داستان به زندان افتادن هوشنگ ابتهاج
شعر خودم را در جایی که زندان بودم پخش میکردند
زندانی شدن سایه در سال ۱۳۶۲ از مهمترین وقایع زندگی او بوده که تأثیری قاطع بر مسیر زندگی او و خانوادهاش داشته است. شعرهایی که او در این دوره سروده از فرازهای فاخر حبسیه شرایی در تاریخ شعر فارسی است. سایه بارها با ما درباره روزهای زندان گفتگو کرده و ریزترین جزئیات را هم تعریف کرده است. در اردیبهشت ۶۲ ـ روزهای اول زندان - غزلی سروده که کاملاً تلقی او را از زندانی شدنش بازتاب میدهد:
دل شکسته ما همچو آینه پاک است
بهای در نشود گم اگرچه در خاک است
ز چاک پیرهن یوسف آشکارا شد
که دست و دیده پاکیزه دامنان پاک است
نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند
که این دو اسبه ایام سخت چالاک است
قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق
تو هر قبا که بدوزی به قد ادراک است
سحر به باغ در آکز زبان بلبل مست
بگویمت که گریبان گل چرا چاک است
رواستگر بگشاید هزار چشمۀ اشک
چنین که داس تو بر شاخههای این تاک است
ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود
فغان ز دوست که در دشمنی چه بی باک است
صفای چشمه روشن نگاه دار ای دل
اگرچه از همه سو تندباد خاشاک است
صدای توست که بر میزند ز سینه من
کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است.
غروب و گوشه زندان و بانگ مرغ غریب
بنال سایه که هنگام شعر غمناک است
***
- استاد! از دستگیری تون بگید؟
من میدونستم که میآن سراغ من... مدتی قبل از دستگیری دو نفر اومدن به من گفتن آقا شما پونزده روز خونه تون نباشید، ما ترتیبی میدیم که شما از کشور خارج بشین چون احتمال میدادن که دستگیریهای عمومی شروع بشه. من گفتم: نه، میخوام
گفتند: مگه نمیدونی که ممکنه چی بشه؟ گفتم: میدونم ولی میخوام بمونم. بمونم.
- میشه بیشتر توضیح بدید؟
بله... بعد از دستگیری گروه اول رهبرای حزب در بهمن ۶۱، یه عده هم از توده ایها و هم از فداییها اومدن به من گفتن که فلانی شما دو هفته تو خونه تون نباشین، ما ترتیبی میدیم که شما به سلامت از کشور خارج بشین. گفتم: نه من اینجا میمونم. گفتند: مسأله جان شماست، گفتم میدونم هر چه اصرار کردند، گفتم: نه... به طبری هم گفتن، قبول نکرد. میگفت حزب باید به من دستور بده. میگفتن: آقا حزبی در کار نیست، تو حالا خودت باید دستوردهنده باشی! گفت نه
چهره سایه بی حالت و صدایش آهسته و بی هیجان است.
الآنم خیلی راضیم از اینکه اون روزها نرفتم خلاصه روز چهارشنبه هفتم اردیبهشت سال ۶۲ تعطیل بود؛ روز تولد حضرت علی بود من صبح زود بلند شدم پنج صبح رفتم تو باغچه چند تا اردک کاکلی داشتم که تو حوض ول کرده بودم. روز پیشش یکی از اردکهای من پاش گرفته بود و حالت فلج پیدا کرده بود... اردکها تو آب گاهی این حالتو پیدا میکنند دو تا گرفتاری دارند.
اردکها یکی اینکه چربی بدنشون کم میشه و دیگه نمیتونن رو آب بمونند، چون پرشون خیس میشه و خیلی هم بی ریخت میشن بیچارهها و یکی هم پاشون میگیره و دیگه نمیتونن شناکنن. من این اردکم رو گرفتم گذاشتم کنار حوض که بمونه غرق نشه یک وقت صبح پا شدم، رفتم به سراغ اردکم، دیدم اردکه مرد (سایه به شدت غمگین شده است) بعد یک مقدار شمعدانی پیچ داشتم، اینجا میگن آویز، در تمام ستونهای خونه گلدان شمعدانی گذاشته بودم. من هر روز با این گلها سلام و علیک داشتم و ارغوان هم که بود و .... لبخندی پر از شادی و لذت... طوری از ارغوان نام میبرد که انگار معشوق نازنین و برازنده اوست.
یکی یکی شمعدانیها رو نگاه میکردم توی حیاط یکی از این شمعدانی پیچ من تازه. غنچه کرده بود. من از یک هفته ده روز قبل منتظر بودم که غنچهها باز بشن، نگران بودم منتظر بودم کدوم رنگ زودتر باز میشه؛ هفت هشت رنگ شمعدانی داشتم؛ سفید، قرمز، صورتی بنفش این غنچههای شمعدانی مثل جو میمونه، یکی از این غنچههای کوچیک ترک خورده بود و معلوم بود رنگش چیه. اون هفته اول که من زندان بودم عجیب دلم برای باغچهام تنگ شده بود (بغض میکند) همهاش فکر م که حالا دیگه شمعدانیها باز شدن؛ کدومشون اول باز شده است، سفیده باز میکردم که شده، قرمزه باز شده؟ !
چهره سایه عجیب شده؛ غم و شادی و کیف و درد با هم آمیخته شده. میدونم خجالتآوره ولی انقدر که دلتنگ اونها شده بودم برای زن و به بچهام نبودم هفته اول خوب یادمه ذهن من مشغول شمعدانیها شده بود... ارغوان گلش تا آخر فروردین تموم میشه گل ارغوان یک هفتهای میشه که گل تمام شده بود... ارغوان تمام شده بود ولی همه باغچه پر از گل ارغوان، بود یک فرش ارغوانی لبخند میزند. آدمیزاد، مضحکه به چیزایی علاقه پیدا میکنه که...
- فرمایشتون یادتون نره استاد.
خلاصه اومدم بالا دیدم همه خوابیدن، اون موقع یلدا و کیوان ازدواج کرده بودن و خونه جداگانه داشتن. آسیا و کاوه و فاطی که با ما زندگی میکرد و آلما و من تو خونه ساعت هفت صبح زنگ زدن من از پنجره کتابخونه که مشرف بود به کوچه دیدم ماشین پاسدارهاست. خلاصه من همه رو بیدار کردم و گفتم پاشید. دو نفر از اینها اومدن تو ما رو کردن تو حموم و د و دستشویی خونه از ساعت هفت صبح تا دوازده ظهر. بعد تمام خونه رو گشتن یعنی به هم ریختن در واقع. ساعت دوازده یک صورت مجلسی کردن یه سری وسایل و نوار و کتاب برداشتن.... اون موقعی که من داخل حمام بودم با خودم گفتم که که تو با آدمهایی روبه رو خواهی شد که حرفهای هستن و کار خودشونو بلدن ولی ضرورتاً نباید از تو باهوشتر باشن. دخترم آسیا به من گفت بابا چیکار میکنی؟ گفتم نمیدونم ولی شما بارمو سنگینتر نکنین چون معمولاً خونوادهها میآن ملاقات که حالا کوتاه بیا آدم خب دلش میخواد بیاد بیرون وقتی هم از طرف خونواده فشار بیاد، یک کمکی هست که آدم کوتاه بیاد. گفتم شما بارمو سنگین نکنین.
اشک در چشمان سایه حلقهزده است. سیگاری میگیراند و دو سه دقیقهای سکوت میکند...
اونا هم انصافاً باری به دوشم نذاشتن البته به من ملاقات تو اون مدت نداده بودن، اما یک بار آلما اومده بود برام پول آورده بود تو یه کاغذ نوشت که ما حالمون خوبه، قرص باش.
(میزند به گریه... به خاطر دارم سایه روزی این قضیه را در حضور خانم آلما برای ما تعریف میکرد، به اینجا که رسید خانم آلما متأثر شد... با بغض ادامه میدهد.)
اصلاً نمیدونم آلما چرا این کارو کرد... به جای اینکه بگه یک کاری بکن بیا بیرون گفت: قرص باش... اوایل همۀ نگرانی من این بود که بازجوها بدون اینکه با من صحبت کنن، روی تصورات خودشون دربارۀ من تصمیم بگیرن. چند ماه طول کشید تا بالأخره بازجو منو صدا کرد.
-عاطفه: از خونه کجا بردند شمارو؟
از خونه مارو بردن عشرت آباد تا عصری اونجا بودیم هوا هم عجیب بود. وقتی ابری بود سرد میشد، وقتی ابر کنار میرفت گرم میشد. اردیبهشت بود دیگه. بعد عصری ما رو تو یه ماشین سوار کردن و بردن کمیته مشترک؛ زندان توحید، که حالا موزه شده...
چند وقت پیش رفتم اونجا رو دیدم با یک دوستی ساعت هشت صبح رفتیم و صبر کردیم تا نزدیکیهای ساعت نه بود که فکر کنم باز شد. مارو بردن تو آمفی تئاتر و یک آقایی اومد سخنرانی کرد و گفت اینجا در دورۀ شاه زندان بود و فلان و بعد هم یه فیلمی نشون دادند که فیلم با سرودی از شعر من شروع شد. لبخند عجیبی میزند و دانهای آلبالو که خانم ریاضی برایش آورده به دهان میگذارد.... لبخندش، اکنون برای من آینهای است که در آن شکوه معجزهوار شعر فارسی را تماشا میکنم؛ زندانبان به شعر زندانی تمثل میجوید!