یادداشت افشار | بیدارش نکنید، او خوب مرده است
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: … میآید. میرود. میخندد. چشمهایش موّرب میشود. چال میافتد روی گونهاش. بروید کنار. راه باز کنید. او با همین شمایل به افسانهها گریخته است و حالا در این شهر درندشت، با این آسمانخراشهای سمنتی، با این کلاغهای ورپریده که هر کارمان را زیر نظر دارند، با این بشقابهای زنگزده روییده بر پشتبام خانهها، با این جماعتی که هر کدامشان یک گوشی دستشان گرفتهاند و سر در گریبان فرو بردهاند، دنیاشان هیچ شباهتی به دنیای غلامرضا ندارد. دنیا دیگر هیچ شباهتی به دنیای غلامرضا ندارد. مجسم کن اگر غلامرضا زنده بود امروز ۹۱ سالگیاش را جشن میگرفتیم. توی گلفروشی رزنوار، یا چلوکبابی بهارستان یا روی تشکهای چرک گرفته امجدیه یا در دولتمنزل خانجون و نهایتش در کربلای دل نرگس.
دو: … میآید. میرود. میگرید. میخندد. چشمهایش موّرب میشود. چال میافتد روی گونهاش. حالا دیگر خانجون نیست. آقامهدی نیست. حتی شهلا هم دیگر نیست. بابک هم که رفته است به ینگه دنیا. غلامرضا نوه غلامرضا در آنجا به کالج میرود و ابروی کمانیاش عجیب شبیه غلامرضای اورجینال است. خدا کند به او نرفته باشد. مختصات هر غلامرضای اورجینالی فقط میتواند در اقتضائات دهه۴۰ رشد کند. برای این هزاره سده مصیبتآلود، دیگر باید بیغلامرضا زیست. زمانهای که ناغلامرضاهای خود را دارد؛ بدون شهلا، بدون گردآفرید. بدون مش رجب که رویاهای نسل ما در کارخانه یخفروشیاش آب شد و آب رفت.
ناغلامرضاهای این هزاره اما مختصات دیگری دارند. نه عاشق سرک کشیدن در آرمانگراییاند. نه تکیده شدن به خاطر دلشکستگان وطن. ناغلامرضاهای این هزاره برای خود ماشاالله ضدقهرمانند. عمیقا باور باید داشت که عصر غلامرضاهای خستهجان گذشته است و آنها دیگر رسما به مختصات جهان افسانهها پیوستهاند. همچون عصر سیاوش گلبدن، عصر آرش، عصر خانجون و عصر دیوارهای کاهگلی که همسایهها برای گرسنه ماندن چهل خانه از اینور و چهل خانه از آنور، مسئول بودند. اکنون هرکس نهایتش تنها مسئول چهاردیواری خویش است و اگر از آن هم حذر کند، بر او حرجی نیست. عصر بیمسئولیتیها. عصر قال گذاشتنها، عصر سودمندی یکطرفه و عصر «دلار و توئیت».
سه: … میآید. میرود. در ابنبابویه. در دروازه دولت. از کنار گلفروشی رزنوار، از بغل هتل آتلانتیک، از خانیآباد. از کربلای دل من .از گمرک دل تو. نگاهش کن؛ میگرید و چشمهایش مورب میشود. میخندد و چشمهایش مورّب میشود. حتی یک چال هم میافتد روی گونه چپش. به گمانم خود خودش است. خود خود خوش. همین امروز صبح خروسخون، یواشکی کاپشناش را میاندازد روی تمام کارتنخوابها و گورخوابها و جوری میلغزد و میگریزد که خجالت نکشد. همین امروز صبح برای کسانی که به جستوجوی داروی کرونا جلوی داروخانهها صف کشیدهاند کلی گریسته است. برای خوزستان گریسته است.
حتی نشان به آن نشان که امروز ظهر در چلوکبابی شمشیری، هر کس که چلوکباب دلش بخواهد مهمان اوست. لابد غروبی هم با حسینآقاموتور، جیم خواهد شد به سمت قنادی روحالله جیرهبندی حوالی میدان ۲۴ اسفند تا برای تمام کودکان کار، نانخامهای بخرد. لابد اوایل شب هم به کفترهای اکبر واکسی، دون خواهد داد. نصف شب هم به خانجون خواهد گفت که بگو جهیزیه فاطی اینارو دلنگران نباشند. این مرد با این مختصات جهان سومی، حالا اگر زنده بود در عصر کرونا چه میکرد؟ خدا را شکر کند که او در عالیترین زمان ممکن مرده است، وگرنه تا حالا، تا همین امروز که ۹۱ سالگیاش را جشن میگرفتیم، صدبار میمرد و زنده میشد.
چهار: …میآید. میرود. میگرید. میخندد. چشمهایش مورب میشود و کنار گونهاش چال میافتد. به این ۲۸میلیون نفر زیر خط فقر بگو که هر کس امشب نان ندارد برود دم باشگاه پولاد آسیدرضی، هرکس امشب دارو ندارد برود بایستد کنار رزنوار. هرکس امشب جهیزیه ندارد برود بایستد دم در چلوکبابی بهارستان سرراهش. بالاخره او با بنزش از آنجا خواهد گذشت. نگاه کن دستش را گذاشته زیر چانهاش و غم پاپتیهای عالم را میخورد. جان سبیلهای مادرتان، خودتان را خوشحال نشانش دهید که حال و روزش به هم نریزد. خوب نیست از عوالم خودش بیاید بیرون و یکجوری کمرش بشکند که دیگر راست نشود.
پنج: … میآید. میرود. میگرید. میخندد. چشمهایش موّرب میشود و کنار گونهاش چال میافتد. بگذارید راحت بخوابد. لطفا دردهای کرونایی و بدبختیهای دیگرتان را از او پنهان کنید. مطمئن باشید تا روزی که در این جهان، گرسنهای و ستمدیدهای و دلشکستهای هست، او از ابنبابویه بیرون نخواهد آمد و ما همچنان این شانس را داریم که اسطوره او را هر روز و هر شب، فربه و فربهتر کنیم تا ناکامیهای تمامنشدنیمان چند دمی زیر سایه بازوهای او- که همیشه بوی گلمحمدی میداد- از خاطر برود. بگذارید میتولوژیستهای خودشیفته هر چه فحش دارند به افسانهها و افسانهپرستها بدهند که چرا ما را از واقعیتهای زندگی دور میکنند. در این روزگار بیپشتوانگی، اگر اسطورهها هم نبودند ما از ساقه نحیف درخت کدام سیاستمدار آویزان میشدیم؟
شش: … آه. میآید. میرود. میگرید. میخندد. چشمهایش مورب میشود و کنار گونهاش چال میافتد. اگر همین امروز زنده بود، باید ۹۱ سالگیاش را جشن میگرفتیم. پهلوان ۹۱ سالهای که نتواند برای مردمش داروی کرونا بخرد و شب، زنبیلی پر از کمبوزه جلوی هشتی خانه کودکان کار بگذارد، از «آدمک» سالن تمرین کشتی هم کمتر است. بگذارید دلمان خوش باشد که او در بهترین زمانها و مکانها مرده است.