تکنگاری/ چرا مرا از شیر گرفتید نامسلمونها!
روزنامه هفت صبح ، ابراهیم افشار | در آن ظهر داغِ خرجزغالهکنِ تابستان دهه پنجاهی که سگ را میزدی، میگفت جان مادرت، مرا از این سایهسار بیرون نکش، ناگهان نمیدانم چرا با مجله لولهشدهای در دست و در کنار ممد جِرگو و همینطور که خیابان را بیهدف گز میکردیم صفحههایی از کیهانورزشی را اللهبختکی ورق زدم و همچون مجسمه سنگشده زئوس و اقربایش، در صفحه پاسخ به خوانندگان ایست کردم و دیگر جهان از حرکت باز ماند. باید هم باز میماند.
آیا این خواست خدا بود در حق یک پسربچه موفرفری بیکس و کار که آن مجله لوله شده و عرق کرده را در حین راه رفتن و شُرشُر عرق ریختن بیهدف ورق بزند و به ممد جرگو بگوید«دور»!(بایست)؟ این آیا یک وقوع متافیزیکی نبود؟ از وجنات آن روزهایم فقط این یادم است که هنوز پشت سبیلهایم سبز نشده بود. به جرگو گفتم باید میدان دانشسرا را به طرف میدان ساعت برگردیم. جرگو تف کرد زمین و گفت «گورووومپت»! که من معنیاش را نفهمیدم و فکر کردم باز از این فحشهای گرامر زبان زیرزمینی خودساختهاش است که روی هوا ول کرده و میخواهد
ببیند کجای زمین میافتد. گفتم جرگوجان برگردیم سمت بازار و از خاقانی برویم پایین و از ساعت رد بشویم و روبهروی تربیت بایستیم. باز گفت« ددهوون بندینه» (به بند پدرت) نفهمیدم باز معنیاش چیست و در گرامرش آیا به پدرم فحش داده، از روی نعشش رد شده یا همینطوری چیزی پرانده است؟ روبهروی تربیت که رسیدیم تابلوی بزرگ کیهان را دیدم. پلهها را با ترس و لرز بالا رفتم. دست راست سالن کوچکی بود که دوتا میز گذاشته بودند در گوشههایش و یک میز بیضی جلوی پنجره چیده بودند با پنج، شش صندلی چوبیِ روضهخوانی و نشان به آن نشان که رومیزی مخملش به رنگ سبز سیّدی بود.
روی یکی از صندلیهای مهمان، آدم بسیار گندهای با سبیل دسته دوچرخهای مرتب و کراوات نشسته بود و البته مردی با عینک تهاستکانی در حالی که با آن مرد حرف میزد ورجه وورجه میکرد و با کشوهای میزش ور میرفت. من هنوز هم که چهل سال و اندی از آن روزها میگذرد از پررویی و شجاعت آن روزم هلاکم که چطور رویم شد به تحریریه کیهان وارد شوم و بگویم «سلام، یاخچیسیز؟» چون هنوز با این سن و سال وقتی وارد ادارهای یا بانکی میشوم از خجالت آب میشوم و همچون آدمی بیدفاع و بیهافبک، به تتهپته میافتم. اما آن روز به محض ورود به اتاق سرپرستی گفتم:«نختقدبصلغنگثا»! مرد عینک تهاستکانی که بعدها فهمیدم سرپرست و نماینده کیهان در آذربایجانشرقی ست با بیتفاوتی محسوسی گفت بعله؟
گفتم به خاطر این آگهی چاپ شده تو کیهان ورزشی آمدهام. گفت: ها؟ گفتم خبرنگار ورزشی میخواهید؟ گفت نه. گفتم ولی اینجا… و با دستهایی که علنا میلرزید و انگار داشت حکم اعدامش را از قزلباش میگرفت صفحه پاسخ به خوانندگان را نشانش دادم. از دور گفت نه ما خبرنگار لازم نداریم. گفتم اینجا توی پاسخ به نامهها نوشته که ما در تبریز خبرنگار نداریم و هرکس دوست دارد به عنوان خبرنگار افتخاری با ما همکاری کند به نمایندگی کیهان مراجعه کند. گفت نه. ما خبرنگار لازم نداریم. یک لحظه چشمم برگشت به طرف آن مرد غولتشن کراواتی که کنار پنجره نشسته بود.
دیدم با چشمهای کمی مهربانش دارد میگوید مملکت را آب برده، اما این بچه ببین دنبال چیست. همزمان با آخرین دست و پا زدنم در خلأ کهکشانها بود که انگار مهرم یک لحظه در دل آن مرد عینک تهاستکانی افتاد. برگشت یک نگاهی به قد و بالای فسقلیام کرد و گفت حالا مگر نوشتن هم بلدی؟ دوباره به تتهپته افتادم:«ثلحقزدخشگمب»! گفت چرا «لوغالاماخ» میکنی؟ شاید آن لحظه ذهنش را چنین خواندم که الان پیش خودش میگوید توی فسقل میخواهی با این جماعت بزنبهادر کشتیگیر و فوتبالیست مصاحبه کنی؟
غولهای باغشمال تو را درسته میخورند بچهجان! خبرنگاری مثل تو را میزنند زیر بغلشان و کباب میکنند و میخورند و آبروی کیهان میرود. اما او چنین حرفی بر زبان نیاورد. فقط گفت آخه بلدی بنویسی؟ گفتم:«معقهشایزفیثص»! گفت بنشین یک گزارش بازی بنویس ببینم. با بیدست و پایی تمام وسط کائنات ایستاده بودم و داشتم پس میافتادم. روی میز سیّدی رنگ را نگاه کردم اما کاغذی نبود. من هم که خودکار نداشتم.
گفتم:« ببخشید حصلکغذیتوحچ»! باز صدا در گلویم خفه شد. یک لحظه کاغذ قلمخورد شدهای روی میز دیدم. گفتم خدایا به من قدرتی بده که بتوانم با انگشتان بدون جوهرم بنویسم. اما نشد. گفتم آقا ببخشید خودکار ندارید؟ آقای غولتشن مهربان از جیب بغلش خودنویس زیبایی درآورد و داد دستم و مرد تهاستکانی برای دک کردنم گفت یک گزارش بازی فوتبال بنویس ببینم. هنوز از وقاحت آن لحظهام گرگیجه میگیرم که من چطور در همان حالت قوز درآورده و نیمه ایستاده و در عرض دو دقیقه و نیم، یک گزارش بازی نوشتم از دیدار ذهنی تراکتورسازی و پرسپولیس و خودنویس را پس دادم.
یک گزارش کلاسیک که از آن دنیا الهام شده بود یا آنقدر گزارشهای کیهانورزشی را خوانده بودم که ملکه ذهنم شده بود؛ اورلبهای ابراهیم آشتیانی. تکلهای میرمجید ناظمی. شیرجههای دادوش. کلههای همایون بهزادی. بزنبزنهای مجید سوزنده. فرارهای رحیم مهنمای اقدم. شوتهای کات حسن خانفام. گذاشتم جلو مرد تهاستکانی و عین بچهمحصلها ناخنم را جویدم. حدسم این بود که نگاهی سرسری به کاغذ بیندازد و مرا با تیپا راهنمایی کند بیرون که ناگهان دیدم چشمهایش روی کاغذ ایستاد. انگار که سالها در همان حالت توقف کرده باشد و جهان نیز با او متوقف شود.
گفت این را تو نوشتی؟ از ترس گفتم آنام جانی بببله. گفت این را از قبل توی جیبت داشتی؟ مگر میشود در این فرصت دوسه دقیقهای گزارش به این مفصلی و بدون قلمخورده نوشت؟ گفتم:«ذاشگثحخلنطزوئ»!(به زبان بیزبانی یعنی که آقا بخدا من خودم نوشتم). گفت از روی چی تقلب کردی؟ گفتم یوخ والله. یک لحظه لبخندی روی همان مرد غولتشن مهربان افتاد که بعدها فهمیدم طنزنویس معروف آذربایجانی و از رفقای صمد و بهروز است. گفت حاج حمیدآقا من دیدم الان همینجا نوشت. دیگر از آن دیدار با استاد ازلم حمید ملازاده هیچ چیز به خاطر ندارم.
شاید در همان لحظه از فرط خوشی و سرور، خودم خودم را در قبرستان شادآباد دفن کردم و دیگر پیش جرگو برنگشتم. چندماه بعد وقتی که از سفر تیم پینگپنگ چین به تبریز دو سه صفحه حاشیهنویسی و تکنگاری رد کردم به تهران، شنبهاش که گزارشم را با تیتری شلنگانداز در جلد چاپ کردند «ه- پیروز» را تحت تاثیر قرار داد و داستان انتقالم به تهران از همان تیترها و گزارشها آغاز شد و یک روز مادرم مرا همچون بقچه گلمنگلی مرتب، بست و قل داد به سمت بستانآباد و میانه و زنجان و قزوین، تا اینکه به تهران رسیدم و همان روز اول در فراق مادرم، نشستم عین گاو گریه کردم. هنوز هم در فراق مادر گریه میکنم؛ چرا مرا از شیر گرفتید نامسلمونها!