کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۶۲۱۹۵۸
تاریخ خبر:
گفت‌وگو با احترام برومند به بهانه نهمین سالگرد فوت داوود رشیدی

به موزه داوود فکر کردم، پولش را نداشتم!

به موزه داوود فکر کردم، پولش را نداشتم!

‌وصیت کرده‌ام بعد از مرگم اگر بچه‌ها نیاز نداشتند این خانه را نگه دارند. نه اینکه اینجا موزه باشد، فقط به عنوان خانه داوود رشیدی بماند

هفت صبح، مجتبی سعادت|  امروز سالروز فوت استاد داوود رشیدی است. روزی که یکی از بزرگان سینما را از دست دادیم. این را احترام برومند، همسرش تأکید می‌کند؛ «ما او را از دست دادیم». داوود رشیدی به نسل جوان اعتقاد داشت، کار آن‌ها را تحسین می‌کرد و حالا همسر او امیدوار است که این نسل جوان،‌ پیشکسوتان خود را از یاد نبرند. او امید دارد که روزنامه‌نگاران، نویسندگان و مستندسازان از همسرش و بزرگان آن نسل بنویسند و بگویند تا آن‌ها فراموش نشوند،‌ تمام نشوند.

احترام برومند

به احترام استاد رشیدی،‌ به یاد او که حالا 9سالی است ما را ترک کرده، پای خاطرات احترام برومند نشستیم. خاطراتی که نزدیک‌ترین فرد به او برایمان روایت کرد. بهانه این گفت‌وگو گرچه غم‌انگیز بود، اما روزهای خوش و زیبا را هم برای همسر و هم برای ما یادآوری کرد.

 

احترام برومند پیش از هر سوالی از غم‌انگیزی این روزهای شهریور می‌گوید:‌ «هر وقت به تاریخ تولد آقای رشیدی ۲۵ تیر و تاریخ فوت‌اش 5شهریور نزدیک می‌شویم، آن‌قدر غمگین می‌شوم، آن‌قدر دگرگون می‌شوم که گذران روزها را متوجه نمی‌شوم. الان ۹سال است که من آقای رشیدی را از دست داده‌ام؛ همه ما ایشان را از دست داده‌ایم. پیش از این، ۵ شهریور برایم بی‌معنی بود.

IMG_20250825_144540_588

۲۵ تیرماه همیشه برایمان شادی‌آفرین بود، چون خود آقای رشیدی بسیار به روزهای تولد علاقه داشت. همیشه مشتاق بود که تولدها خوب برگزار شوند، مهمانی بگیریم، کادو بگیریم. اگر تولدی را سوت و کور می‌گذراندیم خوشش نمی‌آمد. حالا کجاست ببیند ما راجع به روز فوت او حرف می‌زنیم. واقعا خاطره بسیار غم‌انگیزی بود. لحظه‌ای که بعد از نزدیک ۵۰ سال از عزیزترین کس‌ات جدا می‌شوی». و گفت‌وگو از داوود رشیدی چنین آغاز شد.

 

اولین مواجهه شما با آقای رشیدی چه سالی و کجا بود؟ چطور با هم آشنا شدید؟ 

آشنایی‌ ما؛ آن‌قدر از این آشنایی گفتم که خدا می‌داند. ما سال 47  توسط مسعود بهنود که از دوستان بسیار صمیمی آقای رشیدی بود آشنا شدیم. آن زمان آقای رشیدی با روزنامه‌نویسان زیادی رفت و آمد داشت؛ مثل مسعود بهنود، عمید نائینی، رضا اعتمادی (ر.اعتمادی)، صفا حائری و خیلی‌های دیگر. مسعود بهنود با برادر من نیز آشنا بود و همین باعث آشنایی ما شد. مسعود بهنود روزی با آقای رشیدی در کافی‌شاپی نزدیک خانه برادرم در خیابان ثریا (سمیه امروز) قرار داشت.

IMG_20250825_144541_294

به من و برادرم هم گفت که برویم. اولین‌بار آن‌جا ایشان را دیدم. دیدم آقایی نشسته، حدود ۳۴، 35 ساله با موهای کمی جوگندمی؛ ما 14 سال اختلاف سن داشتیم. این اولین دیدار ما بود. البته ایشان همان‌زمان در تئاتر شناخته شده بود و در تلویزیون ملی هم برنامه‌هایی درباره تئاتر داشت. چند روز بعد بهنود گفت، داوود مرا برای شام به رستوران رمبو در خیابان فرصت که نزدیک منزل پدر ایشان بود،‌ دعوت کرده، من همراه بهنود و همسرش رفتم.

 

من آن وقت در مدرسه‌ای برای کودکان استثنایی در خیابان نیاوران کار می‌کردم، خانه آقای رشیدی هم خیابان نیاوران بود. چند وقت بعد دعوت‌ام کردند که ناهار به منزل‌شان بروم؛ البته می‌دانستم که مادرشان هم با ایشان زندگی می‌کند. آقای رشیدی گفت برای ناهار دو مهمان دیگر هم دارند. یکی دکتر ساعدی که من ایشان را از آنجا که مطب‌شان چسبیده به مدرسه ما بود می‌شناختم.

 

مرضیه و سوسن تسلیمی هم خیلی در موردش برایم گفته بودند، اما این‌طور نبود که آثارش را بشناسم. نفر دیگر محمدعلی جعفری، سوپراستار آن‌وقت سینما بود. من ایشان را می‌شناختم چون هم فیلم دوست داشتم و هم زیاد سینما می‌رفتم، در تئاتر هم دیده بودمشان. البته نه تئاترهای مدرن آقای رشیدی. ما آن زمان گاهی با مادرم به تئاترهای لاله‌زار می‌رفتیم و محمدعلی جعفری را در یکی از همین تئاترها دیده بودم و در فیلم سینمایی «مورفین».

 

شما خودتان هنرمند بودید اما زندگی با هنرمند با درگیری‌های ویژه این کار چطور بود؟ 

هر زندگی شرایط و چارچوب‌های خودش را دارد، مطمئنا نمی‌توانم بگویم زندگی یک هنرمند مثل زندگی یک کارمند یا یک پزشک است، هر کدام شکل خودش را دارد، اما زندگی کردن با یک هنرمند کار آسانی نیست. اگر هر دو نفر هنرمند باشند که طبیعتا سخت‌تر می‌شود.

 

10سال از زندگی ما پیش از سال ۵۷ بود و بعد به دوران جدید رسیدیم. این دو دوره بسیار باهم فرق داشت، از نظر سبک زندگی، ملاحظات، سختی و حتی خوشی‌هایش باهم متفاوت بود. آقای رشیدی قبل از ۵۷ یکی از مدیران تلویزیون بود و ما از نظر مالی وضع مشخصی داشتیم، اما متاسفانه بعد از آن، خیلی تحت فشار قرار گرفتیم. من و ایشان در آن سال‌ها از کارهایمان منفصل شدیم. درواقع ما زندگی جدید با مشکلات جدید را آغاز کردیم.

 

اوایل انقلاب خیلی از هنرمندان مهاجرت کردند، آقای رشیدی چرا چنین تصمیمی نگرفتند؟

سال ۵۹ که پسر ما برای تحصیل به سوئیس رفت؛ در پرانتز بگویم، ما وقتی ازدواج کردیم ایشان از ازدواج قبلی‌اش پسر 6 ساله‌ای داشت که با ما زندگی می‌کرد. او وقتی دیپلم گرفت مصادف شد با انقلاب فرهنگی؛ دیگر دانشگاهی نبود. به همین خاطر با هر امکانات و کمکی که می‌شد از اطرافیان بگیریم، فرهاد را برای ادامه تحصیل به سوئیس فرستادیم. وقتی او رفت، گرفتاری‌ها پشت سر هم پیش می‌‌آمد.

 

حتی پدرشوهرم هم که دیپلمات بود و در سال 58 منفصل از خدمت شد، مجبور شد زندگی‌اش را بفروشد و از ایران برود. ما واقعا بی پشت و پناه شده بودیم و فشار زیادی را تحمل می‌کردیم. آقای رشیدی تحصیلات ابتدایی را در ایران و ترکیه، تحصیلات متوسطه را در پاریس و تحصیلات دانشگاهی را در ژنو و بروکسل گذرانده بود. دورانی که در ژنو بود در تئاتر حرفه‌ای کار کرده بود و عضو گروه تئاتری معتبر «کاروژ» بود.

 

به همین خاطر به ایشان پیشنهاد کردم حالا که فرهاد رفته ما هم به سوئیس برویم. آقای رشیدی اصلا به رفتن فکر نمی‌کرد؛ به من می‌گفت تو هیچ وقت خارج از ایران زندگی نکرده‌ای و نمی‌توانی قضاوت کنی که غربت چقدر اذیت‌کننده است. آقای رشیدی آن زمان 44ساله بود، می‌گفت این سن دیگر سن رفتن نیست. او سال ۴۲ به ایران برگشته بود و تا سال 57 کارهای بسیاری کرده بود.

 

در همان دوران که در تلویزیون سرپرست واحد نمایش بود، بانی تهیه بهترین سریال‌ها بود،‌ مثل «سلطان صاحبقران»، «داستان‌های مولوی»، «دایی‌جان ناپلئون». قرارداد «هزار دستان» هم با نام «جاده ابریشم» در زمان ایشان بسته شده بود و بعد ساخته شد. تئاترهای بسیاری که کار کرده بود حالا بماند. چنین آدمی با این پیشینه‌ نمی‌توانست همه‌چیز را رها کند، برود و دوباره از ابتدا شروع کند.

 

جدای از این، او بسیار ایران‌ را دوست داشت. برخلاف تصور بسیاری که فکر می‌کردند او به دلیل بزرگ شدن و درس خواندن در اروپا، فرنگی‌مآب شده اصلا چنین نبود. او کاملا به ایران و زندگی ایرانی دلبسته بود. بعدها هم هر وقت ما خارج از ایران می‌رفتیم، همیشه زودتر از ما برمی‌گشت. انگار چیزی گم کرده باشد بلافاصله برمی‌گشت. او ایران را به همه‌جا ترجیح می‌داد. کاش آنانی که بر ما حکمرانی می‌کنند بفهمند که ما ایران را دوست داریم تا این‌جا را برایمان قابل تحمل کنند.

 

 ایشان چه ویژگی‌های دیگری داشتند؟

اگر کسی از من بپرسد که داوود چه اخلاقی داشت، چند نکته مهم هست. علاقه بسیار زیادش به خانواده و وظیفه‌ای که نسبت به خانواده احساس می‌کرد. ویژگی دیگرش این بود که به نفس کار اهمیت می‌داد، همیشه ناراحت بود چرا من کار نمی‌کنم. البته برای من این‌‌طور نبود که داوطلبانه کارم را از دست داده باشم اما او عقیده داشت می‌توانم در زمینه‌های دیگری کار کنم.

 

می‌گفت نباید فکر کنیم فقط یک کار هست. حتی برای کار لیلی؛ لیلی دائم سر چیزهای بیخود ممنوع‌الکار می‌شد. آقای رشیدی به لیلی می‎گفت تو که این‌قدر بچه‌ها را دوست داری، به بچه‌ها درس بده. این پیشنهاد ابتدا برایمان خنده‌دار بود، اما وقتی لیلی برای مدت‌ها نتوانست کار تصویر کند، زندگی‌اش را از همین راه، آموزش تئاتر به کودکان و نوجوانان تأمین می‌کرد.

 

 اگر بخواهید لحظه‌ای از زندگی مشترکتان را ثبت کنید، کدام لحظه را انتخاب می‌کنید؟

تولد نوه‌مان سینا بود. ازدواج فرهاد و ازدواج لیلی. هرچند ازدواج لیلی موفق نبود، اما او زندگی خوبی داشت و بعد از آن همیشه مورد حمایت و پشتیبانی پدرش بود. داوود در وصیتش گفته بود من از مردن نمی‌ترسم، نگران خانواده‌‌ام و بیشتر نوه‌ام هستم که بسیار به من وابسته است. روی سنگ قبر من آن جمله سزار را که گفت: «آمدم، دیدم و پیروز شدم» را بنویسید «آمدم، دیدم و رفتم». فردای روز تشییع جنازه او یکی از روزنامه‌ها نوشت، پیش‌بینی آقای رشیدی درست بود، سینا بسیار بی‌تابی می‌کرد. رابطه داوود با بچه‌ها و بچه‌های خودش، رابطه بسیار خاصی بود. این لحظاتی است که ثبت شدند.

 

کدام یک از نقش‌هایی که آقای رشیدی بازی کردند بیشتر شبیه خودشان بود؟ 

در سریال «آوای فاخته» بهمن زرین‌پور، من خیلی داوود را می‌دیدم. کاراکترش هم جدی بود و هم دلسوز، هم بار معنوی داشت. نقش رئیس‌جمهور که در سریال «یکی از این روزها» بازی ‌کرد هم خیلی به او می‌آمد و نقش «بی‌بی چلچله» که مهربانی‌اش به شخصیت خودش بسیار نزدیک بود.

 

 از روزهای بیماری و سختی‌هایش بگویید.

آقای رشیدی هیچوقت در بیمارستان بستری نشد. سال ۹۰ ما متوجه شدیم که مبتلا به سرطان پروستات است و معالجات شروع شد. همان زمان نمایش «آقای اشمیت کیه» را روی صحنه برد. سال قبل هم نمایش «منهای 2» را اجرا کرده بود. خوشحالم که در دو سه سال آخری که می‌توانست کار کند، دو نمایش خوب روی صحنه برد. آقای رشیدی برای انتخاب نمایش بسیار حساس بود و همیشه می‌خواست نمایشی مرتبط به زمانه را پیدا کند.

 

این دو نمایش را از میان انبوه نمایشنامه‌هایی که پسرم برایش می‌فرستاد، انتخاب کرد و به دکتر شهلا حائری که از مترجمان خوب هستند،‌ داد تا ترجمه شود و به اجرا برد؛ درست در سال‌های آخری که می‌توانست کار کند. آقای رشیدی از رادیوتراپی سر تمرین می‌رفت، از شیمی‌درمانی به اجرا می‌رفت بدون اینکه کسی متوجه شود. او دوست نداشت کسی احساس ضعف یا مریضی‌اش را ببیند.

 

همیشه دوست داشت دیگران فکر کنند او پولدار، قوی و سالم است. اما بعد از آن بین سال‌های ۹۰ تا ۹۵ ایشان دیگر نتوانست کار کند. در کوران معالجات تهاجمی، متاسفانه آقای رشیدی مبتلا به آلزایمر شد. آلزایمر یکی از عوارض معالجات بود. دیگر راجع به این بیماری توضیحی نمی‌دهم چون برای کسی که با این بیماری روبه‌رو نشده و با آن زندگی نکرده، قابل توضیح نیست.

 

فقط خوشحالم که با مراقبت‌های ویژه پزشکان و کارهایی که ما انجام می‌دادیم، خوشبختانه هیچوقت مراحل سخت این بیماری را تجربه نکرد. ساعت 8:30 جمعه 5 شهریور بعد از خوردن صبحانه بود، ناگهان سینه‌اش صدای خش‌داری داد و قبل از اینکه ما بفهمیم چیست، کمک کردیم روی تخت بخوابد و تا اورژانس بیاید تمام شده بود. به همین راحتی.

 

 به نظرتان اگر آقای رشیدی الان زنده بودند با توجه به فضای امروز جامعه دوست داشتند چه کاری بسازند؟

اتفاقا آقای رشیدی قبل از اینکه مریض شود نمایشی دو پرسوناژ به نام «بازی کشتار» را دو بار برای تایید فرستاد و هر دو بار رد شد. قصه این نمایش که خود آقای رشیدی ترجمه کرده بود، درباره دو آدم از دو کشور با دو تفکر مختلف بود که در جایی دورافتاده با یکدیگر در فضایی تنها قرار می‌گرفتند. مطمئنم اگر آقای رشیدی بود حتما دلش می‌خواست نمایشی با موضوع مخالفت با جنگ روی صحنه ببرد.

 

نوشته یا داستان منتشر نشده‌ای از آقای رشیدی هست؟

نه، تمام نمایش‌نامه‌ها موجود است، حتی همین آخری. آقای رشیدی که نمایشنامه‌نویس نبود، مترجم بود. بعضی از ترجمه‌هایش را با دکتر ستاری یا دکتر حسین‌علی طباطبایی انجام داده بود. نمایشنامه «پیروزی در شیکاگو» را با همکاری بهرام بیضایی ترجمه کرد. این نمایش پرفروش‌ترین نمایش بعد از سال ۵۷ بود. آقای بیضایی در اوایل برگشتن آقای رشیدی به ایران مدت‌ها همکار بودند. چند سال سالن تئاتر در اختیار این دو نفر بود و نمایش‌هایی روی صحنه بردند.

 

تا به حال فکر کرده‌اید موزه شخصی از دست‌نوشته‌ها و وسایل استاد راه‌اندازی کنید؟ 

بله. به این بارها فکر کردم اما پولش را نداشتم. همان سال‌های اول و دوم بسیار به این فکر بودم که اگر خانه‌ای قدیمی مثل خانه پدری ایشان که آن زمان در خیابان فرصت، پایین‌تر از تماشاخانه ایرانشهر بود وجود داشت، فضای خوبی برای این کار بود.

 

تنها اتفاقی که افتاد یک سال پس از فوت ایشان میراث فرهنگی دو تابلو برای خانه ما زد. نام آقای رشیدی و من را زدند. البته گفتم که اسم من را نزنید اما گفتند باید اسم هر دو باشد. فقط در وصیتم نوشته‌‌ام، بعد از مرگ من اگر بچه‌ها نیاز نداشتند این خانه را نگه دارند. نه اینکه اینجا موزه باشد، فقط به عنوان خانه داوود رشیدی بماند. البته یادتان باشد که این کارها را ما نباید بکنیم، این‌ها کار مسئولان فرهنگی است. این را هم بگویم موزه سینما همیشه نهایت لطف و همراهی را داشته‌اند، اما آن‌ها هم کمبود فضا و امکانات دارند. 

 

 به عنوان سوال آخر، اگر قرار باشد نامه‌ای به آقای رشیدی بنویسید، سطر اول نامه را چطور می‌نویسید؟

می‌نویسم، «داوود عزیزم از روز اول... از وقتی که همدیگر را شناختیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم تا روزی که با تو وداع کردم، همیشه یک‌طور دوستت داشتم و عاشقت بودم. حالا بعد از 9سال که بیشتر راجع به تو کنجکاوی می‌کنم، متوجه می‌شوم به اندازه کافی نمی‌شناختمت. تو آدم کم‌حرفی بود.

 

هیچ وقت موفق نشدیم تمام داستان زندگی‌ات را از زبان خودت کامل بشنویم. تو همیشه درگیر کار بود، زمانی هم که دیگر گرفتاری‌های کاری کمتری داشتی حوصله به خرج ندادی. داوود جان هرجا هستی در آرامش باشی». شهرام جعفری‌نژاد صحبت‌هایی با آقای رشیدی کرده بود و حالا هر چه داریم از همین حرف‌هاست. چند جلسه‌ای در دوران بیماری هم آقای امید روحانی با او حرف زد. بعد از فوت ایشان اما، آقای روحانی گفت همه آن‌ نوشته‌ها را گم کرده‌ است! متأسفانه ما این عاقبت‌اندیشی را نداشتیم که از ایشان فیلم‌های گفت‌وگو بگیریم. ما حرف‌های کمی از او داریم.

 

 و جمله پایانی درمورد آقای رشیدی.

دوست دارم شما روزنامه‌نویس‌ها، نویسنده‌ها و مستندسازان کاری کنید که کسانی مثل آقای رشیدی در ذهن جوان‌ها، که شناخت کمتری نسبت به این نسل دارند، زنده بمانند و تمام نشوند. حیف است که آقای رشیدی را فقط با دو سه فیلم سینمایی بشناسند. آقای رشیدی فقط این فیلم‌ها نیست. او فیلم‌ها و تئاترهای بسیار داشته، ترجمه و تحقیقات داشته، تهیه‌کننده بوده است. آقای رشیدی همیشه می‌گفت جوان‌های ما بسیار باهوش‌تر از ما هستند، پشتکار خوبی دارند. این نسل جدید نباید پیشکسوتان را فراموش کند.

 

تازه‌ترین تحولاتفرهنگیرا اینجا بخوانید.
کدخبر: ۶۲۱۹۵۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر