تکنگاری/ این همه شناعت و تنکامگی، نوبر است
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | با اینکه همیشه به مادران ایرانی حسد میبردم اما در جایی مثل خیابانهای تهران هرگز دوست نداشتم «یک زن» باشم. این هم داستان دارد:
* یک: شنیدهام بچههایی که یک مستند پژوهشی درباره زنانگی در خیابانهای تهران میسازند، یک خانم موجه عادی را میفرستند توی پیادهروهایی از خیابانهایی در چهارگوشه تهران و دوربینِ مخفیشدهای به یقه مانتویش وصل میکنند. او در مسافتهای صد تا دویست متریِ از پیش تعیینشدهای، سرش را میاندازد پایین و راه میرود.
میخواهند ببینند چند درصد از عابران مذکر، نگاه حیوانی به او میاندازند، یا متلکی جلف نثارش میکنند یا بیمزاحمت از کنارش رد میشوند. نتیجه تقریبا فاجعهآمیز و غلطانداز و ناامیدکننده و تهوعآور است. مردان هیزِ بیمارِ کثیفچشم، پیر و کودک و نونهال نمیشناسند. نتیجه سردستی این تزِهای پژوهشی، در این حد است که بیشترِ حضرات نرینه، یا با چشمهایشان دارند طرف را میخورند، یا متلکی سخیف میاندازند و یا لبریز از تمنای جسمانی، سوژه را برانداز میکنند و میروند. آمار نگاههای هیز و پلشت، سادومازوخیستی و مشمئزکننده، آنقدر زیاد است که حتی وقتی مردانی سر به راه، زن سوژه مورد بحث را ندید میگیرند و راه خود را طی میکنند آدم شک میکند که نکند اینان از گروه «بیجنسگرایان » (Asexuell) اند؟
* دو: داستان هیزبازی و نگاههای مورمورکننده و غیرنرمال، حتی وقتی سوژه «تک زن» داستان را با یک زوج جوان معمولی که کنار هم در پیادهرو راه میروند عوض میکنند چیز دندانگیری در تفاوتهای نتیجه پژوهش، به جا نمیگذارد. اکثریت رهگذران و عابران مذّکر در برانداز کردن سرتاپای سوژه موردبحث- حتی در حالی که او در کنار مردش یا شوهرش و یا نامزدش راه میرود نیز- چنان است که انگاری نمیتوانند یا نمیخواهند خود را از لذت نگاههای پلشت و حیوانی به هدف موردنظر محروم کنند.
درصد کمی فقط بیتفاوت از کنار سوژه میگذرند که آنهم به نظر میرسد یا گرفتار گفتوگو با تلفن همراهشان هستند، یا خود درگیر دردهای بزرگتریاند و یا استثنائا محجوب و تمیز به نظر میرسند. جالبتر از همه، نگاههای شعلهدار و برانگیزاننده شوهرانی که در کنار زنان خود قدم میزنند به سوی زنانِ هدفیست که خود در کنار شوهرشان قدم میزنند.
احتمالا اگر پژوهشگران میدانی چنین مستندی، بخواهند یافتهها و دادههای گزارش خود را با جزئیات و برآوردها و آمار، و بیپردهپوشی در اختیار رسانهها یا افکار عمومی یا نهادهای مسئول بگذارند نتیجه، چیزی در حد فاجعه است. فاجعهای که نشانگر ازدیاد «پریشانی جنسی» در جامعه بوده و کاملا نگاههای سنتی و پاک قدیمی نسبت به زنان را انداخته لای باقالیها.
* سه: در چنین جامعه حریص و تشنهای که زن را چنین کامجویانه نگاه میکنند و نه تنها نگاهشان- که مزاحمت بیکلام و باکلامشان نیز- نشانگر یک بیماری تکثیرشده است، طبیعی ست که من آنقدر احمق و دمده نیستم که طالب ترویج نگاه «بندیکت مقدس» نسبت به زنان باشم و در دلم بازگشت به عصر پهلوانان تنپاک را آرزو کنم. حتی گفتن این عبارتها که این همه پلشتی و نگاه ناپاک و افسارگسیخته و هار، از یک جامعه سالم بعید است، کلیشهای به نظر میرسد.
حالا دیگر چنین بیماریای، نه با نگاه ریاضتپرور بندیکت مقدس حل میشود، نه الگوپذیری از زنگریزیِ عیاران. همان بندیکتی که مهمترین چهره رهبانیت غربی به شمار میرود و در زندگیاش ریاضتها میکشد. او سه سال در غاری تاریک ساکن میشود و هنگامی که بیرون میآید، با دیدن زنی زیبا، جبّه از تن درمیآورد و خویشتن را در میان بتههای خار و گزنه میاندازد و آنقدر غلت و غوطه میخورد که سراسر تنش ریش میشود.
«چون میخواهد با جراحت تن، درد روح را علاج کند.» و چنین است پاکتنی و پاکچشمی پهلوان ایرانی در عصر فتیان که وقتی میبیند در محلهاش زنی عاشق او شده است مو و ابرو از ته میتراشد و خود را به هیکل زشترویان درمیآورد و زن با دیدن او از عشق میگریزد. میخواهم بگویم که ما دیگر آنقدر عقبافتاده و فناتیک و ابله نیستیم که از جامعه مذکر خود انتظار رجعت به عصر بندیکت و فتّیان داشته باشیم. اما این همه «ناپاکچشمی و تشنگیِجنسی و پریشانروحی» هم نوبر است و باید ریشههای روانشناسی اجتماعیاش را درک کرد.
* چهار: این زندگی خیابانی این مردان حریصچشمِ عشرتگرا، نشان از وارونگی چیزی میدهد که من قصد چپاندنش در بستهبندی شعارهای اغراقآمیز اخلاقگرایانه را ندارم و میدانم که نهادهای ذیصلاح نیز از پاکسازی روانیاش عاجزند. قدیمها در دعواهای قبیلهای وقتی میخواستند مردان رقیب را از اقتدار مردانه، تهی کنند خشتکهای شلوارشان را پاره میکردند. حتی سفیر عثمانی در عصر شاه سلطانحسین را چنین تحقیر کردند.
اکنون نیز به نظر میرسد چیزی بیش از طوفان «هشتگ - خشتک» باید راه بیفتد، یا جامعه به حدی از آگاهی و پاکجنسی برسد که خیابانهایش این همه لبریز از شناعت و تنکامگی ابونوّاسها نباشد. انگار دوباره باید به عصر ۴۱۱ سال پیش از میلاد مسیح برگردیم و کمدی یونانی «لسیسترات»(Lysistrat) را روی صحنه ببریم که آنجا یک روز زنان شهر تصمیم میگیرند تا زمانی که جنگ پایان نگیرد ، مردانشان را تحریم کنند و کاری میکنند که مردان برای جلب رضایت زنان، نبرد در راه جنگ وخون را کنار بگذارند.
این بار اما از دست زنان هزارهسوم کاری ساخته نیست، جز اینکه در پیادهروها از دست مزاحمین خیابانی زره بپوشند و چشمهایشان را رو به سوی مردان هیزِ تکثیرشده و فانتزیساز و لاابالی و لذتنگرِ اهل فجوریه، ببندند و با دردهای خود عجالتا بمیرند تا روزی روزگاری، جامعه از این وارونگی جنسی درآید و نگاهها تا این حد به هاری، آلوده نباشد. امیدوار نیستم!