مشتلق بدهید؛ غلامرضا از ابنبابویه فرار کرده است
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار| یک: نه. غلامرضا به خیابان برگشته است. به دانشگاه. به خانیآباد. خودم با همین چشمهای تراخمیام دیدم. نمیدانم در کدام گرگ و میش غریب یا غروبی جانگداز از قبرش در ابنبابویه بیرون زده است. اما دیدم که به زندگی برگشته است. من او را با همان پالتوی ماهوت خاکستری دیدم که چشمهایش هم کمی نم داشت. دیدم که برگشت یک دل سیر از خانیآباد تا خیابان دولت را گز کرد. دیدم که جلوی گلفروشی رزنوار ایستاد. دیدم که دم بقالی حسین آقاموتور مکث کرد. دیدم که مقابل دانشگاه تهران ایستاد و به افق نگریست. دیدم که تا زندان قزلحصار رفت تا برای کسی سند بگذارد.
من او را جلوی پزشکیقانونی با چشم گریان دیدم. توی بهشتزهرا. توی درکه. همه جا او را دیدم. خود خودش بود. نه پیر شده بود، نه جوان مانده بود. دستهایش توی جیب پالتویش بود و بفهمینفهمی بغض داشت. تا بهارستان رفت. برگشت چهارراه ولیعصر. دیدم که با خودش داشت حرف میزد. سراغی از بابک و شهلا هم نگرفت. دنبال گمشدههایش بود. من او را همه جا دیدم. نه در خوابها و رویاهایم که در خیابان. که در کوچه و بازار. آن پالتوی خاکستری ماهوتش را هم پوشیده بود و دستهایش در جیب پالتویش بود و نشان به آن نشان که کلاه لبهدار گذاشته بود سرش.
بعد با خود گفتم خدایا این نه یک تناسخ زیبا که یک رجعت غریب تاریخی است. شاید هم اسمش تولدی دوباره باشد. یا هر چیز که من اسمش را نمیدانم. خودت اسمش را هر چه میگذاری بگذار. اما من دیدم که او بعد از 55 سال دوباره زنده شده و دلنگران در مقابل قنادی روحالله جیرهبندی در حوالی خیابان انقلاب ایستاده است. تعقیبش که کردم دیدم از گلفروشی رزنوار در ولیعصر برای جوانان ناکام وطنش، یک دسته قرنفل تَر و تازه خرید. دیگر مطمئنم که به هتل آتلانتیک برنمیگردد.
دو: این لابد از بدطالعیام بود که هر کس دل به یکی میبازد و من دل به او باختم. چنان بد باختم که نزدیک به نیم قرن از زندگی را به جستوجوی او و نوشتن درباره او سپری کردم. درباره چشمهای شرمگینش نوشتم. درباره چال گونههایش. درباره دستهای بخشندهاش. درباره چهارشانگیاش. درباره مادر و آبجی نرگس و رفقای جان و جگرش. اندازه موهای سرش مطلب درباره او نوشتم چون او تنها روشنایی زندگی من بود. اما راستش را بخواهید چندسالی هست که از او دیگر بریدم. بریدم وقتی دیدم که در دهان مردم و بوقچیهای رسانه ملی تبدیل به کلیشه شده است.
بریدم وقتی دیدم که صدها سالن ورزشی و استادیوم و ورزشگاه و خیابان و میدانچه به نامش است ولی حتی یک بنبست فسقل به اسم منصور امیرآصفی نیست. بریدم. خسته شدم بریدم. عشق دیرسال من از دستم رفت و من دیگر از قالب آن ثناگوی یکطرفه افسانهسازِ افسونپرور بریدم. برای اینکه از خود انتقام بگیرم رفتم سراغ ضعفهای زمینیاش. رابطهاش با شهلا. عشقهای موقتی دوران محروم جوانیاش. ضعفهای مشکوک مردانگیاش که ساخته و پرداخته همنسلان حسود و عقدهایاش بود. انگار این چیزها را نه برای شکستن او که برای توبهکاری خودم نوشتم که بگویم دیگر دوره افسانهسازی و اسطورهپروری گذشته است.
به خود میگفتم او صدکفن پوسانده و معرفتش برای این جامعه عقیم هیچ محصولی نداشته است اما تو هر سال در سالروز تولد و مرگش، هنوز اندر خم کوچههای تنگ و تاریک خانیآباد، لیلی به لالای او میگذاری و خودت را موظف میدانی که خاطره گنگ و پنهانی را از چنته رفقا یا تاریخ بخت برگشته این سرزمین، بکشی بیرون و دوباره سر او را به سر شیر و سر شاه تشبیه کنی. اندازه موهای سرم در وصف او مطلب نوشتم اما هیچ حاصلی در دیدرس من نبود که بگویم نوشتن از او منجر به تولید تختیها میشود. نهتنها منجر به تولد تختیهای کوچک و رستمها نشد بلکه دنیا از افراسیابها و شغادها پر شد.
چنین شد که از او برگشتم. خسته شدم برگشتم. عین آدمهای شکستخوردهِ خمیدهِ بیدل که از لقلقه آرمانهایش خسته شود من نیز فرسوده شدم و برگشتم. برگشتم تا وجهی از انسانبودگی نرمال او به دست دهم که تاکید کنم او نه یک رستم که انسانی است مثل همه ما و ضعفهای بدیهی مثل همه ما دارد. برخلاف دوران عاشقی که یکطرفه سعی در فربه کردن تبلیغاتیاش داشتم حالا برای نرمالایز او هر جا که دوست و دشمنش نکتهای رئال بر زبان میآورد، تبدیل به محتوای دلنوشتههای توبهکارانهام میکردم تا استنتاج درستی از او به دست دهم. حالا به عنوان مریدی از علم انسانشناسی انتقادی، میدویدم تا برخلاف گذشته ستایشگرانهام، این بار هیکل افسانهای او را بتراشم و جای یکی از همین مردم کوچه و بازار بگذارم. اما کور خوانده بودم. من کورکورانه، کور خوانده بودم.
سه: زندگی مدرن با تمام امکانات تکنولوژیاییاش به پیش میتاخت و مرا از بازتولید تختیهای دیگر ناامید میکرد. یک روز به خود آمدم دیدم که بیش از نیم قرن است که همهمان در حال تولید و زباناندازی یکسری توصیفات کلیشهای از او هستیم و هر سال در سالروز تولد و مرگش به دادار دودور میپردازیم. تکرار مکرراتی که نمیدانید او چه چشمهای پاکی داشت و از هر لیلی، یک خواهر بالفطره برای خود عاشقش میساخت. نمیدانید او چقدر انسان بود که هرگر لقمه نان حرامی را سر سفره خانجون و نرگس و شهلا و بابک نبرد.
نمیدانید او چقدر از خودگذشته و پاکباخته بود که دشمن و خصمش نیز انسانبودگی مفرطش را گرامی میداشت. نمیدانید چقدر مرید عدالت بود و احترام بزرگترها را داشت. نمیدانید او چقدر نماد مجسم رفاقت و شرف بود. آنقدر از این شعارها دادیم که کم آوردیم و دیگر خسته و هلاک شدیم. به قاعده نیم قرن تکرار شعارهای یخزده ریاکارانه و استفاده ابزاری از او، هیچ حاصلی اما برای جامعه شبهپستمدرن ما نداشت.
آنقدر شعارهای اوستاپُفکی در توصیف و تعریفش بر زبان راندیم که خسته شدیم و برگشتیم به برداشتن تبر و شکستن تندیساش که این بار از خود انتقام بگیریم، نه از جامعهای که مدیرانش اهل جویدن تکرار مکررات بودند و خود چون به پستو میرفتند آن کار دیگر میکردند. وقتی در میان تلی از شعارهای رنگینِ غیرکاربردی گم شدیم، از خود پرسیدیم خدایا تاثیر عملی این همه دوست داشتن پهلوان گلبدن ایران معاصر در متن جامعه چه بود که روز به روز از نظر اخلاقی تن به سقوطی مهلک دادیم. من نمیدانستم.
تو نیز نمیدانستی. ما فقط یکبند نشسته بودیم پشت هیکل زیبای او و شعارسازی میکردیم. وقتی هیچ محصولی از این زمین عقیم تبلیغاتی به دست نیاوردیم از فرط لجاجت، برعکس عمل کردیم. نوشتیم که او قهرمان عصر مدرنیته نیست. نوشتیم که او اگر سرش را بالا نمیآورد و به هیچ زنی نگاه نمیکرد ریشه در پاکچشمی صرف او نداشت بلکه این نیز نوعی بیماربودگی است و ریشه فرهنگی دارد. حالا او را با قواعد روانشناسی عصر مدرنیته روانشناختی کردیم بلکه انتقام کثافتکاریها و کم آوردنها و کاستیهای خود را از او بگیریم. نوشتیم که او قهرمان مجسم عصر خودش بود نه عصر دهه هشتادیها که به هیچ منجی زمینی ایمان ندارند.
میدانستیم که مرگ از او اعاده حیثیت کرد و خواهد کرد و اگر زنده میماند به کمبودها و تسلیمهای بسیاری دچار میشد و از هاله قدیسگونهاش بیرون میآمد. میدانستیم که عاشق چشمهای نرگسی و شرمگین دختران دهه چهل حالا نمیتوانست عاشق این دخترکان بوتاکسی باشد که به صورت سریدوزی شده و با جراحیهای زیبایی همه شبیه هم شدهاند. طبیعی بود اینکه اگر زنده میماند او نیز در این وانفسا کم میآورد. بدیهی بود.
چهار: وقتی که حسابی از دستش خسته شدم و از تراشیدن تندیساش دست برداشتم لختی در خود فرو رفتم و از او فاصله گرفتم. فاصله گرفتم تا به تکیه بر عنصر زمان که همه چیز را حل میکند تکلیفم با او روشن شود. اما زمان به جای اینکه به یاری من بیاید، به یاری او آمد. حالا منی که فکر میکردم نیم قرن اتکا به یلبودگی او و تعریف و توصیف از او، هیچ محصول فرهنگی برای اعتلای اخلاقی جامعه -به ویژه جامعه ورزش- نداشته است، به این اعتقاد رسیدهام که ایمان داشتن به انسانبودگی او بالاخره منجر به این شد که ققنوسهایی از خاکستر او برخیزند.
حالا من خود تکثیر غلامرضا تختیهای دیگرگونهای را میبینم که انگار در زیر خاکستر شمایل او، عمری کنار او زیسته و از معرفتش وام گرفتهاند. حالا میفهمم که تمام گلگیهایم از جسد ساکت او ره به بیراهه برده است. حالا قهرمانکهای گمنامی را میبینم که از زیر خاکستر او سر برآورده و چقدر هم شبیه او شدهاند. حالا به این نتیجه رسیدهام که اسطورهها ممکن است تاثیر کوتاهمدتی در زیست مردمان خود نداشته باشند اما بالاخره بعد از عبور روزگاری، آرام آرام و در خفا تاثیرهای خود را بر خلق و خو و فهمیدگی و ایثار مردمانشان میگذارند.
حالا باید دوباره با چشمهای نرگسی و چال روی گونههایش و چهارشانگیاش و شمایل خستهاش باز آشتی کنم و برگردم به دامن غلامرضا و پوزش بخواهم که چقدر کودکانه از او خسته و ناامید شده بودم. حالا شهادت میدهم به او که تاثیرات هستیِ زیرخاکیاش را در گذر از زمانهای نیم قرنی درک کنم. مشتلق و مژدگانی بدهم به ساکنین خاموش ابنبابویه که زنهار و صدزنهار که از زیر خاکستر او، شمایلهای کوچکی متولد شدهاند.
اگرچه چشمهایشان شبیه او موّرب نیست و چال گونه ندارند اما معرفت هستیشناسانهشان به هم پهلو میزند. حالا باید بروم تا ابنبابویه و او را که صمبکم در خاک سرد افتاده بود و من گمان داشتم که برای همیشه مرده است، در امیدهایم شریک کنم. باید درگوشش بگویم من چقدر بیصبر بودم که نفهمیدم اسطورههای هر جامعهای فرهنگ فداکاری آن سرزمین را در زیر پوست همان جامعه به تحرک وامیدارند و تماشای محصولش شاید نیم قرن بعد پدیدار شود.
حالا میتوانم فراغبال تختیهای کوچکی را زیر پوسته شهر ببینم که اگر خودش زنده بود بوسهای بر پیشانیشان میزد و میگفت اگر شما مردید، اگر شما زناید، من همان بهتر که جسدی از شهروندان ابنبابویهام. شاید آن وقت اشارهچشمی هم به خانجون و عمه نرگس میزد که «مادر لطفا شربت سکنجین حاضر کن. مهمان داریم.» و به راستی که خوردن دارد آن شربت سکنجبینها و گلسرخهای خانجون.