غلامرضا تختی به روایت همسرش شهلا توکلی
پیش از ظهر روز دوشنبه ۱۸ دیماه ۱۳۴۶ پیکر بیجان غلامرضا تختی در اتاق ۲۳ هتل آتلانتیک در خیابان تختجمشید [طالقانی کنونی] پیدا شد. وقتی جهانپهلوان چشم از جهان فروبست درست یک سال و نیم بود که از کشتی کناره گرفته بود. ۵ ماه پس از آن نیز در ۱۲ آبان ۴۵ ازدواج کرد
شهلا توکلی، دختری از از خانوادهای متجدد و متمول بود که در رشته علوم آزمایشگاهی تحصیل میکرد. شکاف طبقاتی و فرهنگی میان دو خانواده از زمین تا آسمان بود. تختی دو خواهر مجرد داشت: یکی در میان دههی ۳۰ و دیگری نزدیک به ۴۰ ساله. مادر غلامرضا هرگز با این ازدواج موافقت نکرد و خواهرانش که خرج زندگیشان را تختی میپرداخت، درس خواندنِ یک زن را بیمعنی و خارج از عرف میدانستند. از هنگام پیدا شدن جسد تختی، تب شایعات بالا گرفت و فرضیهها یکی پس از دیگری قطار میشدند. خودکشی جهانپهلوان را مردم باور نمیکردند، اصلا در مخیلهشان نمیگنجید که پهلوانشان به جایی رسیده باشد که بخواهد به زندگیاش خاتمه دهد؛ اما گمانهی خودکشی هم مطرح بود؛ وصیتنامه برجای گذاشته، و دستخطهای آخرش در هتل از ملال روحیاش خبر میداد، در روزهای آخر نیز با قهر از خانه بیرون آمده بود. گفته میشد که اختلافات خانوادگی موجب این خودکشی شده؛ اما سرخوردگیهای تختی در اواخر عمر از اجتماع گرفته تا ورزش حرفهای و سیاست آنقدری بود که اختلافات خانوادگی در میان آن همه چندان به چشم نیاید که بخواهد به گرفتن جان خود منتهی شود. اما این همه باعث نشد که خبرنگاران مطبوعات وقت از کنار قضیه بهراحتی گذر کنند و برای اطلاع از چند و چون ماجرا به سراغ خانوادهی داغدیده نروند. منصوره پیرنیا خبرنگار مجلهی زن روز نیز یکی از آنها بود که هشت ساعت پس از پیچیدن خبر درگذشت تختی به خانهی پهلوانِ ناکام رفت و با شهلا همسر او گفتوگویی تقریبا مفصلتر از همکارانش انجام داد. شهلا در این گفتوگو تاکید کرد که میانهاش با تختی اصلا آنگونه که شایع شده بود بد نبوده که بخواهد به خودکشی او منجر شود و دعواهای آنها فقط در حد دعواهای معمولی زن و شوهری بوده است. شهلا گفت تختی در اواخر زندگی احساس تنهایی، انزوا و شکست میکرده، ناامید و سرگردان و بدبین شده بوده و علت بگومگوهای خانوادگی نیز همین تزلزل روحی او بوده است. با این حال دل او از دخالت خواهرشوهرهایش در زندگیشان خون بود و یکی از عوامل خودکشی تختی را نیز همین دخالتهای بیجای آنان میدانست. بخشهایی از این گفتوگو را که در شمارهی ۱۴۹ مجلهی زن روز، در دیماه ۱۳۴۶، منتشر شد در ادامه میخوانید:
مردم میگویند اختلافات خانوادگی باعث خودکشی تختی شد، آیا میتوانید آخرین ساعاتی را که او در خانه گذراند به یاد بیاورید؟
ما با هم زندگی خوبی داشتیم. ساعت ۱۱ و نیم صبح بود، جلوی دستشویی رفت، صورتش را شست و خواست از منزل بیرون برود. روز بعد مهمان داشتیم. ما توی اتاق مهمانخانهمان یک بوفه داریم که مدالهای تختی را توی آن جمع کردهایم، روی مدالها را خاک گرفته بود. ضمنا کلید این بوفه پیش خواهر تختی است. گفتم کلید را از خواهرت بگیر و بده به من تا بوفه را گردگیری کنم، گفت باشد. فردا میگیرم. ولی مثل اینکه رفته بود به خواهرش گفته بود و خواهرش کلید را نداده بود. پرسیدم: «این ساعت کجا میروی؟ برای ناهار میآیی؟» گفت: «نه، میروم یک آپارتمان جدا بگیرم. باید تنها زندگی کنیم. باید از خواهرهایم جدا بشویم.» آدم کمحرفی بود. بیش از این چیزی نگفت و از خانه بیرون رفت و دیگر نیامد تا خبر مرگش را برایم آوردند.
همه بدبختیها از روزی شروع شد که ما به این خانه آمدیم. بعد از عروسیمان در امیرآباد زندگی میکردیم. آپارتمانی داشتیم و زندگی ساده و آرامی را میگذراندیم. خودم باعث شدم، گفتم برویم پیش خواهرهایت زندگی کنیم، در عوض ماهی پانصد تومان کرایه نمیدهیم و به مصرف دیگر زندگی میرسانیم. آخر او دو خواهر دارد که عهدهدار مخارج آنها هم بود. از روزی که به این خانه آمدیم حرفها و اختلافات شروع شد، حرفهای خواهرشوهری. حرفهای پوچ، و نقهای اُمُلی، اما خود ما دو تا اختلاف عمیقی نداشتیم و همهاش دعوای زن و شوهری بود که آتشش را خوهرشوهرها بپا میکردند؛ ولی او قویتر از این بود که به خاطر حرف یک یا دو زن خودش را بکشد. آخر مگر توی این مملکت یک زن میتواند شوهرش را اذیت کند؟! هیچ اختلافی میان ما نبود، گاهگاهی خودش قهر میکرد، میرفت و دو ساعت دیگر برمیگشت. این قهر و بگومگوها در هر خانهای هست ولی چون سطحی است هیچکس خودش را برای آن نمیکشد و نمیدانم چرا او این کار را کرد؟
آن روز وقتی از خانه بیرون رفت به شما چیزی نگفت؟ حدس نزدید که به کجا میرود؟
هیچ حرفی نزد. یک زمین توی شهسوار خریده بود و توی آن گل میکاشت. وقتی غروب نیامد گفتم لابد رفته شهسوار. دو شب پیش تلفن کرد و گفت: «تو برو منزل مامانت، بچه را هم ببر. شاید دیگر همدیگر را نبینیم.» گفتم: «نه، من توی خانه میمانم تو هم میآیی و از این حرفها نزن» صدایش خیلی نزدیک بود، انگار از سر پل (تجریش) تلفن میزد. حتی تصورش را هم نمیکردم که دست به چنین کاری بزند. چند بار تکرار کردم «تو میآیی، تو میآیی، به خاطر پسرمان هم شده میآیی.» فقط شنیدم که دو بار گفت: «شاید، شاید» و بعد گوشی را گذاشت. امروز نگران شدم و برای دو نفر از دوستهایش تلفن زدم و آنها گفتند ما به دنبالش میرویم و رفتند خبر مرگش را آوردند. [در اینجا شهلا دوباره گریه را از سر گرفت و ضمنا میگفت:] بیچاره تختی، اصلا باورم نمیشد. همیشه میگفت «شکستم به خاطر کمبود نیرویم نبود، روح من شکست خورده.» اصلا این اواخر روحیهاش عوض شده، حساس و زودرنج شده بود و به اجتماع بدبین بود و مدام از دوستهایش گله میکرد که او را تنها گذاشتهاند و از دور و برش پراکنده شدهاند. او احساس تنهایی، انزوا و شکست میکرد. ناامید و سرگردان و بدبین شده بود و بگومگوهای خانوادگی نیز علتش تزلزل روحی او بود.
احساساتش نسبت به بچهاش چطور بود؟
اصلا از وقتی این بچه به دنیا آمد زندگی ما هم عوض شد، خیلی او را دوست داشت ولی همیشه میگفت «هیچوقت نباید ورزش کند، نباید کشتی بگیرد. باید درس بخواند و آدم بشود.» از روزی که بچهی ما به دنیا آمده بود مثل اینکه تازه داشت عاشق من میشد، همهاش میگفت: «تو برایم پسر آوردی...» و من همهاش فکر میکردم آن روز که قهر کرد به خاطر بچه هم شده برمیگردد.
میتوانید وضع روحیهاش را در روزهای آخر زندگی برای ما تشریح کنید؟
از اولین روزی که به عقد او درآمدم میگفت: «من اگر یک روزی جراتی پیدا کنم خودم را میکشم» و با اینکه از مرگ خیلی میترسید چندین بار این حرف را از دهانش شنیدم. نسبت به من خیلی تعصب داشت و من هم سعی میکردم همانطور باشم که او میخواهد. خیلی بدبین بود و مدام از این و آن راجع به من میپرسید، ولی بعدا که حامله شدم و دید که گذشتهی پاکی هم داشتم، رفتارش خیلی عادی شده بود. آدم حساس و زودرنج و پرتوقعی بود. کم حرف میزد و بیشتر فکر میکرد. در میان هیاهوی زندگی و مشکلات سرگردان مانده بود. نمیدانست چه میخواهد و نمیدانست چرا ناراضی است.
چند تا خواهر دارد؟ رفتارش با خواهر و مادرش چطور بود؟
دو تا خواهر دارد که هردو ۳۵ و ۴۰ سالهاند و شوهر نکردهاند و توی همین خانه زندگی میکنند. همهی اختلافها را آنها دامن میزدند. به طور عجیبی تحت تاثیر یکی از خواهرانش بود و او هم کاملا به خودش اجازه میداد که در زندگی شخصی ما دخالت کند. مادرش هم پنج ماه بود که به خانهی ما نیامده بود، آنها از ابتدا با وجود من مخالف بودند و مرا از خودشان نمیدانستند. دلشان میخواست خودشان برای پسر و برادرشان زن انتخاب کنند، نه اینکه خود او به خواستگاری برود. یک سال بود که با دو تا از برادرهایش قهر بود. من اصلا به این حرفها اهمیت نمیدادم. همیشه در خانه بودم و با زندگیاش میساختم. هیچجا تنها نمیرفتم، هر جا میخواستم بروم، میگفتم خودت مرا ببرد. حتی با وجود کسالت برای خاطر او روزه میگرفتم تا مطمئن شود که من از عقاید او پیروی میکنم و میخواهم که از من راضی باشد. بعضی وقتها که من کتاب میخواندم میگفت: «تو چطور میتوانی کتاب بخوانی، من حوصلهی خواندن یک صفحهاش را هم ندارم» فورا کتاب را کنار میگذاشتم و با او حرف میزدم. من همین ماه فوقلیسانسم را میگیرم. یک روز گفت: «نمیخواهم کار کنی، من دوست ندارم زنم ناندرآور باشد.» گفتم: «کار نمیکنم، فقط بگذار درسم را تمام کنم» و او با درس خواندنم موافق بود.
از وقتی توی این خانه آمدیم زندگی ما جهنم شده بود. یک برادر دیگرش هم قبلا با خانوادهاش توی این خانه زندگی میکردند، ولی او هم زن اولش را با یک بچه طلاق داد و مسبب جدایی آنها هم این دو خواهرشوهر بودند که خودشان شوهر نکردهاند و دائما موی دماغ زندگی ما بودند. ولی من همیشه دنبال یک زندگی آرام بودم، شوهرم و بچهام را میخواستم. فقط همین را. نگذاشتند، برادرشان را به کشتن دادند. بچهام را بیپدر کردند. دائم راه میرفتند و میگفتند: «زن نباید درس بخواند. وقتی زن درس بخواند خیال میکند از شوهرش بالاتر است. تختی باید زنی میگرفت که همطراز خودش بود. زن متجدد به درد تختی نمیخورد.»
آیا به یاد دارید که اولین بار تختی را کجا دیدید و جشنهای عقد و ازدواج شما چطور گذشت؟
ما توی یک عروسی همدیگر را دیدیم. خودش میگفت همان شب از تو خوشم آمد. چون دیدم از همهی دخترها سنگینتر و متینتر هستی. همان شب مادر عروس آمد و گفت: «آقای تختی از شما خوشش آمده.» خیلی محجوب و خجالتی بود و آن شب اصلا نیامد با من صحبت کند. اصلا آنقدر مظلوم بود که من به خاطر همین خصوصیات با او ازدواج کردم. گرچه آن روزها خیال شوهر کردن نداشتم ولی فکر میکردم اگر جواب رد به او بدهم، دلش میشکند و او یک قهرمان صاحب اسم و افتخار بود. بالاخره هرچه بود برای من به عنوان یک قهرمان هموطنم مرد دوستداشتنی بود و اصلا زن تختی شدن خودش افتخاری بود؛ چون علاوه بر قهرمان بودن، یک انسان خوب و یک مرد خوب و باتقوی و راستگو و جوانمرد بود. بالاخره با هم آشنا شدیم، حرف زدیم و از آن پس سعی میکردم مثل یک بچه از او نگهداری کنم. به تمام تمنیات روحیاش جواب میدادم، اما خیلی زودرنج بود تا حرفی میشد قهر میکرد و این من بودم که غالبا به دنبالش میرفتم یا سعی میکردم وسایل آشتی را فراهم کنم. خودش هم معمولا بعد از یکی دو ساعت برمیگشت و آدم کینهای نبود.
روز تولد و سال ازدواجمان را خوب به یاد داشت. مثلا در سالروز ازدواجمان من ساری بودم، یک کیک بزرگ خریده و با خودش آورده بود. وقتی به من رسید یک سکه طلا هم هدیه داد و گفت: «انشاءالله سال دیگر به ما خوش میگذرد.»
از آینده چطور حرف میزد؟ آرزویی داشت که برای شما بگوید؟
قرار بود ما به کانادا برویم. از طرف دولت کانادا دعوت شده بودیم. میخواستیم به آنجا برویم و تختی مربی کشتی بشود. او خیلی به این مسافرت تمایل داشت. میگفت: «میرویم و زندگی آرامی را برای خودمان شروع میکنیم» و منتظر دعوتنامه بودیم که این حادثه پیش آمد. اگر چند سال از ایران رفته بودیم سرخوردگیهای اجتماعیاش فرو مینشست و در محیط آرامتر و بیدغدغهتری روح حساسش آرام میگرفت. ولی افسوس!
گرفتاریهای مادی زیاد داشت؛ زمین خریده بود و مجبور شده بود پول قرض کند و از قرض میترسید. توی خانه اختلاف مالی نداشتیم، ولی معمولا دست و دلباز بود و گاه ولخرجی میکرد. میگفتم باید صرفهجویی کنیم تا بتوانیم قرضهایمان را بدهیم. میگفت: «من همیشه سفرهی باز داشتم، حالا هم باید همانطور باشد.» شاید حق با او بود و یک پهلوان باید اصول جوانمردی و مردمداری را حفظ کند ولی درآمد او با این روحیه سازگار نبود.
حالا اگر تو متهم باشی و مردم بگویند اختلافات خانوادگی باعث خودکشی تختی شده چه جواب میدهی؟
من چطور میتوانم یک متهم باشم! چه گناهی کردم جز اینکه یک سال با او ساختم و برایش زندگی فراهم کردم و همهی گذشتها را دربارهاش کردم؛ ولی نگذاشتند. نگذاشتند یک روز هم آب خوش از گلوی ما پایین برود. مگر خود شما دائما در مجله شکایات مردم را از دست خواهرشوهرها و مداخلهی آنها در زندگی نوعروسها نمینویسید؟! حالا هم بنویسید تختی قربانی دو چیز شد: اول حساسیت و زودرنجی خودش و بعد مداخلات خوهرشوهرها در زندگی خصوصیاش.