مردی که چشمش را روی بشقاب گذاشت

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | هرگز نام توستائو را شنیدهاید؟ پدیدهشناسان گفته بودند در هرقرن فقط دو نابغه در حد او ظهور میکند. «ادواردو کان کارزاس آندراد» زوج ویرانگر پله اما فرقش این بود که چشمش را به مردم کشورش بخشید. از چشم عزیزتر هم مگر داریم؟ این روزها که بازیهای کوپا آمهریکا را نگاه میکنم، هیچ چشمم به یک آدم یک چشم نمیخورد.اولینبار که چشمش خرد و خاکشیر شد در ماه آگوست سال ۱۹۶۹ بود.
بازی بین زرد و آبیپوشهای برزیل و میلیونرهای بوگوتا(کلمبیا) جریان داشت. توستائو داشت به دنبال یک توپ از دست رفته میدوید که ناگهان آن لگد وحشتناک به چشمش خورد و دنیا پیش چشمش تار و ظلمات شد.لگدی درست به سمت حدقه چشم چپش. در حالی که خون از چشمش فواره میزد، او را به بیمارستان رساندند. با دوازده بخیه و یک چشم کاملا کبود از خسته خانه بیرون آمد. اما دوباره به فوتبال برگشت. انگار که چشمش نظر شده باشد؛ دفعه دوم ضربه مخوفتری به همان قسمت خورد.
درست چهار روز از ماجرای لگد اول میگذشت و او داشت برای تیم محبوبش کروزیروی سائوپولو بازی میکرد. مدافع روبهرو ناگهان شوتی مهلک را روی توپ کوبید و توپ همچون پتکی روی چشم چپ ادو (رفقای صمیمیاش به او ادو میگفتند) فرود آمد. دنیا را هرگز بهاین سیاهی و کبودی ندیده بود. دوضربه مهلک به یک چشم؟ به فاصله ۴۵ روز؟ آیا پیغامیماورایی در این نظرکردگی بود؟ بار دوم اما فرقش این بود که نه خونی از چشمش آمد و نه اورژانس را صدا کردند.
بازی تمام شد و او به خانه رفت و فردا دید که دنیا مشکیتر از همیشه است. دو روز بعد در یکی از بیمارستانهای تگزاس، دمرو خوابیده بود و دکتری که چشمش را معاینه میکرد، بهش میگفت که «شبکیه چشم چپت داغان شده است عزیزم.» هرگز در هیچ کجای دنیا بیچشمیمردی را فاجعه ملی قلمداد نکرده بودند اما وقتی توستائو خبرش پیچید، او تازه در اوج خوشان خوشان فوتبالش بود و مردم برزیل نابینایی چشم او را به عنوان «فاجعه ملی»نام بردند. آن روز هیچکس در سائوپائولو نمیخندید. هرکس در برزیل به هم میرسید دستش را میگذاشت روی چشمش و میگفت مال ادو ست این چشمم. مال ادو.
توستائو ناغافل منگنه شده بود بین چشمش یا عشقش؟ مردم برزیل دیگر نباید میخندیدند.پدیده شناسان میگفتند ۵۰ سال باید بگذرد تا زوجی مثل او در فوتبال ساخته شود. مروارید سیاه، بی او حتی صدف هم نیست. بخشکی شانس. ستاره در اوج باید کنار میرفت. هرکس جای او بود زمین و زمان را به هم میدوخت اما توستائو هیچ شکایتی از خدا نداشت. برای او هر جور بدبیاری، به منزله تسلیم بود. شانههای مدور و پاهای عضلانیاش هرگز از ذهن مردم بیرون نمیرفت. در ۵۴ بازی ملی (طی سالهای ۱۹۶۵ تا ۷۳) ۳۰ گل زده بود و تازه به اوج گردنکشی رسیده بود اما درد چشمش میگفت دیگر مسیر استادیومها را از یاد ببر.
دیگر هلهله مردم را از یاد ببر. دیگر آن دریبلهای مردافکن و آن دور زدنهای استثنایی مدافعان غولپیکر حریف را از یاد ببر و توستائو در حالی که فکر میکرد هیچ عشقی بالاتر از فوتبال نیست، ناگهان با زل زدن به هنرمندی پزشکی که روی بینایی چشم چپ او زحمت میکشید، یک عشق تازه پیدا کرد؛ طبابت! از استادیومها رو برگرداند تا عشقش را در روپوشهای سفید و اتاقهای عمل پیدا کند. برای جایگزینی آن عشق بدون جایگزینش فوتبال، به دانشکده پزشکی دانشگاه شهر بلوهوریزونت رفت و ثبتنام کرد. مردم اما باور نمیکردند که جای او در چمنها را کس دیگری پر کند. سلطان جام جهانی مکزیک را نمیشد در روپوش سفید به یاد آورد.
پاس گلش به پله در بازی با انگلیس، برزیلیها را به نشئگی ابدی مهمان کرده بود. آن هم در چه شرایطی؟ در شرایطی که تا چند ماه پیش از آغاز جام جهانی، هیچکس امیدی به بازیاش نداشت. چون در بیمارستانی خلوت، دراز به دراز افتاده بود و دکتر گفته بود که او باید برای بازیافتن نور چشمانش، ماهها بیحرکت روی تخت بیفتد و در طول تمام آن آزمایشات منزجرکننده هیچ غمیبه دل راه ندهد. نه حق دویدن داشت و نه حق استارت. وقتی از بیمارستان تگزاس آزاد شد دو سه ماهی به آغاز جام جهانی مانده بود و او آنقدر دور از تمرینات و خارج از فرم بود که هیچکس انتظار حضورش در تیم ملی برزیل را نمیکشید.
اما روز سوم ژوئن ۱۹۷۰ در بازی با تیم ملی چکسلواکی وقتی مردم دیدند که ادو یکی از دو فوروارد فیکس تیم زرد و آبیهاست، به بردن جام امیدوارتر شدند. حالا مردی یک چشم در کنار پله، عنوان مرگبارترین زوج تمام ادوار جام جهانی را تشکیل داده بود که ماهها به خاطر بازگشت بینایی مردمکش جنگیده بود. مردی که فقط ۲۳ سال داشت و حیف بود بعد از قهرمانی در جام جهانی، فوتبال را وداع گوید. یک ستاره ۲۳ ساله که نمیتوانست تمام جنون تکنیکیاش را در زمین پیاده کند و فقط با همان ۵۰ درصد فوتبالش دنیا را تکان داد. حالا او باید دراوج جوانی، یک عشق را انتخاب میکرد؛ چشمش یا فوتبال؟ فقط یکی!
روزی که از دانشکده فارغالتحصیل شد ازش پرسیدند دل و روده بیماران را بیرون کشیدن قشنگ است یا توپ را همچون خنجر به تور دروازه حریفان دوختن؟ و او گفت که «در هرکاری ایمان مهم است. اطبا و فوتبالیستها فقط یک کار میکنند: حال مردم را خوش! چه فرق میکند که در چمن باشی یا اتاق عمل.» اما مردم دیدند که او همان چشمش را از دوربینها دزدید که برود یک دل سیر گریه کند دیگر. پزشک شدن آرزوی دوبل بسیاری از ستارههای فوتبال بود. همان کاری که بعد از توستائو، هموطنش سوکراتس نیز به آن جایگاه رسید. قهرمانی که پزشک باشد یا طبیبی که قهرمان باشد، با عشق به توان دو درگیرند.
البتهاین فقط توستائو نبود که چشمش را گذاشت جلوی توپ. در میان توپچیهای بومی ما هم امیر آقاحسینی یک دیدهاش را در فوتبال از دست داد. مردی که وقتی در روزهای پایانی زندگیاش با او مصادف میشدی، از پردههای اشکش هیچ شکایتی نداشت که خشک شده است. گاه چنان ساکت مینشست گوشه اتاق و زل میزد به نقش قالی که گمان میکنی در خاطرات روزهایی سرگشته شده که سرش را گذاشت جلوی توپ و یکی از چشمانش را از دست داد.
مردی که در ۱۵ سالگی گلر فیکس تیم ملی ایران شد و وقتی درباره شاهین حرف میزد، آدم فکر میکرد کهاین نسل یک چیزیش میشود! نسلی که با تمامی عقب ماندگیهایشان در زندگی مادی، یکجوری از فوتبال و کلوپ مقدسشان حرف میزنند که انگار از جهان دیگری آمدهاند. به گمان ما چشم عزیزترین دارایی آدم است. آدمیکه مردمکش را برای فوتبال کشورش میدهد یعنی همه چیزش را داده است.
توستائو و آقاحسینی، هر کدام با مختصات لاتین یا شرقی خود، بزرگترین ایثارها را کردهاند. حالا گیرم او پزشک شد و یادش در دل مردمش رسوب کرد و این طفلک آقاحسینی فراموش شد. من این صحنه را کجای دلم بگذارم که ساکت مینشست یک گوشه و لام تا کام حرف نمیزد؟ آدمهایی که لام تا کام حرف نمیزنند، بار شیشه دارند احتمالا. زیاد با آنها تصادم نباید کرد. چشمت را بخورم قناری!