کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۲۶۵۵۸
تاریخ خبر:

ارتکاب بزرگترین اشتباهات زندگی به‌صورت پلکانی!

ارتکاب بزرگترین اشتباهات زندگی به‌صورت پلکانی!

روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلی‌پور | آقا… من امروز مجموعه‌ای از بزرگترین اشتباهات زندگیم رو به‌صورت پلکانی و پشت‌سرهم انجام دادم.اولین اشتباهم این بود که فکر کردم هرچه بیشتر به سمت جنوب شهر بروم، قیمت تعمیر موبایل ارزان‌تر و تعمیرکاران، با انصاف‌تر میشن و بعد از اینکه مغازه کوچک خیابان خودمون رو ول کردم و خودم رو به یکی از این پاساژهای اصطلاحا بورسِ موبایل رسوندم، کاسبانِ محترم‌، کاری با من کردند که خود به‌تنهایی، ذکرِ مصیبتی‌ست… کلا این احساس زرنگی کردن به من نمیاد و تجربه به‌هم ثابت کرده هروقت این حس به‌سراغم اومده، بد بلایی قراره سرم بیاد…

بعد از اینکه عزیزان دلسوزِ مغازه‌دار، با چند برابر حساب کردن تعمیر موبایل با شعار «‌این قطعات، اصل و فابریکه» بنده رو بدرقه کردند، با اطمینان از کلاهی که بر سرم رفته و با همذات‌پنداریِ خاصی با چهارپایانِ مفیدی همچون «بُز»، تصمیم به برگشت گرفتم…
به دلیل اجرای قانون موفق و کارآمد طرح‌های محدودیتی، ترافیک بیشتر شده بود و کلیه وسایل‌نقلیه چهار‌چرخ وسط خیابان ایستاده بودند و کسی حرکت نمی‌کرد…

در این لحظه تاریخی، اشتباه دوم را مرتکب شدم و تصمیم گرفتم که با موتور برگردم منزل… از آنجایی‌که این اشتباه را قبلا مرتکب شده و مرگ را به‌عین دیده بودم، تصمیم گرفتم در انتخاب راکب دقت فراوان بکنم… خدا رو شکر، قدرت انتخاب فراوانی داشتم و هزاران موتورسوار، دنبال مسافر می‌گشتند…در بین عزیزان موتورسواری که به ارابه‌های مرگشون تکیه داده بودند، می‌چرخیدم و به‌دنبال چهره‌ای مفلوک با موتوری از رده‌خارج می‌گشتم که مطمئن باشم نه‌خودش، نه موتورش، توانایی حرکت با سرعت بالا را ندارند.

خیلی سخت بود… هزار ماشالا، راکبین همه جوان و ورزشکار و آماده به مانورهای محیر‌العقول بودند… چشمم که به هرکدام می‌افتاد، یه‌سری تکان می‌دادند:- «موتور؟»/ « نه… نه… ممنون…» در بینِ این عاملین ترشح آدرنالین، یکی چشممو گرفت… خودِ خودش بود. مشخص بود که عمر درازی را در چنگالِ اعتیاد، این بلای خانمان‌سوز، اسیر بوده… روی موتورش نشسته بود و خم شده بود رو زانوش. کِیفی می‌کرد زیر آفتاب و دودِ اگزوزها برای خودش‌… اصلا در این دنیای مادی، سِیر نمی‌کرد…- «خسته نباشین…»

نشنید و در دنیای خودش بود… زدم رو شونه‌هاش: «آقا… خسته نباشین…» چشم‌هاشو نیمه‌ باز کرد. - «می‌خواستم برم سمت سهروردی… چقدر میشه…» بدون اینکه انرژی بسوزونه، یه‌سری تکون داد و نشست پشت موتورش و روشن کرد. - «آقا… چقدر میشه تا اونجا…»/ «هر چقدر دوست داشتی بده…» حالِ اینکه قیمت بده هم نداشت… - «فقط قربونت… آروم برو… من می‌ترسم…»
و اشتباه سوم، همینجا رقم خورد که اطمینان بی‌مورد کردم.

هنوز در ترکِ موتور، درست و حسابی جا نیفتاده بودم که دیدم میدان فردوسی هستیم… قبل از اینکه لب از لب باز کنم و جمله «من می‌ترسم» را من باب یادآوری تکرار کنم، وسط پیاده‌رو بودیم و زیگزاگی، از بین مردم به مسیرمون ادامه می‌دادیم… دوستِ نحیفم، موتورسواری نمی‌کرد… پرواز می‌کرد… آنچنان شوکی به‌تمام بدنم وارد شده بود که فقط توانایی این رو داشتم که انگشتانم را مثل گیره رختِ چرک، وصل کنم به کاپشنش که مثلِ گوله کاموا، پهنِ خیابان نشوم…

اشتباه چهارم، حرف زدن بی‌موقع من بود… در خط ویژه اتوبوس، و صد البته خلاف جهت بودیم که سعی کردم حرفی بزنم: «آقا جون… من اصلا عجله‌ای ندارم‌ها…» تقریبا سرش رو کاملا چرخوند سمت من و کلا منظره روبه‌رو را به خداوند سپرد: - «جون؟»/ «هیچی… غلط کردم… اتوبوس رو بپا…» از خیابان جمهوری تا سهروردی را در کمتر از ده دقیقه پیمودیم… بعد از فرود، با زانوانی لرزان و موهایی که با سشوارِ طبیعی، شبیه تاج‌خروس شده بود و صدایی گرفته گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟»/ «هر چقدر دوست داری…»… و پاهاشو دوباره انداخت رو هم و رفت که چرتِ مرغوبی را آغاز کند تا پرواز بعدی.و این قضاوت از روی ظاهر، اشتباه مهلک همه دوران‌هاست.

سایر اخبارکاربران ویژه - تک نگاریرا از اینجا دنبال کنید.
کدخبر: ۴۲۶۵۵۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر