چرا این خانه دیگر خانه نیست؟

روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری| گاهی در ساعت یاس و دلمردگی به گوشهای خیره میشوم و معصوم و کودکانه از خودم میپرسم مگر ما از زندگی چه میخواستیم؟ مایی که میتوانیم در یک روز تمیز با آسمان آبی، غصهها را فراموش کنیم و از خنکی باد تازهای که به صورتمان میخورد- درست از همان لحظه- لذت ببریم یا در یک بعد از ظهر برفی، مشکلاتمان را تا کنیم و ته کمد بگذاریم و دلمان به دانههای سفیدی که روی شانهمان مینشیند خوش باشد، چرا نباید آسانتر زندگی کنیم؟
چرا ردِ سیاه دستهای چرکِ بحران و مصیبت روی سفیدی همه لحظههایمان مانده؟ چرا نمیتوانیم آدمهایی معمولی باشیم که میتوانند و اجازه دارند بدون عذاب وجدان سرشان گرمِ چیزهای معمولی باشد؟ از خودم میپرسم چرا همیشه مجبور بودیم قویتر شویم که روزهای سختتر را تاب بیاوریم؟
چرا همه باید تلاش کنیم همزمان اقتصاددان و جامعهشناس باشیم و سر از سیاست در آوریم و هر روز جزئیات اخبار منطقه را دنبال کنیم و بعد شنل بنفشمان را روی دوش بیندازیم، گوی بلورین را جلویمان بگذاریم و آینده نزدیک را پیشگویی کنیم. چرا همه عمر دلمان برای چیزهایی شور زد که مسئولش نبودیم. چرا عادت کردیم به از دست دادن. عادت کردیم به غم و بدبیاری. چرا شک کردیم که شاید واقعاً «آن روز خوب» بین راه گلوله خورده و احتمالاً دیگر قرار نیست بیاید. و بدتر از همه اینکه، چرا این خانه دیگر خانه نیست؟