چشمان بیدار خائیز خاموش شد

با افزایش تهدیدها، هنوز دولت و مجلس برای حفاظت واقعی از محیطبانان برنامه جدی و حمایتی ندارند
هفت صبح، فریبا نباتی| او قهرمان نبود. نه یونیفرمش چشمگیر بود، نه درآمدش قابلتوجه، نه سلاحش از گلولههای مهاجم قویتر و نه دستهای قانون سپرش. اما هر صبح زودتر از آفتاب سیاهی خواب را پس میزد، چکمههای خاکیاش را میپوشید و میرفت سمت کوه.
مرد خائیز از آن آدمهایی بود که درونشان پر از عشق است. عشق به خاک، به درخت، به پرندهای که در آسمان پر میزند و کلهایی که با چشمهای هراسان، به دوردست چشم دوختهاند. او بلد بود لانه کبکها را از فاصله دور تشخیص دهد. میفهمید صدای شلیک از کدام دره آمده. رد پای شکارچی را مثل یک کتاب باز میخواند و میدانست پشت هر درخت، چه قصهای وجود دارد.
اسمش در شناسنامه «هدایتالله دیدهبان» بود، اما در کوه، به او میگفتند: «محیطبان»؛ کسی که وظیفهاش را جدی میگرفت، حتی به قیمت جان. او بارها جانش را گذاشته بود کف دستش و گلولهها را دوچشمی پاییده بود، مبادا لانه یک پرنده دستخورده شود و قلب بره آهو تندتر بزند.
پنج روز پیش اما برای هدایتالله مثل روزهای قبل نبود. گلوله، نه تنها از جلوی چشمهایش گذشته که بر سرش نشسته بود. همان جایی که خیال حفاظت از طبیعت جا خوش کرده بود.وقتی به پایین کوه آوردندش، یونیفرمش خونی بود، سرش شکافته و چشمهایش هنوز باز. اینبار هم چشم برنداشته بود از کوه. هنوز نگران بود. نگران درختی که شاید بیصدا بیفتد، یا بچهآهویی که بیمادر شود. اما شکارچیها، برایشان فرقی نداشت امروز چه شکار کردهاند: آهو، کل یا مردی که کوه را دوست داشت.
دیروز، چشمان بیدار خائیز بسته شد. محیطبان نمونه کشور و برنده جایزه ویژه یحیی در خاک خفت و توصیفهای جانگداز و تسلیتهای دولتی تمام شد. امروز، دیگر کسی نمیپرسد خانوادهاش شبها چطور به خواب میروند و همسرش چگونه نبود مرد خانه را تاب میآورد؟ کسی نمیپرسد هدایتالله، توی ۱۵ سال خدمت چند شب در سرمای کوه، نان خشک خورده و با صدای جغد خوابیده؟
کسی از عددها نمیپرسد و نمیترسد. بیست، سی، پنجاه. چه فرقی میکند چند محیطبان با گلوله شکارچی به خاک افتاده و چند تای دیگر قرار است قلب و سرشان سیبل نبود قانون شود؟ آیا خونشان، به اندازه یک پروژه سدسازی اشتباه، یک طرح انتقال آب بیحساب یا یک معدن غیرمجاز، برای مسئولی ارزش داشته؟ چرا فقط وقتی محیطبانان به سرخط اخبار راه مییابند که یکی از آنها با گلولهای در بدن و کلاهی خونین بر سر، به خانه بازگشته است؟
سوال بزرگتر اما این است: چرا در کشوری که منابع طبیعی آن در معرض تهدید روزافزون است، هنوز قانون جامع و حمایتگرانهای برای محیطبانان نداریم؟ چرا باید فردی که جانش را برای حفاظت از زیستبوم میگذارد، در برابر قانون همان اندازه مسئول باشد که مهاجمِ متخلفِ مسلح؟
چرا با همه قتلهایی که در چند سال اخیر اتفاق افتاده هنوز شرایط کاری محیطبانان در ایران در مقایسه با کشورهایی که استانداردهای بالاتری برای حفاظت از محیطبانان خود دارند، چالشبرانگیزتر و دشوارتر است؟ چرا برخلاف بسیاری از کشورها، قوانین حفاظت از محیط زیست و حیات وحش در ایران هنوز بهطور کامل توسعه نیافته؟ چرا هنوز پس از سالها وعده، تجهیزات، آموزشهای حرفهای و بیمه شغلی مناسب برای حافظان طبیعت فراهم نشده است؟
چرا باید حفاظت از محیطزیست را به محیطبان بسپارند ولی به او به اندازه کافی حقوق ندهند؟ چرا تامین اجتماعی در لیست مشاغلش، محیطبان و کمک محیطبان دارد اما سازمان محیطزیست حاضر نیست در لیستهای بیمه، شغل همکارانش را محیطبان بنویسد و بیمه محیطبانها را به عنوان کارمند واریز میکند؟ و دهها چرای دیگر و بیپاسخ مانده.
تعداد محیطبانانی که در سالهای اخیر در نبردی نابرابر کشته شدهاند، کم نیست. شهادت محیطبان خائیز، اولین نبود و با این روند آخرین نخواهد بود. شاید وقتی آخرین محیطبان هم کشته شد، ابراز تاسف و ناباوری و عرض تسلیت کنار گذاشته و تصویب یک قانون حمایتی در مجلس سادهتر شود. شاید آنوقت، کسی بپرسد چرا دیر فهمیدیم که محیطبان، کارمند نیست؛ حافظ آینده است. شاید آن روز، حمایت از محیطبانان، فقط حمایت از یک شغل نباشد؛ حفاظت از آخرین خط دفاعی طبیعت بیپناه ایران باشد.