چرا میتوانیم از عشق متنفر باشیم؟
روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | زمانی این همه روایت از عشق در شعرهای فروغ برایم جذاب بود. زمانی که فکر میکردم عاشق شدن اتفاق بسیار مهمی است و برای همین با لذتی وصفناپذیر فروغ میخواندم. اما روزی روایتی دست اول از کاوه گلستان شنیدم. از زبان همسرش هنگامه که گویا در فیلم مستند ناصر صفاریان هم ثبت شده است.
آنجا که مرحوم کاوه گلستان از عشق ابراز تنفر میکند. عشقی که پدرش را از او گرفت. وقتی فروغ مرد،آنگونه که روایت است ابراهیم گلستان تا مدتها همچون خوابزدهها به زندگیاش ادامه میداد. در همان خانهای که همسرش فخری و دو فرزندش لیلی و کاوه حضور داشتند او در سوگ عشق از دست رفتهاش زندگی را به کام آنها زهر کرده بود.
از آن به بعد بارها به این فکر کردهام که چقدر از ابلهانهترین اکتها و تصمیمات ما و دیگران به خاطر مفهوم عشق بوده است. همان احساسات سودایی مقاومت ناپذیر. چرا نفس عشق اجازه میداد که فروغ این شاعره بزرگ و بیهمتا اینگونه زندگی گلستانها را تحت تاثیر قرار دهد؟ مگر این عشق چه کوفتی است!
مگر جز این است که در گرداب خوشایند احساسیاش،قربانی به سمت رفتارهای نامعقول حرکت میکند؟ خیلی حرف عجیبی میزنم؟قبول دارم. شاید به خاطر بالا رفتن سن باشد.اما بگذارید از فیلم برخورد کوتاه برایتان مثال بزنم. فیلمی که دیوید لین در سال ۱۹۴۵ ساخته است. زن در رابطهای ممنوع با مردی قرار دارد.
در جایی مرد به زن از آن دست جملات عاشقانه و شیداوار تحویل میدهد: مهم نیست بقیه چه میگویند. مهمترین مسئله این است که ما دو نفر عاشق هم هستیم و زن که با کلماتی شمرده به او میگوید نه. همان اندازه که عشق مهم است عزت نفس و غرور هم مهم است. نمیخواهم در کسوت اخلاق و زهد و تقوا ظاهر شوم که این جامه چندان برازنده من نیست اما منظورم مکانیسم ویرانگر و در عین حال تحسین شده و مقدس عشق است. امیدوارم منظورم را توانسته باشم برسانم.
بگذریم. بههرحال فروغ فرخزاد در شعر معاصر ایران نابغهای بیهمتاست. اما نبوغش در همان شعرش متجلی شده است و وقتی نامههایش را میخوانید یا اسرار زندگیاش را میکاوید به بن بست بر میخورید و زنی شکستنی و بیش از حد احساساتی و تسلیم را پیدا میکنید که میتواند تصوراتتان را بر هم بزند. اما فروغ شاعر بهخصوص در دیوان تولدی دیگر بالاترین حد شاعرانگی را به نمایش میگذارد.
هنوز برخی از شعرهایش همچون معجزه میمانند. نه الزاما عاشقانههایش که توصیف ظریف و زنانهاش از زندگی،از هجوم احساسات شگفت انگیز و از بهت و حیرت دربرابر گذر زمان. هنوز هم فروغ را دوست دارم و میدانم از چه جایگاه خدشه ناپذیری میان ادبا و شعر دوستان برخوردار است.
میدانم مرگ ناگهانیاش چقدر قلب دوستان و دوستدارانش را شکست،میدانم چگونه پرتره زنی عاصی و نابغه در کاراکتر او شکل گرفته است. میدانم که شعرهایش چگونه میان ناخودآگاه عصیانگرش و تسلط غریبش بر کلمات و احساسات تاب میخورند. همه اینها را میدانم اما جملات کاوه گلستان هم از ذهنم خارج نمیشوند:از عشق متنفرم.