لیسار، شهری که هنوز بوی نان تنوری مادربزرگ را میدهد

شهری که وقتی نسیمش میوزد و یا باران میبارد، صدای دلتنگی را میشود شنید؛ از ته دل
هفت صبح، ماهیما آقاجانی| لیسار برای من فقط یک نقطه روی نقشه نیست؛ لیسار، عطریست که در دل زمان جا مانده. عطر سیگار تند پدرم که لبخندش مثل آفتاب وسط تیر ماه، گرمای زندگی بود، حالا دیگر نیست اما هنوز میان مه صبحگاهی خانه پدربزرگ، انگار صدایش پژواک دارد.
بچه که بودم، دست برادر کوچکم را میگرفتم و توی کوچهپسکوچههای خاکی شهر میدویدیم. کوچههایی که اسم نداشتند اما پر بودند از صدای زندگی. بازی میکردیم، میخندیدیم، و گاهی با دستان کوچکم برگ درختها را نوازش میکردم؛ همان درختهایی که پدرم با دستان پینهبستهاش کاشته بود و حالا تا طاق آسمان سر کشیدهاند، ولی پدر دیگر نیست.
خانه مادربزرگ، همان حیاط پرگل با طاقچههای پر از ترشی و دستمالهای رنگی هنوز در ذهنم زنده است. مادربزرگ با آن دستهای مهربانش نان تنوری میپخت؛ نانی که بویش مثل بوسهای گرم، هنوز هم از لابهلای خاطراتم بیرون میزند. کنار تنور، صدای نخندی مادر میپیچید در فضا، صدایی که هر وقت چشم میبندم، دختر بچهای درونم زنده میشود؛ با موهای بافته و چشمانی که تنها به دنبال برادر کوچکش بود.
غروبهای تابستان، کنار دریا مینشستیم. باد میآمد و موهایم را به بازی میگرفت، پدر توی سکوت لبخند میزد و من فکر میکردم این تصویر تا همیشه خواهد ماند. نمیدانستم روزی میرسد که آن لبخند فقط در قاب عکسهایم باشد.لیسار برای خیلیها شاید فقط یک شهر ساحلی باشد، اما برای من سرزمینیست که هر وجب خاکش، ردپای عشقی قدیمیست. شهری که وقتی نسیمش میوزد و یا باران میبارد، صدای دلتنگی را میشود شنید؛ از ته دل.