عشق در سالن شماره سه

دختر(مریم)، صورتی کشیده و دراز با گونههایی سرخ و سفید داشت همراه با روسری پر از رنگ و گل که ...
هفت صبح، کامبیز رحمانیفر| سالن شماره سه در عصر یک روز پاییزی، کمکم پر میشد. بوی تند عرق تن، صدای خسخس دستگاه تهویه فرسوده، و چراغهای کمرمق سقف، همگی صحنه را برای نمایشی که قرار نبود فقط روی پرده اتفاق بیفتد آماده کرده بودند. در میان تاریکیِ نیمهجان راهرو، زوجی جوان وارد شدند.
پسر (حمید)، با پیراهنی سرشار از نقش و رنگ که آنرا داخل شلوار خمرهایش فرو کرده بود و با احتیاط چینهایی از کنارههای بیرون زدهاش درست کرده بود. موهایش را از وسط فرق باز کرده بود، با دقت و وسواسی افراطی، آنچنان که انگار با خطکش تنظیمشان کرده بود. ژل، آنها را به کف سرش چسبانده بود و برق خاصی میداد. سطل بزرگی ذرت بو داده هم بغلش بود.
دختر(مریم)، صورتی کشیده و دراز با گونههایی سرخ و سفید داشت همراه با روسری پر از رنگ و گل که تاج موهای سرش ارتفاعش را به صورت اغراق آمیزی بیشتر کرده بودند و دنباله روسریش تا شانهاش سر خورده بود، مانتویی گشاد و ساده بر تن داشت که بالا تنهاش را به مکعب شبیه کرده بود. صندلیهای ردیف وسط سالن را برای نشستن انتخاب کردند. اطراف خلوت بود. پرده آماده برای آغاز فیلم. مریم نگاهش را به حمید دوخت:
ـ «فقط همین برام کافیه حمید آقا... دو ساعت بدون نگاه بقیه...»
حمید دستش را آرام جلو آورد.
ـ «بیشتر از دو ساعت... دلم میخواد توی زمان گم بشم... وقتی کنار توأم، همه چی درست میشه، حتی خرابترین روزام.»
هنوز جمله حمید تمام نشده بود که در سالن باز شد و مثل سیل، گروهی از پسرهای مدرسهای وارد شدند. صداهایشان مثل توپ پینگپنگ از دیوارها برمیگشت. همه روپوشهای مدرسهای به تن داشتند؛ روپوشهایی که بیشتر شبیه نقشه ماجراجوییهای روزانهشان بود: بعضی جاها خاکمالی شده، بعضی دیگر وصلهپینه، یکی دو تا پاره در قسمت آستین یا جیب. کاملاً معلوم بود قبل از رسیدن به سالن، ماجرایی گذراندهاند که بیشتر شبیه نبردی بین انسان و زمین بود تا مسیر آمدن به سینما.
یکی فریاد زد:
ـ «آقااااا! یا کیوان کنار من بشینه یا من میرم!»
دیگری با کفشهای گلی پرید روی صندلی .در ردیف پشت سر مریم و حمید ، پسری ریز با چشمهای شیطون و دندانهای خرگوشی نشست. مدام این پا و آن پا میشد، مدام صدا در میآورد. حمید از همان لحظهی اول اخم کرد. پسر که متوجه قرار عاشقانه حمید و مریم شده بود با صدای نیمهبلند گفت:
ـ «بچههاااا... آقا عاشقهههه!»
و خنده بقیه بلند شد. حمید آرام اما جدی برگشت:
ـ «اگه خیلی پررویی کنی، به ناظمتون خبر میدم، مطمئن باش دفعه بعد تنبیهت میکنن.»
پسرک بیاعتنا لبخند زد.
ـ «اوووو! آقا تهدید کرد! بچهها ترسیدیم!»
و باز خندههای بلندتر. مریم لب گزید. حمید با فک منقبض گفت:
ـ «یهجورایی فقط میخواستم چند لحظه با تو باشم... نه با یه گله بز.»
فیلم شروع شد. نورها خاموش شدند. آنها با هر مشقتی که بود، تلاش کردند در تاریکی شلوغِ سالن، فیلم را ببینند. دلشان پر از حرف بود، اما جرئت گفتنش را نداشتند. هر جمله نیمهکاره، با صدای بچهها میپرید. نگاههای خیره پشتسر، تیکههای تمسخرآمیز، و جملههایی مثل:
ـ «بوسش کن دیگه، معطل نکن!»
همه باعث شده بود حس دلسردی ته دلشان بنشیند. مریم یک بار آهسته گفت:
ـ «میگما، حمید آقا، شاید بهتر بود نمیاومدیم...»
حمید به آرامی جواب داد:
ـ «نه... فقط ای کاش تنهاتر بودیم... فقط من و تو و پرده سینما...»
اما بچهها لحظهای ساکت نمیشدند. با هر شعری که کلاهقرمزی میخواند، سالن را روی سرشان میریختند. شعر میخواندند، دست میزدند، پا کوبیدند، سوت زدند. کلاه قرمزی بلند بلند می خواند و بچه ها پشت سرش با تمام وجود تکرار میکردند، بچههای پشت سر حمید هر از گاهی لگدی به پشتی صندلی او می زدند و توی چشمهای پر از خشم حمید نگاه می کردند و همراه با کلاه قرمزی میخواندند:
-«سلام الاغ عزیز، حالت چطوره...»
مریم تلاش می کرد با برچیدن لبش و کمی شوخی و عشوه و خنده حمید را آرام کند تا کاری با آنها نداشته باشد. حمید هر از گاهی به ساعتش نگاه میکرد و همه چیز در زیر سایه شادی و تیکههای بچهها میگذشت تا بالاخره فیلم به پرده پایانی نزدیک شد. در لحظهای از فیلم که همه چیز آرامتر به نظر میرسید، مریم به سمت حمید خم شد.
ـ «خب... پس عاشقانهترین ذرت دنیا رو حمید آقا بخوره...»
با لبخندی سرشار از خلوص عشق، یکی از ذرتها را برداشت. خواست بگذارد دهان حمید... همان لحظه، روی پرده، عروسک دایناسوری که بیحرکت نشسته بود، ناگهان تکان خورد. چراغ چشمش روشن شد، صدایی غافلگیرکننده پخش شد؛ موسیقی تند و هشدارآمیز، سالن را پر کرد. مریم بیاختیار ترسید. دستش لرزید. ذرت از بین انگشتانش لیز خورد و پرید ته گلوی حمید. حمید با چشمانی گشاد، گلویی خشک و صدایی خفه، تقلا کرد نفس بکشد. صورتش سرخ شد و دستهایش به گردن رفت، هر چه تلاش کرد سرفهای نمیآمد. مریم جیغ زد:
ـ «وای! حمید آقای من! داره خفه میشه!»
و آنجا بود که پسر ریزهمیزهی پشت سرشان، مثل یک قهرمان کارتونی پرید بالا و گفت:
ـ «وایسا خودم درستش میکنم! عملیات نجات شروع شد!»
و بیدرنگ با مشت و لگد به پشت حمید کوبید، با هیجان و دقتی غیرقابل پیشبینی.
ـ «حالا میزنم روی تنظیمات فابریکِ بدن! اکسیژن فعال شه!»
هر ضربهاش با یک شعار بود، شبیه کسی که توی جنگ تنبهتن شرکت کرده باشد. ضربات بیاختیار پشت سر هم به هر جا که نباید میخوردند و بالاخره با ضربهای نهایی، ذرت بالا پرید و با صدایی خفیف به شیشهی عینک مریم خورد. شیشه عینک کمی جابهجا شد. مریم دست روی صورتش گذاشت. نفسش بند آمده بود. خیره ماند. کسی از همان نزدیکیها داد زد:
ـ «وای خورد به چشمش!»
سالن از خنده منفجر شد. حمید ، نفسنفسزنان، با صدایی گرفته گفت:
ـ «قول میدم... قبل اومدن به سینما یکم راجع به فیلم تحقیق کنم...»
مریم با گوشه شالش شیشه عینکش را پاک کرد. وقتی پرده خاموش شد، بچهها با هیاهو و جیغ و تقلید صدای کلاه قرمزی از جا پریدند، صندلیها را هل دادند، سوت کشیدند و با همان هیاهوی لحظه ورود از سالن بیرون زدند. مریم و حمید کمی عقبتر از بقیه بلند شدند. موهای ژلزده حمید دیگر به هر سمتی ریخته بود و فرقش از بین رفته بود. سطل ذرت نیمهخالی در دستشان بود. سالن حالا خالی بود. صندلیها کج و واژگون، رد پای گلآلود روی زمین و خندهای که هنوز در دیوارها پژواک داشت و صدای تهویهای که همچنان خسخس میکرد.