قاب تاریخ| معجزه شهید هادی، سروناز پهلوی و بیبی گلافروز

روزنامه هفت صبح، مرتضی کلیلی | با قاب تاریخ به ایران قدیم سفر و یادی از گذشته میکنیم. در تهیه این مجموعه، از تصاویر کمتر دیده شدهای استفاده شده که تماشای آنها خالی از لطف نیست. عکسهایی از مشاهیر تاریخ معاصر ایران، شهرهای ایران، عکسهای فوتبالی، نوستالژیک و… برای دیدن تصاویر و شرح آن ادامه مطلب را بخوانید.
قاب مشاهیر ۱
معجزه اذان گفتن شهید ابراهیم هادی؛ حاج حسین اللهکرم میگوید: در ارتفاعات انار بودیم. در یک سحرگاهی در یک جای بحرانی از جنگ، ابراهیم تصمیم میگیرد اذان بگوید. به سمت او تیراندازی میکنند و یکی از تیرها به گلوی او میخورد. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. یکدفعه یکی از بچهها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان! با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم.
حدود ۲۰ نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما میآمدند. لحظاتی بعد ۱۸ عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود، خودشان را تسلیم کردند. درجهدار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود برای ترجمه آوردم. خودش را معرفی کرد و گفت: درجهام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم. ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. فرمانده عراقی پرسید: اینالموذن؟! باتعجب گفتم: موذن؟!
اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته گفت: به ما گفته بودند شما مجوس و آتشپرستید. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی میدیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند، در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین(ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا… دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمیداد.
دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم . هوا که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم من میخواهم تسلیم ایرانیها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او را میکشم.
حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟ بعد از مدتی سکوت گفتم: آره، زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم. تمام ۱۸ اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. (از کتاب سلام بر ابراهیم)
قاب مشاهیر ۲
داستان الیزابت راس ملقب به بیبی گلافروز؛ پزشکی اسکاتلندی که در میان بختیاریها به طبابت میپرداخت. زمان سفر الیزابت راس به ایران مقارن با دوران انقلاب مشروطه بود. دکتر راس ابتدا در شهر جلفا مشغول به کار شد. در سال ۱۹۰۹ بود که دیداری با نجفقلی خان پسر حسین قلیخان بختیاری داشت. در این دیدار او به راس گفت که تمایل دارد یک پزشک خارجی در میان ایل بختیاری باشد. این دیدار زمینهساز رفتن او میان بختیاریها برای حدود چهار سال شد.
راس پزشک زنان اشرافی بختیاری (معروف به بیبی) بود. همانطور که او علاقه خاصی به بختیاریها داشت، آنها نیز او را دوست داشتند و حتی به او لقب بیبی گلافروز را داده بودند. زندگی او در ایران با ماجراهای مختلفی همراه بود. منجمله یک بار در بیابان گم شد و مورد دستبرد راهزنان قرار گرفت. او در سال ۱۹۱۵ (۱۲۹۳)در زمان جنگ جهانی اول در ۳۷ سالگی درگذشت. مزار وی در محل درگذشتش در شهر کراگویواتس صربستان قرار دارد.
قاب تاریخ
تلویزیون آموزشی حضرت والاگوهر! تصویر سروناز پهلوى دختر شاهپور عبدالرضا پهلوى و پرىسیما زند در یک ضیافت رسمى در دربار. هفته پیش در همین صفحه درباره کامیار پهلوی نوشتم. حالا مختصری درباره خواهرش سروناز بخوانید. در یکی از اسناد به جای مانده از دوران پهلوی که موسسه مطالعات پژوهشهای سیاسی آن را منتشر کرده، در یک گزارش خبری به تاریخ ۱۸/۰۱/۵۶ آمده است:
«اخیراً والاگهر سروناز دختر والاحضرت عبدالرضا پهلوی جهت آشنایی با سیستمهای مختلف ارزیابی و تهیه برنامههای تلویزیون در پروژه iDi تلویزیون آموزشی مشغول به کار شده است. دوستی چندجانبه بین جیم کینگ و بهرام نادری و خانم فرزام و قماربازی نمودن آنها و استعمال مواد مخدر همه خطراتی است که والاگهر را تهدید مینماید؛ زیرا والاگهر نیز بدون توجه به دوستی بیشائبه خود با این عده ادامه میدهد و اغلب شبها به بازی تخته نرد و صرف شام با خانم فرزام میپردازد.»
قاب مشاهیر ۳
محسن آزمایش (اشتهاردیان) در نیویورک دهه ۳۰ خورشیدی؛ داستان زندگی بنیانگذار برند آزمایش؛ محسن اشتهاردیان متولد ۱۳۰۴ در تهران کارآفرین و بنیانگذار کارخانه آزمایش بود. پس از موفقیتهای کسب شده، محسن آزمایش کارخانههای خود را در ساوه، مرودشت و تهران گسترش داد. محسن آزمایش در خانوادهای فرهنگی ولی فقیر به دنیا آمد. پدرش روحانی بود. به علت فوت پدر در نوجوانی بیش از چهار کلاس درس نخواند.
محسن از ۱۱ سالگی برای تأمین خانوادهاش در کارگاه آهنگری با مزد یک تومان در هفته به شاگردی مشغول شد. او پس از دو بار تغییر محل کار و هفت سال تجربه شاگردی، عاقبت با ۱۴۰ تومان پسانداز، در سال ۱۳۱۸ مغازه کوچکی در خیابان عینالدوله باز کرد و به در و پنجرهسازی پرداخت. آزمایش در سال ۱۳۲۱ با دختری از اقوام به نام بتول عاصمی ازدواج کرد. از آنجا که این وصلت بدون فرزند ماند، او به پیشنهاد همسرش زن دومی اختیار کرد.
حاصل ازدواج با فرزانه سیمینپور، چهار فرزند به نامهای امیرمسعود، مژگان، نادی و نازنین بود. آزمایش در کارگاه نهچندان بزرگ آن روزش صندلی تولید میکرد و میفروخت و تازه کاروبارش داشت رونق میگرفت اما آتشی از راه رسید و در سال ۱۳۳۶ تمام ساختههای محسن در آتش سوخت. آزمایش به دلیل مشکلات مالی و خانوادگی در سال ۱۳۶۶ از همسر دومش نیز جدا شد. یک سال بعد و در سال ۱۳۳۷ کارخانهای به نسبت بزرگ و ایدهای ماندگار جایگزین آن کارگاه و خاکسترهایش شد.
از سال ۱۳۳۷ تا سال ۱۳۴۴ زمانی بسیار نیاز بود تا کارگاه محسن به کارخانه بدل شود و کارخانه نامی برای خود دستوپا کند. آزمایش در سال ۱۳۷۱ در شهر رباط کشور مراکش در سن ۶۷ سالگی درگذشت و همانجا به خاک سپرده شد و کارخانههایش در ایران هم در این دوران سالبهسال به مرگ نزدیک میشدند.
ماجرا از دوران پس از انقلاب آغاز شد؛ در سال ۱۳۵۸ کارخانههای آزمایش مشمول بند ج قانون حفاظت صنایع ایران شدند و محسن آزمایش یک سال پس از ملی شدن (مصادره) داراییاش به سوئیس مهاجرت کرد. کارخانه آزمایش در سال ۱۳۸۸ با اخراج حدود ۹۰ درصد از کارکنانش به حالت نیمهتعطیل درآمد و نهایتا پس از مدتی تعطیل و جمع شد.
قاب نوستالژی
سه دختر تهرانی - سال ۱۳۷۶؛ هر سه کتاب در دست دارند؛ اولی از راست کتاب قوانین اساسی مدنی و اولی از چپ کتاب تاریخ تحلیلی اسلام سیدجعفر شهیدی.(گتی ایمیجز)