وقتی یک شعر از جبههها عبور میکند

مردم ایران وقتی از بیرون ناامید میشوند، در درون خودشان آبادی کشف میکنند
هفت صبح، سمیه خاتونی | این مطلب که گفتوگویی صمیمانه و بیواسطه با عبدالجبار کاکایی، شاعر معاصر و محبوب است، به بهانه قطعه شعری که در روزهای پرفشار جنگ 12 روزه، از سوی هر دو گروه مخالفان و موافقان در فضای مجازی وایرال شد انجام شده است. عبدالجبار کاکایی برای مخاطبان تلویزیون دهه شصت چهرهای آشناست. شاعری که از کودکی با صدای گرم و چهره آرامش در ذهنها مانده و بعدها با مجموعهای از سرودههای ملی، مذهبی، آیینی و اجتماعی، جایگاه ویژهای در حافظه فرهنگی جامعه یافته است.
شعرهایش اغلب رنگ تعهد دارند، اما نه از جنس شعار؛ بلکه آغشته به احساس بیواسطهای که حتی از ورای اختلافات سیاسی و جهانبینی، قلبها را نشانه میگیرد و شعر به جای تعیین مرز، به درد اشاره میکند و همین باعث میشود همه در آن خود را ببینند. در این میان صدای گرم و آرام کاکایی، خود رسانهای است که به شعر معنا و جان میدهد. نوعی اعتماد یا خاطره جمعی نسبت به چهره و زبان او در دل مخاطب هست که باعث میشود شنیدن شعرش، بیشتر از صرفا شنیدن یک متن باشد.
شعرهای کاکایی احساس بیواسطه دارند. همین بیواسطگی باعث میشود پیام شعر بدون مانع ایدئولوژیک یا قضاوت زبانی، به قلب مخاطب برسد. مخاطب، فارغ از جایگاه فکریاش، به رنج و زیبایی کلمات واکنش نشان میدهد. اینکه چگونه یک شعر، آن هم در فضای متشنج و دوقطبی امروز، میتواند میانجی رنج باشد؛ موضوع گفتوگویی است با خود شاعر این روزهای پرازدحام؛ عبدالجبار کاکایی.
این روزها شعری از شما با مطلع «این روزها به هرچه گذشتم، کبود بود...» به شکل گستردهای در فضای مجازی بازنشر شده و نکته جالب اینجاست که این بازنشر، هم توسط موافقان و هم مخالفان جنگ اخیر صورت گرفته است. این موضوع برای من روزنامهنگار فرهنگی خیلی جذاب و معنادار بود. به نظر شما چه چیزی باعث میشود یک شعر، فراتر از مرزبندیهای سیاسی و ایدئولوژیک، همه را با خود همراه کند؟
شعر، بازتاب مدارهای روانی جامعه است؛ نه ابزاری برای امواج سیاسی
به زعم من، رمز این موضوع در رصد مدارهای روانی جامعه است. من از ابتدای فعالیتم در دهه ۶۰ تا امروز، تمرکزم روی همین مدارهای روانی مردم بوده؛ نه بر امواج و دعواهای سیاسی و حزبی. هیچگاه نخواستم در شعرهایم شعار بدهم یا به عنوان ابزاری برای امورات سیاسی به کار بروم. همواره سعی کردم حرف دل مردم را بزنم. درواقع این امواج سیاسی، از انقلابخواهی گرفته تا دیگر جریانها، هرکدام در حال رقابت برای مدیریت جامعه هستند، اما جامعه ما چیزی فراتر از اینها دارد. روح، روان، احساس. وقتی شاعر روی آن مدارهای عمیق احساسی متمرکز شود، حرفش هم برای موافق معنا دارد و هم برای مخالف. به همین دلیل است که بعضی شعرها بدون آنکه جهتگیری خاصی داشته باشند، بازتابی وسیع و مشترک پیدا
میکنند.
شعر، حتی در دوران جنگ، نباید ضدانسانی بشود
یعنی شما شعر را نه رسانهای برای موضعگیری، بلکه تلاشی برای بازتاب تجربه انسانی میدانید؟
دقیقا. یک نمونهاش همان شعری است که سال 1365سرودهام. «به شوق خلوتی دگر که روبهراه کردهای / تمام هستی مرا شکنجهگاه کردهای / محلهمان به یمن رفتن تو رو سپید شد / لباس اهل خانه را ولی سیاه کردهای / چه روزها که از غمت به شکوه لب گشودهام / و ناامید گفتهام که اشتباه کردهای / چه بارها که گفتهام به قاب عکس کهنهات / دل مرا شکستهای، ببین! گناه کردهای / ولی تو باز بیصدا درون قاب عکس خود / فقط سکوت کردهای فقط نگاه کردهای»این شعر زبان حال مادری بود که فرزندش را راهی جبهه میکرد.
آن روزها، فضای حماسی غالب بود و بسیاری از شعرها هم در راستای تهییج نوشته میشدند، اما من حس کردم باید صدای دیگری هم باشد. صدای خلوت، اندوه، اشک مادرانه. شعر، حتی در دوران جنگ، نباید ضدانسانی بشود. این همان نگاه انسانی است که همیشه سعی کردهام در شعرهایم حفظ کنم. من سعی میکنم در شعرهایم این سوگیری و جهتگیری نباشد و صدای هر دو طرف در آن شنیده شود. امیدوارم مردم، روشنفکران و اهل قلم ما با همین رویکرد بیندیشند و برای همدلی به رصد همین مدارهای روانی بپردازد.
شاعر از موضع انسانی حرف میزند، نه جناحی!
یعنی نوعی بیطرفی؟ یا شاید بهتر بگوییم؛ فراگیر بودن احساسی؟
البته بیطرفی نه به معنای بیموضع بودن، بلکه به این معنا که شاعر از موضع انسانی حرف میزند، نه جناحی! و چون انسان بودن، تجربهای مشترک است، آنچه گفته میشود میتواند برای همه معنا داشته باشد. شما وقتی بر درد مشترک دست میگذاری، دیگر مرز نمیکشی.
در ویرانی بیرون، مردم در درون خود آبادی کشف میکنند
اشاره کردید به مدارهای روانی جامعه، از نظر شما در شرایط بحرانی، مثل جنگ یا فروپاشی نظم اجتماعی، مردم ما بیشتر به چه چیزی تکیه میکنند؟
مردم ایران وقتی از بیرون ناامید میشوند، در درون خودشان آبادی کشف میکنند. این ویژگی تاریخی و فرهنگی ماست. منظور از آبادیهای درون توجه به انسان بودن و شریف زندگی کردن است. عرفان ایرانی هم همین را میگوید. حافظ، درست در میانه ویرانی مغولان ظهور کرد و شعر گفت. یعنی وقتی بیرون در حال فروپاشی است، ایرانی به درون خودش پناه میبرد، میسازد، بازسازی میکند. این ویژگی نجاتبخش است. این همان تجربه انسانیست که ما را
حفظ کرده.
در تاریکی، شمع روشن کردهایم
پس شاید بتوان گفت مفهوم و ایده عشق در شعر فارسی و بهخصوص در زمانههای دشوار، مولفهای نجاتبخش بوده؟
حتما همینطور است. عشق در شعر ما فقط یک مضمون نیست، یک راه نجات است. عشق همان توجه به انسان بودن است، به ارزشهای درونی. وقتی بیرون ویران میشود، عشق میتواند زندگی را نجات دهد. ما همیشه این را در تاریخمان داشتهایم؛ در تاریکی، شمع روشن کردهایم.
شعر و عشق، دو نیروی نجاتبخش انسان در ویرانیهای روزگار
میخواهم کمی درباره مفهوم «عشق» بپرسم. برخی از پژوهشگران معتقدند که در دورههایی از بحران و عسرت، مفهوم عشق در ادبیات ایرانی به عنون ایدهای گریزناپذیر و پناهجویانه برجستهتر میشود. مثلا در روزگار حمله مغول، شعر حافظ نوعی بازگشت به درون و معنا از طریق عشق بود.
ما ایرانیها مردمانی هستیم که در مواجهه با خرابی بیرون، اغلب به آبادانی درون پناه میبریم. در همین درونگرایی است که ساختن زندگی و درک ارزش آن ممکن میشود. عشق، جوهر حرکت انسان است. هر کسی برای رسیدن به جایی در زندگی، نیاز به انگیزه دارد و این انگیزه چیزی جز عشق نیست. بزرگان ما هم با همین نیروی عشق حرکت کردند؛ چه امام حسین (ع)، چه مولانا و... زمین و طبیعت هم با عشق زندهاند و رشد میکنند. انسان نیز چنین است. عشق است که باعث میشود انسان بخواهد از نقطهای به نقطهای کاملتر و زیباتر حرکت کند. پناه آوردن شاعران به عشق در عصر مغول، یک انتخاب صرفا زیباییشناسانه یا شخصی نبود، بلکه پاسخی فلسفی، معنوی و وجودی به فروپاشی جهان بیرون بود.
در دل ویرانی، عشق بهمثابه بنیانی برای بازسازی انسان و معنا عمل کرد. از اینروست که شعر فارسی، در اوج ویرانی، به یکی از متعالیترین ادوار خود رسید و مولوی، سعدی، عطار، سنایی و بعدها حافظ، در دل این خاکستر، شعله معنای تازهای از انسان را روشن کردند. همانطور که مولانا میگوید؛ «عشق آن شعلهست کز سودای او / صد جهان چون کهکشان در آتش است» این عشق، تنها چیزیست که در آتش مغول نمیسوزد.
اگر فکر کنیم زور بازو ما را نجات داد، نشانی غلطی است
با این وصف به نظر شما در دوران امروز، آیا عشق هنوز میتواند کارکردی نجاتبخش برای جامعه ما داشته باشد؟
من فکر میکنم نیرویی که مردم ما را در برابر بحرانهای اخیر نگه داشت، عشق بود. مسلما امکانات تسلیحات نظامی با در مقایسه با دو کشوری که به ما حمله بردند، خیلی نمیتوانست موثر باشد. آنچه ما را از این بحران عبور داد، عشق ملی و میهنی ما به مردم و ایرانی بودنمان بود. مردمی که از دیرباز تاکنون دل در گرو این تمدن، جغرافیا و فرهنگ دارند.
اینکه فکر کنیم زور بازو ما را نجات داد، نشانی غلطی است، من عشق را عامل موثر میدانم. عشقی که اگر در دلها شعلهور شود، میتواند انسانها را از وضعیت فعلی به وضعیتی بهتر و متعالیتر هدایت کند. برای یکی بودن و استحکام بخشیدن به این عشق، توجه به مدارهای روانی مشترک، مطمئنترین اتکای نهایی است.
به نظر شما، هنر و هنرمند چگونه میتواند این شعله عشق را زنده نگه دارد؟
وظیفه هنرمند همین است. شعلههای عشق را در وجود مردم بیدار کند. زیبایی، فرزند عشق است و خلق زیبایی نیز کار هنرمند. چه شعر زیبا، چه تابلوی نقاشی، چه موسیقی و چه کلمه. هنر یعنی تبدیل درد به زیبایی، یعنی حفظ امید از دل ویرانی. هنر، برخاسته از عشق است. همانطور که در آغاز خلقت، خداوند پیش از آنکه موجودی بیافریند، خود را در آینه جمالش دید و عاشقاش شد. یعنی عشق، همزاد زیبایی است. بنابراین هنرمند، وارث این نگاه است؛ باید خلق زیبایی کند و نگذارد مردم، با همه مصائب اطرافشان، ناامید شوند.
و شما همچنان به این عشق امیدوار هستید؟
بله، ما هنوز به این عشق دلخوشیم.
همدلی دوسویه با یک شعر
کبودِ مشترک: راز شعر کاکایی که وایرال شد
این شعر بدون اشاره مستقیم به سیاست، مرز، یا موضعگیری، به آسیب دیدن و رنج میپردازد. تجربهای که هم برای طرفدار و هم منتقد یک جنگ قابل درک است و تصویری از یک وضعیت انسانی، احساسی و زخمخورده است. در دورهای که حتی پستهای هنری هم دوقطبی میشوند، این اتفاق که یک شعر، هم توسط موافقان و هم مخالفان یک جنگ منتشر شود، خود نشانه مهمی است برای اینکه وظیفه هنرمندان را در مواجهه با شرایط خاص نشان میدهد.
روزگاری که واژهها اغلب پیش از آنکه معنا بیافرینند، موضع میگیرند. در دورانی که شعر و هنر هم به سرعت درگیر برچسبزنیهای جناحی میشوند، این همدلی دوسویه با یک شعر، سوالی جدی پیش روی ما میگذارد. چه در بافت زبانی و جهان شاعرانه کاکایی هست که میتواند دلِ طیفهای مختلف را همزمان بلرزاند؟
ساعت برای با تو نشستن حسود بود
این روزها به هرچه گذشتم، کبود بود
هر سایهای که دست تکان داد، دود بود
این روزها ادامه نان و پنیر و چای
اخبار منفجر شده صبح زود بود
جز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیست
محبوب من چقدر جهان بیوجود بود!
ما همچنان به سایهای از عشق دلخوشیم
عشقی که زخم و زندگیاش تار و پود بود
پلکی زدیم و وقت خداحافظی رسید
ساعت برای با تو نشستن حسود بود
دنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟
با من بگو قرار من اینها نبود! بود؟!