تکنگاری| تو دیده بودی مارال در انارستان بگرید؟
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: تو دیده بودی آهو بگرید یا شعر بخواند؟ آهوان نیز در تعزیهها زبان درمیآورند. یک بار در هشتاد سال پیش زنده شدم و به تعزیه دختر نصرانی گوش دادم. آنجا که میرزابابا، تعزیهخوان قهار محلهمان جماعتی را در میدان خاکی فوتبال جمع کرده بود و تعزیهای از عشق غریب دختر نصرانی به حضرت علیاکبر میخواند. مو به تنم مور مور شده بود و من در حالی که دست در دست پدر داشتم صدای بم و زخمی و دورگه میرزابابا را میشنیدم که وقتی به آخر قصه میرسید جیحون جیحون اشک میریخت و تماشاگران با او خون به پا میکردند.
چه معصومیت ازلیِ زیبایی بود. من تکان خوردن شانههای پدر را میدیدم آنگاه که دختر نصرانی به قصد دیدار علیاکبر عازم کربلا میشد اما زمانی به آنجا میرسید که عشق دُردانه و یل رشیدش شهید شده بود. میرزابابا فرات فرات اشک میریخت و من از انباشتِ این همه درام و تراژدی مستتر در تعزیه، حیرت میکردم. دیده بودی آهو بگرید و مارال ضجه بزند؟
دو: ندیده بودم آهو بگرید یا مارال شعر بخواند اما در تعزیهها دیدم. در هشتاد سال پیش میزیستم و تمام دلخوشیام به تعزیه «گل و بلبل» بود که میرزابابا میخواند. حزین میخواند و از سنگ، اشک میگرفت و خسته نمیشد. تعزیه درباره مکالمه یک شاخه گل بود با بلبلی سرگشته که از کربوبلا آمده بود. پشتبندش هم تعزیه «غلام تُرک» را خواند که از زیردستان امام زینالعابدین بود و در روز عاشورا وقتی که همه شهید میشدند او دست خالی به میدان میزد. طبیعی بود که جنگیدن بدون شمشیر، از جنگ با شمشیر، غریبانهتر و حماسیتر و تراژیکتر باشد و اشک بیشتری از لوطیان و نایبان بگیرد. لوطیانی که از همدیگر میپرسیدند تو دیده بودی آهو در انارستان بگرید؟
سه: ندیده بودم آهو بگرید یا شعر بخواند اما در تعزیهها دیدم. تمام دلخوشیام تعزیه «انار جبرائیل» بود که میرزابابا میخواند و خون به پا میکرد. چنین میسرود که یک روز حضرت فاطمه مریض میشود و طبیبان انار تجویزش میکنند. علی دنیا را در پی انار میجوید و پیدا نمیکند. آخرش خبر میدهند که در خانه یک مرد کلیمی، اناری هست که روی طاقچه گذاشته است. علی به دلتنگی درِ خانه شمعون میرود و او تنها انارش را به علی میدهد.
علی هنگام بازگشت به خانه، به بیماری برمیخورد که مریضی حضرت فاطمه را دارد. انار را به او میبخشد و دستخالی و مغموم به خانه برمیگردد. تعزیهخوان، آخر قصه را چنین تمام میکرد که ناگهان جبرائیل نازل میشود و سبدی پر از انار برای علی هدیه میآورد. میرزابابا جوری از انارها میگفت که هر کدام از ما دلمان میخواست پدرمان یک انارستان داشت و نمیگذاشتیم هیچ مریضی بیانار بماند. تو دیده بودی آهو در انارستان بگرید؟
چهار: ندیده بودم آهو بگرید یا شعر بخواند اما در تعزیهها دیدم. تمام دلخوشیام تعزیه «دُّر و صدف» بود که میرزابابا میخواند و فرات فرات اشک میریخت: قصیدهای در وصف دو دختر زیبا و رشید که به حضرت حسین سخت علاقه داشتند و روز عاشورا لباس مردانه میپوشند و میجنگند و از دست میروند. در همان هنگامه از خود میپرسیدم پس چرا اسم هیچیک از دختران محله ما «دُّر و صدف» نیست که من در دنیای کودکی عاشق گیسوان شبقشان شوم؟ اگر پیداشان میکردم از جفتش میپرسیدم تو دیدهای آهوان در انارستانها بگریند؟
پنج: ندیده بودم آهو بگرید یا شعر بخواند اما در تعزیهها دیدم. تمام دلخوشیام تعزیه «جوانمرد قصاب» بود که میرزابابا میخواند و جماعت جیحون جیحون اشک میریختند. حکایت قصابی بود که به خطا سیلی در گوش حضرت زده بود اما بعدتر که او را میشناسد غمگین و داغدار و نادم، دست خود را با ساطور قطع میکند. آنگاه محبت و بخشندگی حضرت است که باعث میشود دستش دوباره به بدنش پیوند بخورد. میرزابابا وقتی تعزیه جوانمرد قصاب را میخواند ما کودکانه از خود میپرسیدیم خدایا آهوان چگونه در انارستانها میگریند.
شش: ندیده بودم آهو بگرید یا شعر بخواند اما در تعزیهها دیدم. غمانگیزترین مشاعره جهان همان صحنه آخرالزمانی بود که در عالم کودکی به تماشایش ایستاده بودم. آنگاه که مردان بالا داد میزدند: «محنت ایام مرا میکُشد/ غمکده شام مرا میکُشد… غمکده شام مرا میکُشد» و دسته زنان پایینصحرا فریاد میزدند:«بس که زدند سنگ جفا بر سرم/ سنگ لب بام مرا میکُشد…. سنگ لب بام مرا میکُشد.» به نظرم میرزابابا از حال رفته بود و سنگ لببام، او را کشته بود که نمیگفت چرا آهوان در انارستانها میگریند و چرا مارالها ضجه میزنند؟
هفت: ندیده بودم آهو بگرید یا شعر بخواند اما در تعزیه میرزابابا دیدم. مخصوصا آن صحنه از تعزیه «آهو و امامرضا» که آهو، دو بّرهاش از او جدا افتاده و برایشان «اندوهخوانی» میکند که: «دو روز هست فدایت شوم که بیشیرند/ یقین از گرسنگی، ای جناب میمیرند.» آنگاه میرزابابا جیحونجیحون اشک میریخت و من شانههای پدر را میدیدم که سخت تکان میخورد و لوطی نایب، موهای مجعدش را میکَند. هنگامی که به خانه برمیگشتیم از پدر که چشمهایش احمر شده بود میخواستیم برایمان تا عاشورای بعد، یک جفت چکمه انبیایی و یک جفت کلاه اشقیایی بخرد.
با دوتا سپر کرگدنی و دو کلاهخود شمری و حسینی. البته یک طشت آب و یک گونی پر از کاه هم تنگششان باشد. شاید آنگاه میتوانستم خود در جایگاه امامخوان، درویشخوان، اشقیاخوان، عباسخوان، پیشواقعهخوان، چاووشخوان، حُّرخوان و حمزهخوان، تعزیه تکنفرهای راه بیاندازم که خود میرزابابا را هم به گریه بیاندازم. مخصوصا آنجا که باید از زبان آهو برای آهوبّرههایم میخواندم: «دو روز هست فدایت شوم که بیشیرند/ یقین از گرسنگی، ای جناب میمیرند.»
هشت: تو دیدهای آهو بگرید و مارال ضجه بزند؟ آهوان، دیگر از ما رمیده بودند و مردانی با ریشهای پروفسوری، مناسک سوگواری جمعی را به چهار عنصر زندگی تقسیم میکردند: «تخلیه رنجها، بردباری اجتماعی، افزایش کنشهای عاطفی و ایجاد پیوندهای میاننسلی.» آنگاه من در زیارتگاه «گلمُشک خاتون»، به چشم خود پیرزنی را دیدم که با خودش شمع و خردهریز نان آورده بود. از توشهاش که پرسیدم گفته بود شمع را برای خودم آوردهام که تصویر لرزانم را ببینم و یادم نرود که خودم هم مثل سایهام فانیام و البته خردهریز نان را برای موشهای توی زیارتگاه. گفته بود هر وقت میروم زیارت، سنگریزهها را از جلوی سوراخ موشها برمیدارم و خردهنان را توی سوراخهایشان میریزم.
مدینهخانم لباسهایش را از پشمهایی که بعد از عبور گلههای گوسفند در دشت، روی بوتههای خار و گَوَن میماند، برمیداشت و میبافت. هر وقت هم که باران دیر میرسید و مراتع خشک میشد، او قاشققاشق آب پرت میکرد به آسمان و منتظر باران میماند. هر وقت هم کسی یرقان میگرفت، او با زدن سیلی محکمی، زردی را از تن و بدن بیمار درمیآورد. همین مدینهخانم بود که یک بار مرا به مراسم شبیهخوانی روستایشان برد و تعزیه «شانه و گلاب» را نشانم داد: «موقعی که حضرت علیاکبر میخواهد به میدان برود، اهل حرم دورش را میگیرند و زلفش را با گلاب میشویند و شانهاش میکنند. چون میدانند که او سالم از میدان جنگ برنخواهد گشت.» چنین شد که قومشناس پیری، مشرقزمین را معدن سوگ و قربانی لقب داده و گفته بود اینجا تنها مکانی است که آهوانش در انارستانها میگریند.
۹ : تو دیده بودی آهو بگرید و گنجشکها هنگام تعزیهخوانی میرزابابا، آب از برکه نخورند؟ میرزا تعریف کرد که صدسال پیش روز دهم محرم در فنجانهای بلور به سوگواران آب میدادند و اعیان، فلاسک به گردن میآویختند و بعد از هر قورت آب خوردن عزادار، ترجیعبند «گوارایت باد، گوارایت باد» را تکرار میکردند. آن روزها که تکیه دولت شبیه آمفیتئاتر عظیم «ورونا» میشد و در شبیهخوانیهای طاقنمای تکیه دولت، مکرر در مکرر، شربت و قلیان و سیگارپیچ میآوردند اما وقتی تعزیه شروع میشد، دیگر قلیان و شربت ممنوع میشد.
بعدها که لباسهای تعزیهخوانها تغییر یافت و جنگاوران تعزیه به جای جوشن، نیمتنههای افسری انگلیسی میپوشیدند و بازیگر نقش حضرت ابوالفضل پیراهن بلند سفید عربی، نیمتنهای نظامی، چکمههای ولینگتن و کلاهخود بر تن میکرد میرزابابا با بغضی در گلو میگفت «این یکجور سقوط است که در شبیهخوانیها اشقیا عینکدودی به چشم میزنند و انبیاخوانها، عینک سفید مطالعه.» میرزابابا از عصر ماشینی گلگی میکرد که چرا اشقیاخوانها به جای سپر، از قالپاق ماشین استفاده میکنند و لطف نمایش از بین میرود؟ میرزابابا با چشمان آب مرواریدیاش از جماعتی میپرسید تو دیده بودی آهو در انارستان بگرید؟
۱۰: تو دیده بودی آهو بگرید و مارال ضجه بزند؟ از تکیه دولت به آناتولی رفته بودم تا میرزابابای استانبول را پیدا کنم. آنها دوازده روز اول محرم را سراسر روزه میگرفتند. سهم هر امام، یک روز روزه بود و تمام روزهایشان هم بدون سحری. در این ۱۲ روز روزهداری، نه لب به ماهی میزدند، نه گوشت گوسفند و پرنده و حتی تخممرغ. آنها در گورستانها افطار میکردند تا ثواب روزهداریشان را به مردههاشان ببخشند. در این ۱۲ روز نه روی خود میتراشیدند، نه در آینه نگاه میکردند، حتی از صابون هم استفاده نمیکردند.
همچنین از بوییدن عطر، خواندن آواز، گوش کردن موسیقی و اسباب خنده و تفریح ابا داشتند. حشراتی مثل شپش و کک را نمیکشتند. حتی سیگار هم لب نمیزدند. این یکجور تشنگی آیینی بود که به احترام سید شهدا، ده روز لب به آب نمیزدند مگر به قهوه و چای. در روز آخر روزهداری سه جرعه آب میخوردند و لب عطشان خود را صفا میدادند. تمام عشقش آنجا بود که در روز دهم محرم، آشوره میپختند؛ آشی از بلغورگندم، نخود، فندق، بادام و کشمش که فلسفهاش به حضرت نوح و یارانش مربوط میشد که در روز عاشورا از کشتی بیرون آمدند و با مخلوطی از حبوبات باقیمانده در کشتی، آش پختند.
وقتی آش آشوره را در قازان میپختند پیرترین جمع، قاشق بزرگ چوبی دست میگرفت و آش را به هم میزد و نزدیکیهای صبح، دیگ را پایین میگذاشتند و مردم گرد آتش حلقه میزدند. نوحهخوان در سوگ حسین میخواند و جماعت سینه میزدند. آنجا یکبار «شافاق» به من گفت که میدانی من چرا به گوشت خرگوش لب نمیزنم؟ چون در یکی از افسانههای آناتولی آمده که «روح یزید در خرگوشی وارد شده است.» واویلا واویلا تو دیده بودی آهو شعر بخواند و خرگوش غمگین شود؟