کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۱۷۴۱
تاریخ خبر:

عشق سال‌های خاکستر

عشق سال‌های خاکستر

یادداشت حمید رستمی در ‌باشگاه مشتزنی درباره گرانبهاترین دارایی

روزنامه هفت صبح، حمید رستمی| یک:‌ ادعای مالکیت در خانواده‌ای پرجمعیت که ۷ تا پسر قد و نیم قد صبح تا شب در هم می‌لولیدند و در کنار بازی‌های گروهی و سرگرم‌کننده، گاه دعواهای سخت همراه با کتک‌کاری داشتند و چیزی مثل شوخی‌ست و همین که شب جوراب و شلوار و کاپشنت را برای خواب از تن در بیاوری و صبح همانقدر بخت یار باشی که برادران سحرخیزتر، کامرواتر نشده و لباس‌هایت را نپوشند برای خودش کم سعادتی نبود

 

و چه شب‌هایی که با کاپشن می‌خوابیدیم تا هم سرمای شبانه کوهستان را چندان درک نکنیم و هم خیالمان از بابت ساعت خواب فردا و بی‌کلاه نماندن سرمان آسوده باشد. این‌چنین بود که تمام دفترها و کتاب‌های پنج شش دانش‌آموز در طاقچه بر روی هم تلنبار می‌شد و وقتی با عجله راهی مدرسه می‌شدیم چه بسا که کتاب دو سال بالایی و دفتر برادر سال پایینی را اشتباهی سر کلاس می‌بردیم و این خود آغاز قصه‌ای دیگر می‌شد که آن سرش ناپیدا بود.

 

اما به صورت شراکتی یک میز تحریر کوچولوی چوبی داشتیم که صبح تا شب از این گوشه خانه به آن گوشه کشیده می‌شد و پایمان را زیرش دراز می‌کردیم و مشق‌هایمان را رویش می‌نوشتیم و البته نهایتاً یک کتاب و یک دفتر بر رویش جا می‌شد و همیشه در رویاهایمان میز تحریر بزرگی بود که صندلی چرخداری بر پشت دارد و یک چراغ مطالعه هم بر بالای سرش می‌درخشد و کشوی روانی دارد و بغلش کمدی که وسایلمان را داخلش بگذاریم.

 

هیچگاه نتوانستیم به آن جامه عمل بپوشانیم و سال‌های سال با همان میز تحریر کوچک کارمان را راه انداختیم و بعد از فراغت از انجام تکلیف در صورت مساعد بودن فضای خانه و غیبت والدین می‌توانستیم آن را وسط اتاق قرار دهیم و با یک توپ پینگ‌پنگ و راکت‌های تخته‌ای دست ساز، نوعی بازی تنیس اختراعی خودمان را داشته باشیم

 

و البته جمعه‌ها هم وقتی دسته‌جمعی مشغول پاکت درست کردن هستیم آنکه پیشکسوت‌تر بود بر روی آن میز تحریر مشغول می‌شد تا کمرش چندان خم نشود و بقیه بر پشت سینی‌های بزرگ مشغول کار می‌شدیم تا در آن روز تعطیل دو سه کیلویی پاکت برای مغازه درست کنیم و نانمان را حلال کرده و احساس بی‌خودی بودن نکنیم و من هم بتوانم برای یکی دو هفته مجله بخرم و بخوانم

 

و به بهانه پاکت درست کردن بخشی از آنها را آرشیو کنم. پاکت‌هایی که پروسه درست کردنشان از پنجشنبه شروع می‌شد و با مراجعه به مغازه «مش هزارخان» و گرفتن سریش به اندازه ۱۰تومن که با سلیقه خاصی آن را بسته‌بندی می‌کرد شروع می‌شد و از صبح جمعه با خیس کردن سریش و بریدن روزنامه‌ها و مجله‌ها ادامه پیدا می‌کرد و عصر هنگام هم باید آن را جلوی آفتاب پهن می‌کردیم تا خشک شود.

 

یکی دو سال بعد وقتی برادران بزرگتر برای کار در احداث تونل چند صباحی دور از خانواده بودند هر یکی دو هفته یکبار برای مرخصی می‌آمدند و جعبه‌های خالیِ محکم از چوب‌های باکیفیت که برای حمل مواد منفجره استفاده می‌شد با خود می‌آوردند که بعد از تخلیه مهمات بلااستفاده در کارگاه رها می‌شد.

 

دیگر تعداد مجلات به قدری زیاد شده بود که نمی‌شد آنها را همینجوری در گوشه و کنار و کنار خانه ول کرد یا در طاقچه در معرض انواع و اقسام حملات انسانی قرار داد فقط تجسم کنید که شما پوستر دو صفحه‌ای رنگی مارادونا را که از چشم‌هایتان هم بیشتر دوست دارید را جوری در طاقچه خانه پنهان کرده‌اید که خودتان هم به زور می‌توانید پیدایش کنید

 

ولی دو روز بعد می‌بینید که مادرتان بر رویش سبزی پاک می‌کند. این‌چنین بود که یکی از آن جعبه‌های بزرگ را برای آرشیو مجلات انتخاب کرده و زیر لحاف تشک انباشته‌ روی هم، جاسازش کردم تا خیالم از سلامتشان آسوده‌تر شود.

 

این نخستین مالکیت شخصی‌ام بود که کسی اجازه دست زدن به آن را نداشت و مجلات دنیای ورزش و کیهان ورزشی هر هفته بعد از مطالعه کامل و بریده شدن بخش‌های غیر فوتبالی به آن جعبه منتقل می‌شد و هر یکی دو هفته یک بار آنها را برداشته، مروری کرده و دوباره در جای خود با سلیقه هرچه تمام‌تر قرار می‌دادم و رفته‌رفته این سوال در ذهن مادر شکل گرفت که قرار است با این‌ها چه کنی؟

 

سوالی که تا به امروز هنوز نتوانسته‌ام جوابی قانع‌کننده برایش داشته باشم و حالا که بعد از سی‌چهل سال ۱۲ کارتن مجلات آرشیوی سال‌های نوجوانی و جوانی هنوز در زیر پله حیاط خانه پدری جا خوش کرده و گاهی به شوخی از بیرون ریختنشان حرف می‌زنند و نمی‌دانند که شاید قلبم دستخوش اتفاقات ناخوشایند بشود.

 

هر چند وقت یک بار وقتی اصرار زیاد پدر در مورد چرایی نگه داشتن این مجلات را دیدم مثال مشابهی برایش زدم که تا حدود زیادی برایش قانع‌کننده بود و جعبه‌ای را نشان دادم که هنوز ادوات تعمیر چراغ زنبوری که ۵۰ سال است مورد استعمالی ندارد و پدر آنها را حفظ کرده و مطمئن است که یک روز به کار می‌آید.

 

دو: این جعبه اسرار بهانه‌ای شد تا دایره مطالبات‌مان را گسترده‌تر کنیم و از برادران بخواهم که با تیر و تخته‌های اضافی کارگاه میز تحریر کوچکی برایم درست کنند که مثل صندوق‌های قدیمی محفظه‌ای هم برای نگه داشتن کتاب‌ها و دفترها و لوازم تحریر داشته باشد. به دلیل نداشتن بار مالی به سرعت موافقت کردند و قرار شد دفعه بعدی که به مرخصی می‌آیند ترتیبش را داده باشند.

 

آن یکی دو هفته به اندازه یک عمر گذشت بالاخره روز موعود فرا رسید و از پشت نیسان قرمز رنگی که برادران با آن رفت‌وآمد می‌کردند چشمانمان به جمال میز تحریر چوبی نیم متر در نیم متری افتاد که پایینش برای دراز کردن پا خالی بود و بالایش همچون در صندوق باز می‌شد و می‌شد کلی دفتر و کتاب در داخل آن گذاشت.

 

در اولین فرصت یک قفل کوچک از ابزارفروشی خریده و بر روی آن نصب کردم تا مسئله مالکیتش را همان اول کار حل شده فرض کنم. آن میز سال‌های سال همدم شب‌های بی‌خوابی و درس خوانی بود و روزها به عنوان دروازه‌ای که به دلیل چارچوب محکم و استانداردش راه را بر هرگونه جرزنی می‌بست. فوتبال دو نفره‌ای که در اتاق با برادر کوچکتر با توپ کوچولوی پلاستیکی راه می‌انداختیم یا پنالتی‌هایی که از این سر اتاق به آن سر می‌زدیم و دروازه خالی را هدف قرار می‌دادیم. بعدها به جای کتاب درسی می‌شد برای آرشیو کاست‌های استاد شجریان از آن استفاده کرد.

 

سه: اولین نوار کاستی که خریدم «یاد ایام» استاد شجریان بود که نزدیک یک‌سال بلااستفاده در آن صندوق ماند و خاک خورد و به دلیل نداشتن دستگاه ضبط صوت از گوش دادن به نوای استاد محروم ماندیم. قضیه هم از این قرار بود که یکی از دوستان برای کمک خرج خانواده شدن مغازه کوچکی اجاره کرده و نوار کاست تکثیر می‌کرد و می‌فروخت.

 

برای موفقیت کسب‌وکارش هم که شده هرکدام از دوستان یکی دو تا نوار کاست سفارش دادیم و من که اصلاً در باغ خواننده‌های معروف و بیشتر لس‌آنجلسی آن زمان نبودم بی‌هیچ گونه شناختی اسم استاد بر زبانم آمد و گفت «یاد ایام»‌اش را دارم گفتم از همان بزن و نشان به آن نشان که تا امروز آن کاست با من است و بهانه شناخت استاد!

 

بعد که کمی متمول شدیم و ضبط صوت هم خریدیم همان «یاد ایام» بهانه عشقی شد دیرین که با کاست‌های دیگری همچون به یاد عارف، چشمه نوش، رسوای دل عشق داندو ... ادامه یافت. حالا یکی از کمدهای خانه در اختیار کاست‌هاست و با ضبط صوتی نوستالژیک در داخلش، گاهی درش را باز می‌کنم و به مرارت‌های پیشین سلامی جانانه می‌دهم!

 

چهار: در دهه هشتاد که روزگار سلطنت دی‌وی‌دی بود تمام تلاشمان را کردیم تا نسخه‌های باکیفیت و با زیرنویس فارسی یا دوبله از بهترین فیلم‌های تاریخ سینمای جهان را در مجموعه‌ای گردآوری کنیم و با سلیقه خاصی آنها را در دفتری ثبت کرده و شماره‌گذاری کنیم و اسم کارگردان و بازیگرانش را در کنارش بنویسیم و برحسب سال تولید در یک کشوی بزرگ آرشیو کنیم.

 

حالا بعد از 10سال نه شرایط استفاده از آنها را داریم و نه جرات بیرون ریختنشان. فقط می‌شود گاهی نگاهی حسرت‌بار به رشد برق‌آسای وسایل ارتباط جمعی و سمعی - بصری انداخت و بر آن سال‌های عسرت فکر کرد که تمام شب را بیدار می‌ماندیم تا در تلویزیون کشورهای همسایه با شرایطی کاملا برفکی و بی‌کیفیت و با دوبله روسی فیلم‌های پدرخوانده و روزی روزگاری آمریکا را شاهد باشیم. عجب نسل تلف شده‌ای بودیم ما!

 

کدخبر: ۵۵۱۷۴۱
تاریخ خبر:
ارسال نظر