسم میدهم تمام سازهای داخل کارگاه و خانه را آتش بزنید اما این یک قلم را بگذارید بماند. استاد سهتارساز هرچه قسم و آیه آمده بود، حضرات اما جریتر شده بودند.
هرچه التماس و تمنا کرده بود که «این سهتار بیشتر از صدسال سن دارد و یادگار چهار استاد تاریخ موسیقی ایران است. یادگار استادشهریار است». التماس کرده بود، به پایشان افتاده بود، اما حضرات، سهتار را چنان به در و دیوار کوبیده بودند که تکهتکه شده بود. استاد همچون مادری که به فرزندش بچسبد خود را انداخته بود روی سهتار شهریار اما گویا با خشونت تمام از ساز جدایش کرده و به خود سهتار و صاحبش شهریار نیز فحشهای معتنابهی داده و رفته بودند.
هنوز که هنوز است هرگاه که به تبریز میروم دنبال حضرات میگردم که بپرسم آه آن سهتار قدسی دامن شما را گرفته است؟ من کار خاصی باهاشان نداشتم فقط میخواستم ببینم خود چه سرنوشتی پیدا کردهاند. فقط تا این حد.
احتمالا در روزگار کهنسالی وقتی به موزه شهریار میروند نگاهی به آن عکس شهریار و سهتار معروف میاندازند و درمیگذرند. شاید همان لحظه صدای شعرخوانی شهریار هم از ضبطصوت موزه پخش شود که با صدای خشداری مینالد « نالد به حال من امشب سهتار من/ ای مایه تسلی شبهای تار من».