زیبایی درخت آلو

یادداشت مهدی افخمی در باشگاه مشتزنی با موضوع: بانمکها و بذلهگوها
روزنامه هفت صبح، مهدی افخمی| جمال پر نمکترین، بامزهترین و کاریزماتیکترین شخصی است که در جهان میشناسم. شاید نفر اول نباشد اما من از او بهتر ندیدم. اولینبار جمال را در سالن سازمان تبلیغات اسلامی مشهد، دور میدان صاحبالزمان وقتی هنوز در دانشگاه حکیم سبزواری قبول نشده بود و پشت کنکوری بود، دیدم.
آن روزها در کلاس هادی نوری مشغول خواندن و نقد داستان بود. محمد پور و مقدسی و احیایی هم بودند که همکلاسی در دانشگاه فردوسی بودند و همیشه با هم تا آنجا که من خاطرم هست و البته آقای خوش ریشی به نام مهدی حکیمی. این دورترین خاطره من از جمال است. چقدر جوان بودم. 20ساله و سرباز بودم.
از سربازی که برگشتم او دانشجوی حقوق شده بود و من هم هر روز زل میزدم به سقف و قرصهای فیلافکن دکتر طالب را میخوردم تا از افسردگی و خودکشی سربازی رها بشوم و به زندگی عادی برگردم. به گمانم همه زندگی نرمالی داشتند و چیزهایی نو تجربه میکردند و من در عنفوان جوانی سهمگینترینها را زندگی کرده بودم.
جمال در جلسات نوری و آنجا که نوبت او بود در مورد داستان صحبت کند، قصیدهسرایی میکرد و ابتدا با لمحهای از زندگی که برایش پیش آمده بود حرفش را شروع میکرد و در انتها با خندههای فراوانی که گرفته بود، ورق را برمیگرداند و همه چیزهای بیربط را در یک نخ تسبیح پشت سر هم ردیف میکرد.
یک شب وقتی در تهران با بهروز همخانه بودیم مهمانمان بود و تنها به واسطه شناخت فردی در مشهد، اصل و نسب بهروز را برایش گفت. من از قبل به جمال ایمان آورده بودم ولی آنجا بود که هم به این نظریه که آدمها با شیش لینک در همه جای دنیا به هم متصلاند، معتقد شدم و هم پی به خود برانگیختگی خاص جمال بردم.
در هر محفلی بود اگر جمال نبود گرما کم و صداها پایین بود اما جمال که آمد شعلههای گرما تا خود سقف بالا میزد. چند خاطره از حاج آقای محل میگفت وقتی او را دیده بود که از در خانهشان بیرون میآمد و میخواست خفتش کند و به نماز جماعت ظهر ببرد و یا از خانه دانشجوییاش در سبزوار که همراه قاسم چطور لباسهایشان را در تشت میریختند و در حمام مینشستند و لباس میشستند.
جمال این توانایی را داشت که یک امر عادی را به یک امر زیبا تبدیل کند یا حداقل از آن آشنازدایی بکند. گاهی از قرارهایش در هتل کاملیا میگفت که چگونه پاتوق دانشجویان سبزوار بوده و دیتها چگونه در آن ست میشده است. آن روزها فوران کافه مثل امروز نبود و هنوز جلوی دخترها و پسرها را میگرفتند و از آنها نسبتشان را میپرسیدند.
آن هم در آن شهر کوچک که حتی مرکزیتی نداشت. حتی شیرینترین خاطرات را جمال از اعتکاف مشهد گوهرشاد داشت. آنجا که رفته بود زیر پتو و هایهای گریه میکرد و با خنده اینها را تعریف میکرد. بعد از تمام شدن درسش، بنگاه زد و متخصص فروختن ملکهای گرز شد. ملکهایی که قناس بودند و بدترین جا کنار مسجد و مدرسه!
اما جمال چنان خانه را قشنگ نشان میداد که دست و دل مشتری میلرزید. من ارتباطم با آدمها کم بود هنوز هم همینطور است و سر جمع اوقاتی که با جمال گذراندم شاید یک ماه نشود اما به غایت باکیفیتترین زمانها بوده است.
من بودم جمال بود مهدی کریمی بود علیرضا بود... یکبار توی آن خانه ابوطالبشان از سعید قربانی فیلمی گرفتند که مشغول شعر خواندن است و درختی که تو حیاط جمال بود و اتاقش که پنجره داشت و مثل همه خانههای شهرستان نمایی نداشت و آجرهایش بیرون و لخت بود.
توی آن اتاق من رفته بودم. جمال حالا در نیاوران زندگی میکند و حتی در سال شاید یکبار او را نبینم اما مطمئنم هر بار که با کسی صحبت کند مهرش را بر ذهن آن فرد زده است. نمیگویم افسارش را میگیرد و میبردش هر کجا که دلش میخواهد...
جمال یک کلمه خاص دارد و آن «جنونآمیز» است. بیشتر تعریفهایی که برای شما میکند مصداق همین کلمه جنون است. یک تجربه را آنچنان ملانکولیک میکند که شما تا مدتها به آن فکر میکنید و چون تصاویری زنده تو ذهنتان حک میشود. جمال زیبایی درخت آلو را کشف کرده است.