کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۶۱۳۵۶۹
تاریخ خبر:
قدم به قدم با مهاجرپذیری 20ساله و تغییر چهره فرهنگی در قلب تهران

سنگلج با زبان پشتو

سنگلج با زبان پشتو

‌قلب تهران غریبه‌ای که زبان و فرهنگش تغییر کرده

هفت صبح|  اینجا سنگلج است. از محله سنگلج می‌گویم، نه تماشاخانه که میانه خیابان حافظ نرسیده به خیابان نوفل‌ لوشاتو قرار دارد. محله‌ای که بسیاری آن را به نام می‌شناسند اما محدوده شهری‌اش را یا به فراموشی سپرده‌اند یا از اساس از آن خبر نداشته‌اند.

 

سنگلج اما در طول حیات خود، از گذشته تاکنون، همواره پر از زندگی‌ بوده است. در میان خیابان‌ها و کوچه‌هایش صبح تا شب آدم‌ها می‌جوشند. تراکم جمعیتی در این محل به این روزهایی که تهران درحال انفجار جمعیتی است ربطی ندارد، بازمانده دوران قجری است. همان‌زمان که تهران همین‌جا بود و چند محل این‌سوتر و آن‌سوترش.

زندگی در سنگلج از آن روزی که تهران پایتخت شد شکل گرفت و هنوز هم با اینکه شهر گل و گشاد شده است و از شمال به میانه کوه‌ها رسیده و از جنوب، شرق و غرب مرزها را آن‌قدر درنوردید که خیال تکه‌تکه کردنش به چند استان در سر مسئولان افتاده، باز هم قلب تپنده مانده است.

 

قلب در حال انفجار زندگی است

حالا قلب تهران هم مثل تمام تکه‌های دیگر شهر درحال انفجار است. اینجا محله موتورسیکلت‌هاست؛ میان ماشین‌هایی که به سختی تلاش دارند از ترافیک رها شوند، موتورها راه می‌گشایند و لایی‌کشان خود را از قفل ترافیکی نجات می‌دهند. این‌جا حتی آدم‌ها درگیر ترافیک می‌شوند؛‌ ترافیک انسانی که حالا دو سه سالی است در ابتدای چهارراه گلوبندک تا سبزه‌میدان بازار با شدت باورنکردنی‌ای پدیدار شده، در خیابان‌های سنگلج همیشه بوده است.

 

شما به وقت قدم زدن در این محل باید پای‌تان روی ترمز باشد، به وقت، کلاچ را بفشارید و دنده عوض کنید چون هر آن ممکن است با شخص دیگری روبه‌رویتان برخورد کنید. اینجا باید انعطاف بدنی و واکنش سریع جزو مهارت‌هایتان باشد، چون هرآن ممکن است موتورسواری با سرعت زیاد که از قضا ترمز موتورش هم چند روزی است از کار افتاده و پول یا وقتش را نداشته که آن را بدهد دست تعمیرکار تا دوباره راهش بیندازد، بیاید سمت‌تان و چنان به شما اصابت کند که در هوا چند تاب بخورید و خرد و خاکشیر بر زمین بیفتید.

 

اینجا ممکن است از هر کوی و برزنی ماشینی به سوی شما حمله کند. راننده‌ها دیگر می‌دانند که آمدن به این محل نیاز به مهارتی فراتر از مهارت رانندگی در شهر شلوغی مثل تهران دارد. آن‌ها باید مثل رانندگان فرمول یک، از خیابان‌هایی که یک وجب جا بیشتر در ترافیک‌هایش پیدا نمی‌شود و از میان کوچه‌هایی که به قدر چهار آدم ایستاده کنار هم فضا دارد، رد شوند و خود را از سرسام شلوغی نجات دهند؛ پس به وقت رسیدن به شما، شانس رد شدن را از دست نمی‌دهند و این شما هستید که باید از سر راه کنار بروید.

 

مهاجرپذیری، سنگلج را از دور خارج کرد

اینجا سنگلج است،‌ از قدیمی‌ترین محلات تهران بازمانده از عصر قاجار و متبلور شده در دوران ناصری. اما چند سالی است که قلب متبلور شده تهران چهره تازه‌ای پیدا کرده است. نزدیک دو دهه پیش بود، کوچه پس‌کوچه‌های محل از اهالی قدیمی خالی شد. آنان که در این محل چشم به دنیا گشوده بودند و تمام زندگی‌شان را همین‌جا سپری کرده بودند، روزی زندگی در آشفتگی بی‌اندازه محله را تاب نیاوردند.

 

جای خالی آنان اما با دیگران پر شد و سنگلج با این مهاجرت نفس آرامی نکشید. جانشینان چند برابر آنانی بود که رفتند، ترکیبی از مهاجران غیرتهرانی آمده از سایر شهرستان‌ها و مهاجرات غیرقانونی افغان. مهاجرپذیری تهران، پدیده تازه‌ای نبود حتی برای دو دهه پیش؛ یکی از معضلات تمرکز امکانات اقتصادی، رفاهی، درمانی و آموزشی در پایتخت، این شهر را از روزگاری دورتر کعبه آمال بسیاری از اهالی شهرهای دور ایران و حتی مهاجران غیرایرانی کرده بود. دو دهه مهاجرپذیری سنگلج، این محله را از دور خارج کرد. از دور اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی.

 

  روستای بزرگی به نام پایتخت

پرداخت به معضلات اقتصادی و اجتماعی، این روزها که بحث خروج اتباع غیرقانونی داغ است،‌ بارها گفته شده اما شاید کمتر کسی از تبعات فرهنگی این مهاجرپذیری گسترده تهران گفته باشد. کمتر کسی از تغییر چهره فرهنگی محلات تهران به واسطه حضور مهاجران گفته باشد.

 

روزگاری دور، حول و حوش همان دو دهه پیش، استادی با دکترای مردم‌شناسی با قاطعیت گفت:‌ «تهران را نمی‌توان یک کلان‌شهر دانست. تهران حتی مظاهر شهری هم ندارد، اینجا یک روستای بزرگ است که امکانات بسیاری دارد و همه را به سوی خود می‌کشاند.»

 

بستر فرهنگ که مورد تهاجم نرم قرار گرفت

این استاد به تبعات فرهنگی حضور مهاجران در تهران اشاره می‌کرد. از دیدگاه او مهاجران هر دو گروه (آمدگان از شهرستان‌های دیگر ایران و اتباع) به وقت رسیدن به پایتخت با فرهنگ موجود در این شهر هم‌خوان نمی‌شوند. درنتیجه چنددستگی فرهنگی‌ ایجاد می‌شود.

 

درواقع هر گروه از مهاجران فرهنگ خود را به فرهنگ اصیل تهران تحمیل می‌کنند. استاد توضیح می‌داد که بستر فرهنگی تنها در شرایطی که پشتوانه حمایتی قوی‌ای از سوی حکمرانان داشته باشد، می‌تواند مهاجران را در خود حل کرده و وادار به فرهنگ‌پذیری از جامعه مقصد کند. او آن روزها، نمونه‌های بسیاری از رفتارهای به دور از هنجارهای متناسب با کلان‌شهر و پایتخت بیان کرد که با مهاجران وارد می‌شود و درنهایت بر بخشی از فرهنگ پایتخت‌نشینان نیز تاثیر می‌گذارد.

 

به عقیده استاد دلیل تغییر در فرهنگ اصیل پایتخت، امکان ادامه حیات زندگی اجتماعی در ساختاری است که با هرج و مرج مواجه شده، پس پایتخت‌نشینان وادار به تکرار ناهنجاری‌هایی می‌شوند که در فرهنگ‌شان جایی ندارند اما برای ماندگاری در ریل زندگی‌ای که شکل تازه‌ای یافته باید به آن تن داده و حتی از آن تقلید کنند.

 

خانه‌ها مهمان‌پذیر افغان‌ها شدند

این روزها نمود بیرونی حرف‌های استاد بیش از پیش در خیابان‌های شهر ملموس و عینی است. در محله سنگلج،‌ این تداخل، فرهنگ‌پذیری از مهاجران و تغییر بافت فرهنگی محلی بیش از هر جای دیگر قابل مشاهده است. دلیل این ادعای محکم هم مشاهده‌گری محلی در دو دهه اخیر است که بخشی از زندگی روزمره و عینی بوده است.

 

مثل آن روزی که در بنگاه معاملات ملکی منتظر آمدن مستاجر قبلی خانه و مستاجر بعدی تازه پیدا شده بودم. مشاور املاک مشغول توضیح بود که خانه کوچک محله سنگلج، قیمت زیادی ندارد اما با همین قیمت هم فقط افغان‌ها خواستارش هستند. می‌گفت:‌ «اصلا ایرانی دیگه توی محل نمونده که بخواد خونه اجاره کنه،‌ اونایی هم که موندن همه خودشون خونه دارن».

 

بعد از تشریح وضعیت با منت خبر داد برای خانه، یک خانواده ایرانی پنج نفره پیدا کرده که تنها گزینه‌های غیرافغان هستند. خانه قدر پنج نفر ایستاده هم جا ندارد! با شنیدن این جمله می‌گوید:‌ «خانم دیگه چاره‌ای نیست، باید قبول کنی خونه رو به افغان بدی. یه خانواده هفت نفره اینجارو می‌خوان. البته سه تا مرد هم هستن که باهم می‌خوان خونه رو بگیرن. باربر بازارن با هم می‌خوان یه خونه بگیرن. صبح تا شب هم که نیستن، مزاحمتی ایجاد نمی‌کنن.»

 

شرایط معمولی که جنگ عوض نکرد  اما اخراج اتباع تغییرش داد

چهره محل عوض شده است. حالا که از میدان شاهپور وارد بازارچه قوام‌الدوله سابق، طرخانی فعلی می‌شوید هنوز مغازه‌ها در تملک و اختیار محلی‌های قدیمی هستند؛ اما اهالی، که خریدار این مغازه‌ها باشند تغییر کرده‌اند. حالا از هر پنج نفری که به مغازه وارد می‌شوند،‌ دو نفر غیرایرانی‌اند.

 

زنان و مردانی که با کودکان ریز و درشت در میانه بازارچه راه می‌روند و ملزومات زندگی می‌خرند. یکی از قدیمی‌ترین مغازه‌های بازارچه، میانه راه نرسیده به پایان طاقی است. سوپرمارکتی بزرگ که هر چند سال یک‌بار به تناسب اقتضای زمان قفسه‌ها و دکور مغازه‌اش را تغییر می‌دهد. چند روز از جنگ گذشته، قفسه‌هایش هنوز نیمه خالی‌اند. می‌گوید:‌ «هنوز شرایط عادی نشده، خیلی از شرکت‌ها محصول نمی‌آورند.»

 

تا این‌جای کار طبیعی است. جنگ بوده، جنگ واقعی و بخشی از روال طبیعی زندگی مختل شده است. از نظر او که حالا سومین نسل یک خاندان است که این مغازه را می‌چرخاند، این شرایط غیرعادی به جنگ برنمی‌گردد!‌ اخراج اتباع کار را مختل کرده است. «کارگر همه کارخانه‌ها و کارگاه‌ها افغانی‌اند. حالا که بیرون‌شان کردند کار زمین مانده. دیروز زنگ زدم به کارگاهی که تخمه برایم می‌آورد، می‌گه کارگر ندارم تخمه‌ها را بو دهد!»

 

وقتی برایش توضیح می‌دهم هر تغییری تبعات دارد و نیاز به زمان تا اثراتش از بین رود یا با اتفاق بهتری جایگزین شود، ناباور است. می‌گویم:‌ «کشور نیروی کار کم ندارد. نیروی کار ارزان و بدون حق بیمه برای کارفرما ایده‌آل است اما وقتی آن‌ها نباشند کارفرماها یاد می‌گیرند که از نیروی کار داخلی استفاده کنند.»

 

مردی که دبه ماست در دست کنارم ایستاده و منتظر است تا پولش را بدهد و برود، زودتر جواب می‌دهد:‌ «کارگر ایرانی با این رقم‌ها کار نمی‌کنه». مغازه‌دار با سر جمله را تایید می‌کند.‌ «کارگر ایرانی ارزون نیست، کارفرما هم توان پرداخت پول به کارگر ایرانی نداره. با این وضع اقتصادی که هیچ دخل و خرجی با هم نمی‌خونه مگه می‌شد دستمزد و حق بیمه داد».

 

مکالمه را پایان می‌دهم و به وقت خارج شدن از مغازه به ظرف‌های بزرگی که همیشه جلوی مغازه چیده شده‌اند نگاه می‌کنم. ظرف تخمه‌ها خالی است. هرچه بوده دوران جنگ تمام شده؛ خبر رسیده بود به خاطر تقاضای زیاد تخمه، حتی قیمت تخمه هم میانه جنگ سر به فلک کشید!

 

  زندگی زیر طاقی و بعد آن تفاوتی ندارد، زبان پشتو است

طاقی بازارچه که تمام شود، نور بیشتر می‌تابد اما ساختار فرهنگی هیچ تفاوتی ندارد. با هر قدمی که پیش بروید بوی چسب و فوم بیشتر به مشام می‌رسد، اینجا هنوز پر از کارگاه‌های ساخت دمپایی و کفش است. حالا دیگر کارگاه‌ها پر از کارگران افغان است. همان‌ها که روزی به تنهایی به تهران رسیدند تا کار کنند و پول برای سر و همسر بفرستند، حالا همه خانواده‌شان در یکی از خانه‌های همین محل زندگی می‌کنند.

 

چند وقت پیش یکی از همین افغان‌ها که پنج سر عائله داشت می‌گفت: «دیگر ایران فایده ندارد، آن وقت کار می‌کردیم و پول می‌فرستادیم افغانستان؛ الان ریال شما ارزش ندارد. هرچه کار می‌کنیم زحمت اضافه است». همهمه بازارچه تا دیروز آشنا و قابل فهم بود. حالا اما همهمه‌ای با زبان پشتو محاصره‌ات می‌کند که چیزی از آن سردرنمی‌آوری. تا دیروز رسوم دیرین محلی پابرجا بود، امروز دیگر خبری از رسم‌های خاصه این محل نیست.

 

تا دیروز همسایه‌ها هنوز به وقت دیدن هم در بازارچه با سلام‌های بلند و کشدار احوالپرسی می‌کردند و زنان مقابل خانه‌هایشان جمع می‌شدند. تا دیروز مردی که در یکی از کوچه پس‌کوچه‌ها بقالی داشت، همه محل را می‌شناخت. همه ساکنان محل از جاماندگان نسل‌های گذشته بودند که در این محل به دنیا آمده، بزرگ شده، بچه‌هایشان را بزرگ می‌کردند. بقال محل حالا دیگر زیاد کسی را نمی‌شناسد.

 

او مغموم و غمگین است. این ناشناس‌هایی که هر لحظه به مغازه‌اش می‌آیند ناشناخته‌اند، چیزی از گذشته‌شان نمی‌داند، حرفی برای گفتن با آن‌ها ندارد. مرد بقال دیگر پنیر تبریز فرد اعلایش که مشتری زیاد داشت روی دستش باد می‌کند؛ دبه‌های خیارشورهای محبوبش کپک می‌زنند و بویش کوچه را پر می‌کند.

 

بقال آنچه را می‌آورد باید به سلیقه این تازه رسیده‌های ناشناخته بیاورد تا دیگر چیزی روی دستش باد نکند. این محل دیگر محل اجدادی او نیست. او اینجا غریبه است. اینجا دیگر تمام زنان و مردانی که مانده‌اند غریبه‌اند. آنان ساکت و بی‌صدا زندگی می‌کنند و دیگر نقشی نه در همهمه زیر بازارچه، نه در جریان زندگی جاری در محل‌شان ندارند.


 

آخرین تحولاتفرهنگیرا اینجا بخوانید.
کدخبر: ۶۱۳۵۶۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر