تکنگاری| تشخیص زلزله با کفتر و خرگوش
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | رفقا هیچ دقت کردین تازگیها چقدر اخبار زلزله از گوشه و کنار میهن عزیزمون به گوشمون میخوره و عین خیالمون هم نیست؟ به قول معروف اینقدر سمن داریم که یاسمن توش گمه و زلزله دیگه برامون عددی محسوب نمیشه که بخوایم راجع بهش نگران باشیم. راستش من هم عین شما. اخبار زلزله رو حتی باز هم نمیکنم و مثل خبری که مثلا میگه «زمستان سرد، اروپا را فلج کرد»، از روش رد میشم.
ولی ظاهرا هنوز هم هستن کسانی که زلزله رو جدی میگیرن. کم هستن ولی هستن. میگین نه؟ نمونهاش همین رفیق من:
دوستی دارم که تا همین دیروز فکر میکردم تقریبا عاقله ولی اتفاقی افتاده که این نظریه رو به چالش کشیده. دیروز بعدازظهر تو مسیر خونه بودم که تماس گرفت.
شمارهاش رو شناختم ولی صداش رو نه: «بفرمایین.»/ «منم.»/ «شما؟»/ «چرا مسخرهبازی در میاری؟ منم دیگه…»/ «وا… چرا صدات اینجوری شده! نشناختمت.»/ «یهخرده مریض شدم.»/ «اوه اوه. کروناست.»/ «نه بابا. کرونا نیست. یه سر میتونی بیای اینجا؟»/ «عمرا.»/ «میگم کرونا نیست. آلرژیه. فقط این داروهایی که میگم رو بگیر برام لطفا.»
خرید رو انجام دادم و رفتم سراغش. نهتنها پای تلفن صداش رو نشناخته بودم، بلکه وقتی دیدمش هم چهرهاش برام ناآشنا بود:
- «چرا این شکلی شدی؟ چرا صورتت باد کرده؟ چرا دماغت سهبرابر شده؟چشمات چرا کاسه خونه؟»هر چی میخواست جواب بده، عطسه و آبریزش بینی، امون نمیداد. چشمهاش رو میمالوند و میخاروند و خِرخِر میکرد، بلکه بتونه دو کلمه حرف بزنه: «آلرژی… گرفتی داروهارو؟»
کیسه داروها رو دادم بهش: «به چی آلرژی دادی؟»/ «احتمالا به کفتر و خرگوش…»فکر کردم داره هذیون میگه: «رفته بودی باغوحش؟»/ «نه بابا. خرگوش و کفتر خریدم. اوناهاش. تو بالکن.» در کمال ناباوری، سرم رو چرخوندم سمتِ بالکن و نمیتونستم صحنهای رو که میبینم باور کنم.
در بالکنِ مورد اشاره، یک قفس توری بسیار بزرگ قرار گرفته بود مملو از کفترهای سفید و طوسی و یک قفس کوچکتر که دو عدد خرگوشِ سفید و سیاه، مشغول هویج و کاهو خوردن بودند. «وای… اینا چیه؟»/ «کفتر و خرگوش.»/ «اونو که میبینم… از کجا اومدن اینجا؟»/ «رفتم خریدم.»/ «چرا؟!»/ «بهخاطر زلزله…»
اینجا بود که اولین شک رو به سلامت عقلش کردم.- «کفتر و خرگوش خریدی برای زلزله؟»/ «نه… فقط کفترها رو خریدم برای زلزله.»/ «خرگوشها چی؟»/ «هیچی… خوشگل بودن.»/ «خرگوش خریدی برای خوشگلی؟… کفتر خریدی برای زلزله؟…»/ «چقدر حرف میکشی از من با این حالم. آره… کفتر خریدم.
میگن قبل از زلزله بقبقو میکنن… فقط انگار آلرژی دادم… وای دارم میمیرم… وای…» با صورت باد کرده و صدای گرفته و عطسهکنان، از محسنات کفتر و قوه تشخیصشون توضیحات مبسوطی داد. همونجور که یواش یواش، گیج داروهای ضدحساسیت میشد، با یهصدایِ خشداری گفت:
- «یه زحمت میتونم بهت بدم؟»/ «جان…»/ «میشه این کفترها رو بپرونی؟»/ «جااان؟…»/ «اینا باید الان بپرن… کاری نداره؛ در رو باز کن و برو تو قفس، خودشون میپرن… فقط دمِ قفس بمون. یه چوب اون کناره… چند دقیقه یه بار چوبه رو دورِ سرت بچرخون و دو سه تا سوت بزن. همهشون جَلدَن… یه ربعه برمیگردن. بعدش درِ قفس رو هم ببند. دمت گرم… من خوابم میاد.
فکر میکنم به پرهای اینا حساسیت دادم…» خب من در زندگی موفق و پربرکتم، دست به خیلی از کارها زدهام و در این مجموعه وزین، جای خالیِ کفترپرانی، بدجور توی ذوق میزد که به لطف فوبیای زلزله دوست عزیزم، این کار هم به کلکسیون افتخاراتم اضافه شد. وسط بالکن ایستاده بودم و چوب میچرخاندم و سوت میزدم و نگاهم به خالِ آسمان بود که کارکنان ژئوفیزیک یه حالی بکنن و تشریف بیارن و آماده خدمترسانی بیشتر بشن. ترکیب بنده در آن صحنه، مصداق بارزِ رد دادن ملت هست بهنظرم.