داستان شمسالعماره؛ قصهای میان آفتاب و خاطره

شمسالعماره همچنان استوار مانده تا به هر دلباختهای بهانهای بدهد برای نشستن پای خاطرههای گمشده
هفت صبح| هر بار که گذرم به خیابانهای اطراف کاخ گلستان میافتد، شمسالعماره از دور خودنمایی میکند؛ همان قامت برافراشته، همان پنجرههایی که انگار هنوز در آنها صدای زمزمهها، خندهها و نجواهای عاشقانه روزگار قاجار طنینانداز است. در دل این هیاهوی تهران امروز، همیشه صدای مرتضی احمدی در گوشم زنده میشود:
«برفتم بر در شمسالعماره، همونجایی که دلبر خانه داره...»
وقتی به این عکسهای قدیمی و جدید کنار هم نگاه میکنم، حس میکنم دیوارها نفس میکشند و هر سایه رهگذری، بازتابی از خاطرات آن روزهاست؛ روزهایی که صدای نقارهخانه، عطر چای دبش در حوضخانه و خندههای پنهان در پس ارسیها، به تهران رنگی دیگر میبخشید.
شمسالعماره فقط یک عمارت نیست؛ یادگاری است از روزگاری که تهران، هنوز قصههایش را زمزمه میکرد. جایی است که خورشید صبح، اولین سلامش را از پشت پنجرههایش میدهد و عصر، سایهها آرام آرام بر دیوارهایش میلغزند. این بنا، صندوقچه هزاران خاطره مردمی است که هر یک، روزی در این حیاط زیستهاند؛ روزگاری که شاید رفته اما هیچگاه فراموش نشده است.
سالها گذشته و تهران بارها تغییر کرده اما شمسالعماره همچنان استوار مانده تا به هر دلباختهای بهانهای بدهد برای نشستن پای خاطرههای گمشده. وقتی مقابل این تصاویر قدیمی میایستم، گویی تاریخ آرامآرام نفسم را میگیرد و در میان آجرهای کهن، نجوا میکند که هر گوشه از این شهر، قصهای عاشقانه برای گفتن دارد.
صدای احمدی در ذهنم میچرخد:
«برفتم بر در شمسالعماره...»
و انگار هر بار که آفتاب بر پنجرههای بلند این عمارت میتابد، دلهای قدیمی تهران دوباره تپیدن میگیرند. این است راز شمسالعماره؛ جایی که هر دیدار، آغاز یک خاطره تازه است و هر نگاه، پلی است میان آفتاب و خاطره.