لمس ستاره| ما را چه به آدم معروفها!
روزنامه هفت صبح، سارا غضنفری| دروغ چرا؟ نگارنده چندان علاقهای به دیدن سلبریتیها در زندگیاش نداشته است حالا یا شاید خجالتی مسلک باشم یا اصلا تا به حال نفهمیدم که فرقشان مثلا با آدم عادی یا با بقال محلهمان چقدر است. تازه سوپرمارکتی محل را بیشتر میشناسم و هرروز هم با هم چاق سلامتی میکنیم. ولی خب یک آدم معروف که فیلمش را دیدهام یا کتابش را خواندهام یک باره در خیابان ببینم و بپرم جلو که بیا عکس بگیریم یا امضا بدهی چه سودی به حال من دارد؟! به هرحال هرکس مدل خودش است و بعضیها هم این سبک را دوست دارند. اما من هم از آنهایی نیستم که تا به حال آدم معروف ندیده!
بچه بودم، شاید پنج یا شش ساله؛ به ما میگفتند بچههای کانونی. همایش مربیان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. در سالن مجتمع کانون جمع بودیم. همایش تا شب ادامه داشت قرار بود فیلم «مشق شب» عباس کیارستمی را با حضور خودش برای مربیان کانون پخش کنند. زمان شروع فیلم که رسید بچهها را بیرون کردند، نمیدانم برای این که سر و صدا نکنیم یا از مشق شب چیزی نفهمیم.
بیرون رفتیم، قبل از رفتن، دیدمش روی صندلی مخمل قرمز ردیف جلو نشسته بود، تک و تنها؛ اولین بار و آخرین بار بود دیدمش قبل از آن که مامان درِ خروجی را نشانم بدهد. حالا عباس کیارستمی رفته است، مشقِ شبِ زندگیاش را خیلی خوب و پاکیزه و مرتب نوشت کارگردان….کات. این اولین مواجهه من با یک آدم معروف بود.
دومین مواجهه من با آدم معروف هوشنگ مرادی کرمانی بود. باز هم در بازدید از کتابخانههای کانون. نهایت ده، دوازده سال داشتم و عاشق قصههای مجید. صدبار آن پنج جلد را خوانده بودم و واو به واو و خط به خط از حفظش بودم. مرادی کرمانی که به مرکز 27 کتابخانه کانون دعوت شد مامانم مسئول آنجا بود. ذوقمرگ دخترک لاغر سیاه سوختهاش را که اتفاقا در بچگی خیلی هم خجالتی بود کشید جلو که بیا بگو همه داستانهای مجید را از حفظ هستی!
من هم لال زل زده بودم به خالق قصههای مجید که چرا پس اصلا شبیه مجید در نوجوانی، شیطان و سر به هوا نیست مگر داستان زندگی خودش نیست! خلاصه که چهارخط بهزور مامان از داستان تعریف کرده و فرار کردم که برسم به بازی خودم. حتی عکس هم از این دیدار دارم و خب که چی؟ همیشه گوشه ذهنم بود!
بعدها که بهواسطه خبرنگاری با آدم معروفها و سیاسیها و هنرمندان و شاعران مصاحبه کردم دیدم چندان هم داستان عجیب نیست. اصلا هم از این که عکسهای مختلف با این آدمها بگیرم سر در نمیآوردم. اما یکی از بامزهترین مواجهههایم با محمد جواد ظریف، وزیر امور خارجه اسبق است.
آن زمان که تازه به وزارتخانه رفته بود و برای مصاحبه با او از مجله همشهری جوان درخواست فرستاده بودم و به یک باره در اسفندماه زنگ زدند که نیم ساعت دیگر برای گرفتن مصاحبه بیایید! من کجا؟ وسط خیابان با چکمه بلند که نماد تبرج است و مانتوی تنگ و بماند که چطوری یک مقنعه پیدا کردم و خودم را رساندم به وزارتخانه که در آنجا سردبیر و عکاس مجله هم منتظرم بودند.
این دیدار به من خوش گذشت. جواد ظریف در قامت یک وزیر امورخارجه نبود بلکه قرار بود عین یک آدم عادی با ما مصاحبه کند. حرف زدیم و تمام. تنها عکسی که با یک آدم معروف هم در اینستاگرامم منتشر کردم همان عکس با محمدجواد ظریف است. حالا چقدر هم بعدها فحش خوردم بماند. خلاصه که از نظر من مواجهه با آدم معروفها خیلی هم عجیب نیست. گاهی شده آدم معروفی را دیدهايم که منتظر صدبار زل زده در چشممان که خب لامصب یک سلامی، عکسی، امضایی و ما هم انگار او را نمیشناسیم سرمان را انداختهایم پایین رفتهایم. ما را برای این اداها نیافریدهاند. اجازه دهید با همان بقال محل چاق سلامتی کنیم ما را چه به معروفها!