مردیکه با خرِملانصرالدین در زندان بود! | یک بدرقه کوتاه برای ابراهیم نبوی
مگر کجای هیکل ابراهیم نبوی شبیه ویرجینیا ولف و ملانصرالدین و امپدوکلس و اکتاگاوا شبیه بود که ...
هفت صبح| یک: همین شکلی دق میکنند. غافلگیرانه و به دور از مادرمادرها که نامش وطن است و جای خالیاش با هیچ ملائکهای پر نمیشود. همه ما در این جنگل دیوانهایم. جنگلی لبریز از یأس و تاریکی و سرخوردگی و عشقهای سیاه و سَربسته. شاید اگر ملانصرالدین و عبید نیز در چنین دورانی میزیستند یک روزی همین کار را میکردند. به قول تولستوی فقط تا زمانی میتوان زندگی کرد که مست زندگی بود وگرنه این جهان پتیاره به پشیزی نمیارزد.
چون کودنها دنیا را برای عاشقها تنگ کردهاند. موشها و عنکبوتها و مارمولکهای لال و گنگ. ناگهان صدها ابلیس به ملاقاتمان میآیند و دیدن آنها حتی برای خود شیطان نیز قابلتحمل نیست. شاید برای همین است که دیگر خوابهایم پر از این صحنه شلوغ است که طنازان جهان در آن یا دائم از روی پلی به پایین میپرند یا توی وانی دراز میکشند و تیغی دوسوسمار در دست میگیرند و عاشق لکههای قرمز روی آبند؛ لبریز از نفرتی کور نسبت به خویشتن خویش و دارای حس یک شکست بزرگ. مرا لطفا از دست آنها نجات بدهید. مخصوصا عنکبوتها که دور قلبهای خزه بستهمان تار تنیدهاند.
دو: 26 فروردین 1378 بود که ایرانجوان این مصاحبه طنز مکتوب من و نبوی را چاپ کرد. چند روز قبلش آمد به خانهمان و نشستیم و چند برگ کاغذ سفید گذاشتیم جلویمان و در سکوتی هلاککننده، دست به سین-جیم شرافتمندانهای زدیم. آن هم در سکوتی مطلق که ناگهان فقط صدای قهقهه در آن میپیچید و نوبت به هقهق نمیرسید. این بخشی از آن مصاحبه دونفرهمان است که عمران صلاحی نیز آن را در کتاب«ملانصرالدین» خود آورده است:
من: راستی اگر ملانصرالدین زنده بود چه جور زندگییی را برای او مجسم میکردید؟ توضیح بدهم که من خیلی جاها که از او اسم بردم مطلبم قیمهقیمه شده! تو بگو که او یک فرد عادی بوده است؟
ابراهیم نبوی: آقایان رسما اعلام میکنم ملانصرالدین اگر زنده بود احتمالا در مطبوعات ورزشی کار میکرد و در روزنامه زن هم طنز مینوشت. خیلی هم دوستداشتنی و خجالتی میشد. سیگار قرمز کنتلایت هم میکشید. الاغش را هم میفروخت و با پولش نمیتوانست ماشین بخرد.
من: این که مشخصات من است! راستی در زندان به بچهها گفتی که کتاب ملانصرالدین را برایت بیاورند.
نبوی: بله. کتاب ملانصرالدین را در زندان بازنویسی کردم و الان هم دارد چاپ میشود. اگر میشد آدم، سالی دو ماه زندانی شود -البته با یک خط تلفن- کلی کار درست و حسابی میشد، کرد.
افشار: با خواندن کارهای او چه حس و حالی بهت دست میداد؟ مثلا ممکن است آدم شما را در صحنهای مجسم کند که کتاب ملانصرالدین را دارید میخوانید ولی گریه میکنید؟
نبوی: من فقط به یک دلیل ممکن است گریه کنم. در حالی که به هزار دلیل بخندم. این جواب چه ربطی داشت به سوال شما؟ و اما بعد، با خواندن کارهای ملانصرالدین در زندان احساس خوبی داشتم. فکر میکردم تنها نیستم. خرش هم بود!
من: یونجهاش از کجا تامین میشد پس؟
نبوی: «به سوالی که با ... ! تعارض دارد پاسخ نمیدهم».
سه: به نظرم در اندرون هر کدام از ما ذرهای از ژن آن نامرد «امپدوکلس» یونانی (فیلسوف پیشاسقراطی) هست که برای جاودانه ماندنش خود را در یک حرکت طنزآلود به درون آتشفشان پرتاب کرد. وگرنه چرا باید ویرجینیا ولف جیبهای ژاکتش را از قلوهسنگ پر کرده و خود را همچون یک کشتی بیلنگر که در جستوجوی فانوس دریایی است در دریاچه دهکده محل سکونتش غرقه کند؟
مگر کجای هیکل ابراهیم نبوی شبیه ویرجینیا ولف و ملانصرالدین و امپدوکلس و اکتاگاوا (شیزوفرنیکترین داستاننویس ژاپنی) شبیه بود که در یکی از یادداشتهای پیش از مرگش نوشته بود «آیا کسی پیدا میشود که گلوی مرا بیسر و صدا در خواب بفشارد؟» نبوی کجایش شباهت به رومن گاری داشت که وقتی داشت خودش را میکشت، طی یادداشتی نوشت «من دیگر کاری نداشتم.» اویی که پرکارترین نویسنده جهان بود و تا آخرین ثانیههای زندگیاش میتوانست عین لودر و بولدوزر کار کند و ما را ناگهان با کتابی که هیچ خبری ازش نداشتیم عین چیز غافلگیر کند.
او مگر چه شباهتی به ولادیمیر مایاکوفسکی و صادق هدایت و سیلویا پلات داشت که بگویی تنهاش ناگهان به تنه او خورده باشد. همان سیویا که وقتی به فکر انهدام خویشتن افتاد در یادداشتی نوشت «رفتهام برای پیادهروی طولانی. فردا برمیگردم». نکند ابراهیم هم برای یک پیادهروی کوتاه رفته است و فردا برخواهد گشت؟ چنان مردی که برایش اصالت طنز از اصالت زندگی ارزشمندتر بود.
چهار: اویی که از هیچترین هیچها طنزهای معرکهای میساخت چگونه میتوانست شباهتی به اسلام کاظمیه و غزاله علیزاده و کیومرث پوراحمد داشته باشد. کاش در آن مدتی که در تحریریه روزنامه زن غشغش خندههایش بلند بود و از هر دری صحبت میکردیم کمی هم نظرش را درباره موضع مضحکی به نام انتحار میپرسیدم. مطمئنم اگر داستان مرگ کاظمیه را تعریف میکردم که خود را در کوچه مایت در پاریس ششم خپه کرد چانهاش را میخاراند و میگفت که چی؟
مثلا اگر میگفتم که اسلام، تنها کتوشلوار زندگیاش را پوشید و روی در اتاقش نوشت «در باز است. نشکنید. فشارش بدهید. داخل شوید. خوش آمدید.» و با دستهای باز وسط اتاق دراز کشید و وقتی دیدی سّم و تریاق و مشروب و غذای پرنمک، کفاف مرگش را نمیدهد کیسهای نایلونی روی سرش کشید و در قسمت گردن، چسبکاریاش کرد و تلویزیون را باز کرد تا به رازبقای زندگی کبکها بنگرد، کمی چانهاش را میخاراند و میگفت که چی؟
یا اگر میگفتم غزاله علیزاده در زیباتین جغرافیای جهان واقع در جواهرده مهآلود، بعد از آنکه برای بار آخر به تکتک آن درختان غرق شده در مه خاکستری نگاه کرد خود را از درختی آویخت. مطمئن بودم که باز چانهاش را میخاراند و میگفت که چی؟ یا اگر میگفتم که آقای پوراحمد بعد از آنکه گفت جهان برای رنجهای ما پشیزی ارزش قائل نیست به طنابی پناه برد و خود را راحت کرد، باز چانهاش را میخاراند و میگفت «که چی؟» ما به لهجه تبریز و او به لهجه آستارا به بز میگفتیم «که چی». دنیا را «کهچی»ها برداشتهاند.