قاب تاریخ| داستان جالب پریمرز خانم و لگدی که حواله کتابفروش دورهگرد کرد!

عکسهایی از مشاهیر تاریخ معاصر ایران، شهرهای ایران، خودروهای نوستالژیک، عکسهای فوتبالی و...
هفت صبح| با قاب تاریخ به ایران قدیم سفر و یادی از گذشته میکنیم. در تهیه این مجموعه، از تصاویر کمتر دیده شدهای استفاده شده که تماشای آنها خالی از لطف نیست.
سعید نفیسی را که میشناسید؛ دانشپژوه، ادیب، تاریخنگار، نویسنده، مترجم و شاعر معروف متولد 18 خرداد 1274 در تهران و درگذشته آبان سال 1345. اینجا به یک خاطره جالب از کتاب «سعید نفیسی به هشت روایت» اثر پیمان طالبی میپردازیم. از برخورد پریمرز فرزاد همسر نفیسی با کتابفروش دورهگرد:
نفیسی و همسرش و نوشین و بابک فرزندانشان
نفیسی یک کتابفروش خاصه داشت که آن مرد دورهگرد هفتهای سه مرتبه به خانه استاد مراجعه میکرد و کتابهایی را که نفیسی سفارش داده بود تهیه کرده و برای استاد میآورد. آن کتابفروش در آمدوشدهایش به خانه نفیسی، چندین مرتبه با مستخدم منزل مواجه شده بود که با شدت و حدت پیامی را از طرف پریمرز فرزاد، خانمِ خانه و همسر سعید نفیسی، به او ابلاغ میکرد:«دست از سر این خانه بردار! خدا روزیات را جای دیگر حواله کند!»
نفیسی و همسرش پریمرز فرزاد
کتابفروش بیچاره در مواجهه با این عتابها پاسخی نداشت جز اینکه بگوید تمام این رفتوآمدها به خاطر تاکید خود استاد و درخواست او برای داشتن فلان و بهمان کتاب است. این مجادله دورادور - به واسطه خدمتکار خانه - میان پریمرز خانم و کتابفروش موردنظر تا مدتی ادامه داشت و شرایط به گونهای شده بود که کتابفروش روزها به خانه نفیسی میآمد و سراغ استاد را میگرفت. اگر خود نفیسی بود که بیمرافعه کار فروش کتاب انجام میشد و در غیر این صورت مرد روی سکوی جلوی خانه - گاه به مدت چندین ساعت - مینشست تا استاد از راه برسد و کتابها را تحویل بگیرد.
از راست به چپ سعید نفیسی، محمد اسحق، علامه دهخدا، ملکالشعرای بهار
این روال همینطور ادامه پیدا کرد تا روزی که کتابفروش به قرار معهود دم در خانه نشسته و منتظر استاد شده بود اما از بخت بد آن روز پریمرز خانم تصمیم داشت برای کاری از منزل خارج شود. مواجهه این دو دشمن دورنگاه داشته شده با فریادی از جانب پریمرز خانم آغاز شد:«مگر من به تو قدغن نکردم حق نداری برای فروش کتاب به این خانه بیایی؟»
اگر همه ماجرا به همین یک تشر - ولو با فریاد بلند یک خانم در کوچه - به پایان میرسید، جای شکر داشت اما پریمرز خانم به این بسنده نکرده و حین آن فریاد، لگدی نیز حواله کتابهای روی هم چیده و با تسمه بسته شده کتابفروش بختبرگشته کرد که این ضربه و احیانا شل بودن تسمه سبب شد که کتابها از تسمه خارج و تعدادی از آنها به جوی آب روان وسط کوچه - که در کوچههای قدیمی مرسوم بوده - پرتاب شوند!
سعید نفیسی در آخرین سال زندگیاش در یالتا به همراه همسر و پزشک معالج
از آنجا که نفیسی غالبا به دنبال کتابهای کمیاب و نسخ خطی گرانبها بود، خود پریمرز خانم حدس میزند که تعدادی از کتب در جوی افتاده، نسخه خطی و بسیار باارزش بوده باشند. کتابفروش بیچاره در امتداد جوی آب به دنبال کتابهای در آب افتاده میدوید و همزمان فریاد میزد:«آخر خانم من تقصیر ندارم، استاد خودشان سفارش دادهاند!»