یادداشت| یک ریه خسته، یک بوق دوازده شاخه

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: عجیب است که بعد از دیدن فیلم کودکآزاری یک هوادار بچهسال اهل داورزن، که بعضیها هم پشتبندش هشتگ «من تیمم را نمیفروشم» را در شبکههای مجازی راه انداختند من یاد طفلی ممد بوقی افتادم. بارها در اردوی تیم ملی، رفقای تاجی که از قضا دوستش هم داشتند، برای امتحان میزان دلدادگیاش به تیمش، او را هنگام شنا در دریای خزر، از روی شوخی و به قصد کشت، به دریا بردند و با این شرط که «تا زمانی که مرگ بر شاهین و پرسپولیس نگویی ولت نمیکنیم» سرش را زیرآب کردند.
طفلک تا لحظههای آخر خفگی، از زیر این حکم مرگآور میگریخت و هنگامی که میدیدند جدیجدی دارد خفه میشود، از آب میکشیدندش بیرون. ممدبوقی چند سطل آب جمع شده توی شکماش را میریخت روی ماسه و باز فریاد میزد «زندهباد شاهین. جانم پرسپولیس». او با بوقچیهای نسلهای بعدی که نام لیدر به خود گرفتند و در معادلات فسادآور فوتبال، حنجره پاره کردند زمین تا آسمان فرق داشت.
* دو: مردی دارای هیکلی توپُر، قدی کوتاه ولی چهارشانه، یک ریه بزرگ، یک شلوار«رانگلر»نیمدار بر تن و یک بوق معروف ۱۲شاخه که شهرت جهانی داشت و هر پهلوانی نمیتوانست در آن بدمد، تمام استادیومهای دهههای چهل تا ۶۰ را گوش به فرمان خود داشت و با شیپورش چنان صدای «دوددوری دوددود»ای در کل ورزشگاه درمیآورد که استادیومنشینها همه از ته جگر فریاد برمیآوردند «ایران شیره»! و زندگی شیرینتر میشد.
بوقچی بامزه و خستگیناپذیری که پرسپولیس، همه زندگیاش بود. خود پرسپولیس و نه ستارههای دمدمیمزاج سرخپوشش. مشوقی که فرقی بین قهرمانان دورانش نمیگذاشت و مانیفستاش این بود که پرسپولیس را از بچههایش و انگشترهای عقیقی که توی آن دکه خفه دم مسجد شاه میفروخت بیشتر دوست داشت.
* سه: مردی که دم بازار، انگشتر و تسبیح میفروخت حاضر بود نه تنها ریه و نفس و حیاتش که کل زندگیاش را با دو عشق ابدیاش شاهین و پرسپولیس تاخت بزند. یک بوقچی خوشقریحه که خود را شاعر و بازیگر نمیدانست اما به وقتش، هم هنرپیشه میشد هم ترانهسرا! لابد فیلم «عمو فوتبالی»اش را دیده بودید یا آن شعر معروفاش در ستایش از سرطلایی و پاطلایی دهه چهل (بهزادی و شیرزادگان) که وقتی روی گرامافون میگذاشت زندگی به اصالت خود بازمیگشت.
لابد جوانان دهه پنجاه که اکنون گرد پیری بر سرشان نشسته است یادشان هست که با بلند شدن موسیقای شیپوری او در سکوهای سمنتی امجدیه، چنان از خود بیخود میشدند که دستهجمعی صدا در گلو میانداختند و چنان هارمونیک میخواندند که انگار گروه کُر ارکستر فیلارمونیک وین، تصنیفی از عهد عتیق را بر زبان میآورد. بوق او شمایل یک نسل بود و تعریف شیپورش نه تنها در داخل مرزهای کشور، که در آن سوی آمریکای لاتین نیز ترنم انداخته بود. روزی که با خرج خودش به جامجهانی ۱۹۷۸ آرژانتین رفت تا تیم حشمت را با بوقاش قوتقلب بدهد و فردایش عکس بزرگ خودش و بوقش در نشریه معروف «اولهگ» چاپ شده بود که در شرح آن نوشته شده بود: «چه نفسی دارد این مرد. با برق ۲۴ ولت هم نمیشود این بوق را زد.»
* چهار: محمدابراهیم نایبعباسی موسوم به ممد بوقی اما وقتی داشت میرفت مکه، یک لحظه با یک سوال فلسفی مواجه شد که من اگر به راستی در خانه خدا افتادم و مُردم، تکلیف تنها ماترکم، بوقم چه میشود؟ نگفته بود تکلیف بچههایم که یتیم میشوند، فقط گفته بود تکلیف بوقم. تنها میراث زندگیاش. که بعد از مرگ او، دست چه کسی میافتد که سرود سرخها و ایران شیره را زنده نگه دارد؟ همان شب وصیت کرده بود که«برسد به دست حسین شلغم».
خدا را شکر از مدینه سالم برگشت اما در ۲۶ دی ۱۳۷۱ که قبض حضور در قبرستان را گرفت، بزرگان پرسپولیس جمع شدند که بروند طی مراسمی آیینی، بوق محمد را با سلام و صلوات تحویل شلغم دهند. انگار صدای اسطورهای این بوق، نوعی صدای سرخ و ملی بود که نباید از حرکت میایستاد و خموشیاش گناه بود.
* پنج: «عموفوتبالی» مردم تهران اگرچه بازیگر سینما هم شد، اما او در تمام عمرش در نقش خود بازی کرد. چه هنگامی که انگشتر و تسبیح میفروخت، چه زمانی که استادیوم را روی سرش بلند میکرد و مردم هماهنگ با او پا میکوبیدند بر زمین، چه موقعی که نقش خود را روی پردههای نقرهای بازی میکرد و چه در آن موسم که این مرد مهربان در سفر به رشت، از دریای شمال ماهی میآورد و به بازیکنان پرسپولیس میفروخت.
او تنها و تنها نقش رئال و بیخدشه خود را بازی میکرد. تنها آنگاه از نقش خارج زد که در یکی از دیدارهای حساس ملوان- سپیدرود، از یک ملوانی افراطی چاقو خورد و گفت آخ! حالا دیگر شاهین مرده بود و همه میدانستند که ممدبوقی دو دلداده دارد که حاضر است جانش را برای آنها، روی دیس و بشقاب بگذارد. یکی پرسپولیس، یکی سپیدرود زادگاهش.
مردی که مفت و مجانی برای عشقش پرسپولیس بوق میزد بارها و بارها از تماشاگران تیمهای رقیب -خاصه در شهرستانها- شماتت و حتی چاقو خورد اما باز وقتی که دک و دندهاش التیام یافت و زخمزبانها از یادها گریخت، دوباره شیپورش را برداشت و امجدیه رفت و شعار «جانم پرسپولیس»از دهانش نیفتاد. پرسپولیس واقعا جان جانان او بود.
* شش: در سالهای ابتدایی دهه پنجاه، روزی که ممدبوقی در حین بازی ملوان - پرسپولیس در ورزشگاه انزلی از وندالیستهای بیترحم چاقو خورد، جانش را عدهای نجات دادند و او خرد و خاکشیر به بیمارستان رفت. هفتهها بعد که زخمها را فراموش کرد، بوقاش را برداشت و رفت توپخانه که در دفتر نشریه کیهان ورزشی بست بنشیند و بگوید من چه گناهی داشتم که شهلهشهلهام کردند؟ از قضا آن روزها کمی بند را آب داده بود و پرسپولیسیها بر اثر یک سوءتفاهمی، بفهمی نفهمی ازش دلگیر بودند.
این طردشدگی چنان برایش سنگین آمده بود که اگر از خانه پدری طرد میشد، اینقدر به او گران نمیآمد. داستان سر این بود که کیهان ورزشی در آن سالها، با فکر بکری، صفحات «خبرنگار مخفی» را راه انداخته بود که طرف میرفت و در لباس مبدل، سلبریتیها را تور میزد، سر از زندگی خصوصیشان درمیآورد و بعد که زیر و روی زندگیشان را میکشید بیرون، پتهشان را میریخت روی آب و در صفحات «خبرنگار مخفی»، از برملا شدن رازهای زندگی قهرمانان مینوشت.
از قضا آن روزها که تب خبرنگار مخفی مونث، بالا زده بود یک شیرپاک خوردهای هم سراغ ممد بوقی رفته و سوالپیچاش کرده بود و ممدآقا به خیال اینکه این بابا لابد همان خبرنگار مخفی کیهان ورزشی است، پته را به آب داده بود. بعد از مدتها که اسرارمگوی ممدبوقی در نشریه دیگری چاپ شد، به شدت در داخل باشگاه پرسپولیس بازتاب منفی ایجاد کرد. حالا ممدآقا که بدجور پشیمان بود رفته بود بست نشسته بود در کریدور تحریریه کیهان ورزشی که این دو موضوع حیاتی را برای خوانندگان -به ویژه طرفداران پرسپولیس- فاش کند، بلکه این کوه درد را از روی دوش خود بردارد و دوباره به منزلگاه عشقاش راه یابد.
* هفت: کیهان ورزشی شماره ۱۲ مرداد ۱۳۵۲ درباره درددلهای ممد او نوشت: محمد بوقی و یارانش در حالی که به کیهان ورزشی آمدند که یکی دو تن از آنان آثار جراحت در صورت و بدنشان وجود داشت و مثلا دندانهای خودش مفتولپیچی شده بود. این چند تن جلوی ورودی مجله بست نشستند و گفتند در همین جا آنقدر صبر میکنیم تا درد دل خود را برای مسئول کیهان ورزشی بگوییم. محمدآقا التماس میکرد که هرچه میگوید منعکس شود.
خیلی ناراحت و مضطرب بود و میگفت«بخدا بدبخت شدهام و آبرویم پیش بچههای پرسپولیس رفته است. آقا دو موضع ناراحتکننده اتفاق افتاده که آبرو و تمام سابقه زندگیام به آن بستگی دارد. به شما التماس میکنم کاری کنید که رفع سوءتفاهم شود.» نگاهی به شکم و صورت و موهای جوگندمی محمدآقا میاندازم و میگویم: از شما دیگه گذشته محمدآقا! میگوید«بهخدا، به پیر، به پیغمبر، من اون حرفا رو نزده بودم. بعدا فهمیدم که چون این دختر، همیشه مزاحم بچههای پرسپولیس بوده، دستور داده شده به بولینگ عبده راهش ندهند. اونم اومده دقدلیشو سر من خالی کرده و از قول من یه چیزایی ضدپرسپولیس نوشته است.
خلاصه به شرفم قسم، نامردم اگر اینجور چیزهایی که آن مجله نوشته من گفته باشم. من اهل این چیزها نیستم و دلم میخواد بچههای پرسپولیس اینا رو باور نکنند.» پرسیدم: خب مسئله دومی چیه؟ و ممدآقا که بر اثر صدمه دیدن دندانهایش، حرف چ را «شین» تلفظ میکرد گفت: «آقا میبینی دندونامو شی کار کردن؟» گفتم چطور شده؟ گفت: «میدونین که این پهلویچیها (انزلیچیها)…» گفتم: اونا شما رو به این روز انداختن؟ گفت: «آره جونم. باور کنین که اگه افسرای شریف و باوجدان نیروی دریایی شمال نبودن، الان تو بهشتزهرا بوق میزدیم!»
پرسیدم: چرا این کارو کردن؟ گفت: «یکی از جاهلهای درجهیک اونا مرتب ایجاد مزاحمت میکرد. ما اولش سکوت کردیم اما اون جریتر شد و شروع کرد به دادن فحشهای خیلی رکیک. چند مرتبه گفتیم که دست از سر ماها برداره. اما علاوه بر متلک پروندن به بقیه پرسپولیسیها، شروع به توهین به ماها هم کرد و یقه بچههای ما را گرفت. اونایی که حفظ انتظامات میدون را بر عهده داشتن عوض اینکه این آدم را بگیرن از او حمایت میکردند و خلاصه اینکه کتک خوبی به همه ما زدند! و هر چی گفتیم که اونو بگیرین، میگفتن شما باید ثابت کنین که جرم کرده.
یک موضوع دیگه این بود که تو مستراح ورزشگاه دوتا آفتابه نگذاشته بودند و بچهها مجبور بودن از یکی دوتا قوطی خالی روغننباتی استفاده کنن. وقتی گفتیم شماها که درهر جمعه چندین هزار تومن بلیتفروشی میکنین، چرا دوتا آفتابه نمیخرین؟ به ما بد و بیراه گفتن و مام گفتیم کاشکی اطلاع میدادین که ما با خودمون از تهران، آفتابه میآوردیم. خلاصه همه اینها دست به دست هم داد و باعث شد که از ما یک پذیرایی جانانه کردند! خب عیبی ندارد آقا، ما به خاطر تیمی که دوستش داریم، از این جور پذیراییها زیاد شدیم. اما درد من اینه که بچههای پرسپولیس، بچههای خودم با من قهر کردهاند. دلم میخواد حتما این چیزارو بنویسین. حتی حاضرم اینارو به عنوان آگهی بنویسین، من پولشو میدم. من میخواستم همه بدونن که این دختره از قول خودش چرند برداشته نوشته و من همهشو دربست تکذیب میکنم.»
* هشت: محمد بوقی با همه مزقونبازیهایش البته یک مذهبی سنتی هم بود که وقتی ماه محرم میرسید، آن بوق ۱۲ شاخهاش را در صندوقخانه، قایم میکرد و گلابپاش نقرهای به دست، دم بازار بر سر عزاداران گلاب میپاشید. او محرمها برای دل خودش، تکیهای هم در جنوب شهر تهران برپا کرده بود که سال به سال میرفت از بازیکنان تحصیلکرده شاهین تعهد میگرفت که هر سال در دهه اول محرم به هیاتش کمک کنند و محرم که میرسید آنهمه دکترومهندس شاهینی، سهمشان را پرداخت میکردند و ممدآقا میرفت دنبال حسین حسین گفتناش.
موتور محرکه تیمهای شاهین و پرسپولیس و تیم ملی مخصوصا در روزهای بزبیاری تیمش که خوب نتیجه نمیگرفتند، از روی سکوها داد میزد«به جون هر چی مرده، زلزله برمیگرده» و مردم شعارش را تکرار میکردند. شعارهایش چنان از ته دل بود که یک بار علی پروین که تیمش در نیمه اول نتیجه نگرفته بود بین دو نیمه در رختکنی با عصبانیت تمام خطاب به بچهها داد زده بود «اگه از بازی خودتون خجالت نمیکشید، حداقل از شعار ممدبوقی خجالت بکشید». نیمه دوم بچههای پرسپولیس به خود آمده هرچه در چنته داشتند رو کردند و پروین در پایان بازی خطاب به او گفت«ممدجون این برد رو از کَرم خودت داریم ما.»