آتش و لبخند در هزارتوی اتوبان

دنیای مجازی خیلی جذاب و دلنشین است، ولی من همیشه میگویم مثل یک آتش میماند که وقتی خیلی به آن نزدیک شوی، میسوزی.
هفت صبح| نمایش «گوزنهای اتوبان» بر پرده سینماها، بهانهای شد تا با سامان صفاری، بازیگر نقش «مرتضی» به گفتوگو بنشینیم؛ بازیگری که برای رسیدن به روح سرکش و لجباز این پیک موتوری، خیابانها را نه با عینکدودی از پشت شیشه ماشین که با نشستن بر ترک موتور و زندگی در میان صنف موتوری تجربه کرده است. او در این گفتوگو از شانس خوبی میگوید که او را به این پروژه مستقل و خصوصی رساند، از جادوی تمرین و مشاهده برای خلق شخصیتی که به «تیپ» فرو نرود و از آتش تیز فضای مجازی که هم میسوزاند و هم گرما میبخشد.
خیابانهای تهران، هزارتویی از داستانهای ناگفته است و پیکهای موتوری، راویان خاموش این قصهها هستند؛ قاصدانی که در سرما و گرما، میان دود و آهن، امانتی را از نقطهای به نقطهای دیگر میرسانند. فیلم سینمایی «گوزنهای اتوبان» به کارگردانی ابوالفضل صفاری، برشی از زندگی همین آدمهاست؛ روایتی از رفاقت، رقابت و رویاهای گمشده در همهمه پایتخت. سامان صفاری در نقش «مرتضی»، یکی از همین گوزنهای سرکش است که در اتوبان زندگی میتازد و حالا در گفتوگو با «هفت صبح»، از پیچوخمهای رسیدن به این نقش میگوید.
شانس خوب یک پروژه مستقل
گاهی تقدیر، مسیر را بهگونهای میچیند که بهترین اتفاق در دل یک ناهماهنگی رقم بخورد. صفاری درگیر پروژه دیگری بود و مشکل گریم و تداخل زمانی، حضورش در «گوزنهای اتوبان» را تقریباً ناممکن کرده بود اما یک ویژگی مهم، ورق را برگرداند. او توضیح میدهد: «چون گوزنهای اتوبان یک فیلم کاملاً خصوصی است و هیچ ارگان یا نهاد دولتی پشت آن نبود - برخلاف 95 درصد پروژههایی که الان ساخته میشود - جزو سینمای مستقل بود. تهیهکننده و سرمایهگذار شخصی داشت. برای همین، اینجور کارها ممکن است یکی دو ماه عقب بیفتد و این شانس خوب من بود.»
او ادامه میدهد: «کارگردان از همان ابتدا نقش مرتضی را به من پیشنهاد داده بود. جالب است که بازیگرهای دیگری هم برای نقش صحبت کرده بودند، ولی در آخر کار، دوباره با من تماس گرفت که نقش مال خودت است. بعد از آن، حدود یک ماه و نیم، هر روز در پلاتو تمام سکانسها را تمرین داشتیم. یک هماهنگی و رفاقت خیلی خوب بین من و نوید پورفرج شکل گرفت؛ رفاقتی میان ما پیک موتوریها که به نظرم فقط با تمرین به دست آمد. همین اتفاق خوب باعث شد وارد پروژه شوم و الان که بازخوردها و فروش خوبش را میبینم، میگویم این شانس خوب من بوده است»
مشاهده و تقلید؛ از کتاب بازیگری تا کف خیابان
اما چگونه میتوان از تکرار کلیشهها پرهیز کرد و به شخصیتی جان بخشید که مخاطب، مابهازای آن را در خیابانها باور کند؟ صفاری کلید این معما را در دوکلمه خلاصه میکند: مشاهده و تقلید. او معتقد است روح سرکش و یکدندگی «مرتضی» را نمیشد در کتابهای بازیگری پیدا کرد.
«شما اگر سوار موتور نشوی، اگر ساعتها بهعنوان پیک موتوری در خیابان تمرین نکنی، واقعاً به آن لحظات نمیرسی. روزهایی بود که میآمدم سر صحنه و به بچهها میگفتم ببین، دو نفر را دیدم خسته، عین خودمان! مابهازای کاراکترهایمان را میدیدیم. لحنی که با آن برای هم گاهی بلوف میزنند، تکیهکلامهایی که دارند، اینها فقط با زندگی کردن در میان خود پیکیها به وجود میآمد. اینطور نبود که بتوانی عینکدودی بزنی و توی ماشین شاسیبلندت بروی سر صحنه؛ اینها را پیدا نمیکنی. واقعاً باید در آن سطح و آن قشر زندگی کنی.»
این غرقشدن در دنیای پیکهای موتوری، خلاقیت گروه را شعلهور کرده بود: «ما پر از خلاقیت میشدیم. کتککاریهایشان، رفاقتهای عجیبشان در اکیپهای دو سهنفره هر منطقه... اینها را فقط باتجربه کردن میشد به دست آورد. برای خلق کاراکتر مرتضی و آن رابطه خاصش، ما واقعاً بین این آدمها زندگی کردیم تا شخصیت بسازیم و کار تبدیل به تیپ نشود. طوری که وقتی تماشاگر نگاه میکند، مابهازای این کاراکترها را پیدا کند.»
سکانس افتتاحیه؛ جایی که بازی و واقعیت درهم آمیخت
یکی از درخشانترین بخشهای فیلم، همان سکانس افتتاحیه و شرطبندی نفسگیر پیکهاست. صفاری از وسواس کارگردان و نویسنده روی این سکانس میگوید: «باورتان نمیشود، ساعتها تمرین میکردیم و آخرش میگفتند نه! فردا با یک ایده جدید شروع میکردیم. اینقدر تمرین شد که راحتترین برداشتهای ما همان روز اول فیلمبرداری بود، چون به همه چیز رسیده بودیم.»
لوکیشن فیلمبرداری در پارکی حوالی جنوب شهر، خود پاتوق پیکهای موتوری بود و همین، مرز میان بازی و واقعیت را کمرنگ کرده بود: «یکجایی دیگر نمیشد تشخیص داد چه کسی بازیگر است و چه کسی واقعاً آنجا زندگی میکند، چون ما شبیه آنها شده بودیم. آنها میآمدند به ما هشدار میدادند که اینجا مراقب باش پلیس میگیرد، آن منطقه خطری است، کلاهکاسکت نداری!
قشنگ انگار ما هم جزوی از آنها بودیم و داشتیم زندگی میکردیم. گاهی متوجه نمیشدیم داریم سکانس بازی میکنیم، احساس میکردیم الان سفارش میآید که غذا را کجا ببریم. هوا گرم و عجیب بود و ما با آنها همزیست شده بودیم؛ روی زمین مینشستیم و همانجا غذا میخوردیم. اگر با آنها زندگی نمیکردی، به آن نتایج و حالوهوا نمیرسیدی.»
آتش فضای مجازی؛ نزدیک میسوزی، باید دور بمانی!
فیلم، تلنگری هم به تضاد میان زندگی واقعی و تصویر مجازیمان میزند. از صفاری درباره تجربهاش با این دنیای پرهیاهو پرسیدیم. او که با «شیار ۱۴۳» وارد سینما شده بود، پس از چند سال با یک سریال تلویزیونی، سونامی شهرت مجازی را تجربه میکند: «بعد از سریال، صفحه من از دو هزار دنبالکننده، طی چند روز به 400هزار نفر رسید. من وارد دنیایی شدم که آدمها بهراحتی تو را قضاوت میکنند، با تو همذاتپنداری میکنند، از تو کپی میکنند، صبح با تو خوب هستند و شب با یک حرکت که خوششان نیاید، شروع به فحاشی میکنند.»
او این تجربه را به یک آتش تشبیه میکند: «خیلی جذاب و دلنشین است، ولی من همیشه میگویم مثل یک آتش میماند که وقتی خیلی به آن نزدیک شوی، میسوزی. باید یک فضای امن برای خودت درست کنی که هم از نورش استفاده کنی و هم از گرمایش لذت ببری. ولی خیلی سخت است. همین چند روز هم دوباره با هجوم آدمها در فضای مجازی مواجه شدم، ولی دیگر تجربهاش را دارم؛ بهراحتی لبخند میزنم و کنترل میکنم. اگر تجربه نداشته باشی، میتواند تو را به بیراهه بکشاند.»
بازگشت سینمای اجتماعی؛ نیاز به تفکر پس از تیتراژ
سامان صفاری نگاهی امیدوارانه به آینده سینمای اجتماعی ایران دارد. «تا چند سال پیش فکر میکردم سینمای اجتماعی در کشور ما تمام شده است. ولی الان میبینم که این سینما دوباره دارد انرژی میگیرد و برمیگردد. فکر نمیکردم فیلم ما اینقدر با استقبال مواجه شود و این برایم خیلی اتفاق خوبی است. متوجه شدم که مردم واقعاً به فیلمهای اجتماعی نیاز دارند؛ فیلمهایی که بعد از تماشایش بنشینند و دربارهاش فکر کنند، نه اینکه یک ساعت بعد، سکانسهایش را هم به یاد نیاورند. جامعه ما وقتی فیلمی را نگاه میکند، میخواهد راجع به آن فکر کند، قضاوت کند و به نتیجه برسد. خدا را شکر که سیاستهای جدید به این سمت میرود که نیاز مردم به سینمای اجتماعی هم دیده شود».