تکنگاری| آقا به نظر شما چی میشه بالاخره؟
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا هر کسی تو یه چیزایی استعداد داره، تو یه چیزایی نداره…من هم از این قاعده مستثنا نیستم و یکی از چیزهایی که در آن کاملا نابودم و در مغزم تعریف نشده، بازیهای کامپیوتریه… بارها و بارها خودم رو مجبور کردم که با پشتکار، یک بازی رو انجام بدم و بعد از مدت زمانی طولانی، تنها نتیجهای که به دست آمده همان بوده که در مغزِ من، قسمتی برای بازیهایِ کامپیوتری تعریف نشده…
مثال، همین بازیهایِ فوتبال. به محضِ این که دسته پلی استیشن رو دستم میگیرم، فقط با دهانی باز به انسانهایِ کوچکی که در تلویزیون میدوند، خیره میشم … هر چی هم بهم میگن فلان دکمه رو بزن، انگار کلیه عصبهایِ بینِ مغزم و دستم قطع شده… کاملا بیحس میشم…این بازیهایی که مثلا اسلحه دستته و باید ماموریت بری و نقشه ببینی و نوع مهمات رو عوض کنی که دیگه هیچی…فقط میدوئم… بلکه یکی نجاتم بده… البته باز هم با همون دهانِ باز به اضافه فریاد کشیدن با این سن و قیافهام… عموما هم زیرِ ۳۰ ثانیه، جنازهم میفته همون وسط…
اما به لطف قرنطینه، یکی از کارهای مثبتی که انجام دادهام اینه که در یک بازیِ خاص در گوشیم به تبحر رسیدهام و از این جهت بسیار بر خود میبالم… همونی که باید آب نبات و شکلاتهای شبیهِ هم رو که کنارِ همدیگهن پیدا کنی و بترکونی… خب، البته مربوط به گروهِ سنیِ دیگهای میشه ولی من همین از دستم بر میاد…یعنی در دوران کرونا، من جزو معدود انسانهایی هستم که در زندگیم پیشرفت کردهام. خیلی هم شاد و خوش آب و رنگه…جایزه هم آب نبات میده… تازه، اگر کیک بده، کل آب نباتها رو منفجر میکنی… آقا عالیه…
فقط یه مشکلی داره. اون هم این که مناسبِ چهره و سنِ من نیست. بنابراین کسی نباید ببینه. معمولا یا در خفا بازی میکنم یا اگر این خطر که امکان داره کسی ببینه، تهدیدم بکنه، صدایِ موبایل رو قطع میکنم… هر چند صداش خیلی لذت بخشه، ولی بالاخره آبرو هم چیزِ خوبیه…تو سنِ من خوب نیست صدایِ هوهو چی چیِ قطار و نواهایِ مهدکودکی از گوشیم بیاد.امروز صبح که برای انجام کاری لباس رزم پوشیده و به بانک رفته بودم و با ماسک و ادوات کافی منتظر نوبتم بودم، ضمن قطع کردن صدای موبایل، بساط بازی را راه انداختم. آقا چقدر دوست دارم این ماسکها رو… کسی نمیتونه ببینه که چقدر قیافهام موقع بازی کردن، ابله طور میشه… وسط عیش بودم که یهو باختم…
- « اَه… اَه…»آقا نصف بانک برگشتند و نگاهم کردند. آقای بسیار محترمی که در ردیف جلویی نشسته بود و یک متر از جایش پریده بود و از پشت ماسک مشخص بود از این حرکت انفجاری من بسیار شوکه شده، بِر و بِر نگاهم کرد… واضحه که نمیتونستم بگم ببخشید، نتونستم اون آب نبات قرمزه رو بخورم، باختم… بنابراین یکی از ابروهایم را بالا انداختم که از پشت ماسک بفهمد از موضوع خیلی جدیای ناراحت هستم… سرفهای کردم و گفتم:
- « ای بابا… دلار که ۲۵ رو هم رد کرد… چه وضعی شده…»از اونجایی که این روزها هیچکس هیچ چیز نمیدونه، تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که از همدیگه بپرسیم: « به نظرت چی میشه؟…»طرف هم که دید من کله صبح دارم قیمت دلار رو چک میکنم، فکر کرد خیلی دستم تو کاره و الان هم میخوام میلیارد میلیارد تو حسابام جا به جا کنم و نبض بازار دستمه. لذا یقهام کرد که : « آقا به نظر شما چی میشه بالاخره؟…»
البته من اگه میدونستم چی میشه که کله سحر بازیِ آب نبات و کیک و شکلات نمیکردم ولی با توجه به فریادی که زده بودم، باید اظهار وجودی میکردم… لذا از پشت ماسک، چونهام رو خاروندم و چون هیچ جوابی نداشتم، هر چی در اخبار خوانده بودم رو تحویلش دادم:
- « درست میشه… مشکل نقدینگی و پول که نداریم خدا رو شکر… یه بحرانیه رد میشه ایشالا…» همچین مثبت حرف زدم که طرف فکر کرد کارهای هستم تو مملکت… یه تشکر نیم بندی کرد و روش رو برگردوند. من هم با خویشتن داری بیشتری مشغول بازی شدم که دیگه مجبور نباشم ملت رو بذارم سرِ کار…