تکنگاری / تو خود معجزهای، فقط برو
روزنامه هفت صبح، یاسر نوروزی | تو درست میگویی، من درست میگویم و همزمان همه درست میگویند. چون همه در حال نمایش پندارهای خودم هستیم و همزمان همه در اشتباهیم! برای همین نزاع اغلب به نظر بیهوده میآید. چون همه روی یک دایرهایم؛ کسی جلو نمیرود یا عقب نمیآید؛ فقط میچرخیم و هرجا که گمان کنیم بالاتر رفتهایم، باز روی همان دایرهایم و هرجا که گمان کنیم عقب ماندهایم، باز روی همان دایرهایم.
با اینحال اما ترقی چه معنایی دارد؟ جایگاه هر کس کجاست؟ و اصلا مقصد کجاست؟ واقعیت این است که ما فقط در طوافایم. و مگر کسی در طواف خانه، قرار است پا به خانه بگذارد؟! وقتی همهچیز در چرخش و گردش است، طوافکننده جلوتر میافتد یا عقبتر؟ صرفا میچرخد. برای همین در گردش دور مدار، ترقی چه معنایی دارد؟ یا قائل شدن به مرتبتی یا جایگاهی و شأنی! چون فکر به برتری جایگاهمان هم صرفا نوعی پندار است؛ یک فکر، یک پدیدار.
اصلا تمام دریافتهای ما از جهان صرفا پندار است و چه کسی هست که بگوید کدام پندار از دیگری مهمتر است؟ پندارهای عکسگونهمان را دائم پیش روی هم میگیریم و پای درست و غلط بودن آنها میجنگیم. درحالیکه عکسی از طبیعت ممکن است زیباتر از عکسی دیگر باشد اما چه کسی میتواند بگوید درستتر است؟ اصلا برای تصاویر گوناگون از هر طبیعتی که نمیشود راست و دروغ تصور کرد؛ فقط ممکن است تصویری زیباتر باشد یا زشت. برای همین هر چیزی که من بگویم یا تو بگویی، صرفا پندار ماست.
و البته حقیقت از پندار ما سَواست. تنها دریافت نزدیک به حقیقت شاید این باشد که برو. حرکت کن. نایست. جهان هر لحظه تمنا میکند که بلند شو، منتظر هیچکس نباش و فقط برو. کمک، خیرخواهی، نوعدوستی، هرچه از دستت برمیآید؛ فقط طواف کن. فقط بچرخ. رها کن اینکه تو در کجای این طوافی. چون در این گردش پیشتر و پستری وجود ندارد. گردش فقط گردش است؛ دور هسته هستی. ممکن است حتی کاری را به غلط انجام بدهی اما چندان مهم نیست.
چون درست از ما اصلا برنمیآید؛ طلب را خودش ایجاد میکند، خیر را خودش پیش پا میگذارد، خیرات را خودش مهیا میکند و در نهایت امر همه چیز خودش است. این وسط دنیا در تناقض است و عجیبترین تناقض دنیا هم این است که با وجود این تناقض، همچنان پابرجاست و هست. پس فکر کردن به گشودن این راز، فقط ما را از راز دور میکند. پروانه را نمیتوان گرفت؛ دست بزنی، بالهایش میریزد. برای همین منطقی نباید باشیم چراکه منطق، سادهسازیِ حقیقت است.
فلسفه، پیچیده کردن حقیقت است. تاریخ، گذشته حقیقت است. و حرفهای مانده از این و آن هم خوابی از حقیقت است که کسی شاید سالها پیش دیده و حتی به کمتر کسی گفته اما هزاران نفر بعدها تعبیرش کردهاند! پس حرف من این است بیا فقط مثل یک گل شکوفه کنم؛ فکر نکنم که در حال گل دادنم. لحظهای که به عطر خودم فکر کنم، دیگر گل نیستم؛ از مسیر غریزیِ بودن، خارج شدهام. چون درخت، برداشتی از خودش ندارد؛ فقط درخت است.
و اتفاقا چون به درخت بودنش فکر نمیکند، همیشه درخت است. نمیگوید من متعلق به گروه ویژه جنگل هستم، یا فکر نمیکند اگر چنان کنم یا نکنم، شاخههایم به کجا میرسد یا نمیرسد. گذشته خودش را هم در تاریخ طبیعت نمیکاود. آیندهش را هم تصور نمیکند. فقط همینجاست و هست. و از این بودن، مشعوف است. شکرگزار است، خدمترسان، یاریبخش، پذیرنده، امیددهنده، بخشنده. بیفکر به نتیجه دادن، در تعالی است و بیفکر به اینکه کیست و کجاست، فقط «هست». برای همین بیاینکه حتی به فکر معجزه کردن باشد، خودش «معجزه» است.