کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۷۱۹۴۸
تاریخ خبر:

من در خواب تو هستم یا تو در خواب من؟ | گفتگو با آنالی اکبری به مناسبت انتشار مجموعه داستان «لمس میمون»

من در خواب تو هستم یا تو در خواب من؟ | گفتگو با آنالی اکبری به مناسبت انتشار مجموعه داستان «لمس میمون»

ناامید نباشید، چیزی لذت‌بخش‌تر از تجربه‌های تازه نیست

هفت صبح| ‌ یک جهان کاملاً رؤیایی. جهان داستانی آنالی اکبری چنین جهانی بود؛ موقعیت‌ها فارغ از دغدغه‌های روزمره خلق می‌شدند، صحنه‌ها دور از عادات چشم‌اندازمان بودند و کاراکترها «آلیس»هایی در سرزمین عجایب. نویسنده آن زمان می‌گفت «کار من جادو کردن است». اما در کتاب جدیدش، «لمس میمون»، از آن جهان فاصله گرفته و از آن فضا دورتر شده.

کتاب لمس میمون آنالی اکبری

حالا آن دنیای مطلق رؤیا ناگزیر با تلخی واقعیت به هم آمیخته. آنالی اکبری می‌گوید: «طبیعی است قصه‌ای که در دهه ۲۰ عمرت می‌نویسی با آنچه در دهه ۳۰ خلق می‌کنی متفاوت باشد.» بنده هم بر این باورم طبیعی‌ست و راستش را بخواهید حتی به نظر درست است! البته که در عالم ادبیات تعیین درست و غلط به این راحتی‌ها هم نیست و نیاز به تبیین دارد.

 

اما کدام شاهکار ادبی را می‌توانید پیدا کنید که به روایت تلخی‌های روزگار ننشسته باشد؟ آنالی اکبری از آن فضای یک‌سره سرخوش دورتر شده است شاید به این دلیل که عمیق‌تر شده است. «لمس میمون» در واقع دیگر صرفا سرگرم‌کننده نیست بلکه تلاش می‌کند وجوهی دیگر را نیز در انسان‌ها بکاود؛ وجوهی که در این گفت‌وگو درباره آن صحبت کرده‌ایم. البته مصاحبه درباره مجموعه داستان فوق‌العاده دشوار است چراکه مثل دونده‌ای باید از روی موانع پرید.

 

هر داستان، فضای خودش را دارد و نوع روایت خودش را. به همین دلیل نمی‌شود یک نقطه ثقل مرکزی یافت و آنجا به تعادل ایستاد. ضمن اینکه نخواستم خیلی هم داستان‌ها را موشکافی کنم تا ماجرای هر کدام برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند، فاش نشود؛ کاری که خیلی هم در آن موفق نبودم! به همین دلیل گفت‌وگویی شد که گاهی سرک می‌کشد به کتاب و گاهی هم بیرون می‌ایستد به تماشای کتاب. قضاوت با شما. بخوانید.

 

به طلسم باور داری؟ به تسخیر جن چطور؟ اصلاً تا به حال با کسی برخورد داشته‌ای که ادعا داشته باشد می‌تواند وکیل (جن) بگیرد یا طلسم برای کسی بنویسد؟ اگر مطمئن شوی، حاضری چنین فرایندی را امتحان کنی؟

واقعیت این است که هیچ‌وقت زندگی‌ام در مسیری نبوده که بخواهم با طلسم و جن‌گیر و دعانویس و مفاهیمی از این قبیل مواجه شوم. آدم‌های اطرافم هم هیچ‌وقت در این فضا نبوده‌اند و احتمالاً به همین دلیل است که می‌توانم آن را به چشم سوژه‌ای سرگرم‌کننده و وهمناک ببینم و برایش داستان بسازم و ازش لذت ببرم. عاشق قصه‌‌های شکل‌گرفته حول خانه‌های تسخیرشده‌ام.

 

با این که این ایده بارها و بارها در ادبیات و سینما مصرف شده اما فکر می‌کنم هنوز می‌شود با زاویه دیدی متفاوت سراغش رفت و روایتی تازه داشت. دوست دارم موضوعاتی چون اشباح و اجنه و جسم‌های تسخیرشده در جهان‌های داستانی باقی بمانند و در زندگی واقعی‌ دری به روی‌شان باز نکنم. اما همیشه مشتاق شنیدن قصه‌ها و خاطراتی در این حال و هوا هستم و برای نوشتن بخش‌هایی از داستان‌‌های این کتاب، از تجربه‌های ترسناک دیگران استفاده کردم. نقل قولی از دیوید ممت هست که می‌گوید «نویسنده خوب آنچه را دیگران دور می‌ریزند نگه می‌دارد.»

 

می‌دانی چرا این سوالات را پرسیدم. برای اینکه نمی‌خواهم داستان‌هایت را برای خوانندگانی که ممکن است کتاب را نخوانده باشند، فاش کنم. البته چاره‌ای هم نیست و احتمالا بعضی داستان‌هایت در طول گفت‌وگو لو می‌روند. مثل داستان «کال جنی» که دو قصه است در دل یک داستان. نادیا برای فراموش کردن صحنه قتل شوهرش، برای خودش طلسم گرفته. بخشی از داستان به این جریان معطوف است. اما بخش مهم‌تر جایی‌ست که چرا این طلسم را گرفته؛ یعنی چرایی ترسیدن، زیر میز پنهان شدن و مقابله نکردن با قاتلان. وزن این دو بخش، باید یکسان می‌بود که نیست. یعنی به «چرا شد؟» و «چه شد؟» به یک اندازه پرداخته نشده. چقدر حرفم را قبول داری؟

 

داستان «کال‌جنی» یکی از محبوب‌ترین داستان‌های کتاب «لمس میمون» است. این داستان بیش از آنکه درباره‌ چراییِ ترس نادیا و طلسم شدنش باشد درباره یک زندگی دوگانه و شک میان حقیقت و خیال است؛ چیزی که با الهام از مفهوم «رویای پروانه» که از داستان‌های فلسفیِ کهن چینی است نوشتم. چوانگ‌تسو فیلسوفی بود که در خوابی دید به یک پروانه تبدیل شده است.

 

او رها و شادمان میان گل‌ها پرواز می‌کرد و هیچ دغدغه‌ انسانی نداشت. وقتی از خواب بیدار شد از خود پرسید آیا من چوانگ‌تسو هستم که خواب دیده پروانه شده‌، یا پروانه‌ای هستم که الان خواب می‌بیند چوانگ‌تسو است؟ ماجرای طلسم شدن نادیا یک پیرنگ فرعی است. او خودش را طلسم می‌کند چون قادر به تحمل سنگینی احساس گناه نیست و فکر می‌کند با این شیوه می‌تواند خودش را مجازات کند بلکه از عذاب وجدانش کاسته شود.

 

ترس و انفعال خودش را دلیلِ مرگ شوهرش می‌داند و معتقد است باید تقاص پس دهد. اما موضوع اصلی داستان «کال‌جنی» این است که اصلاً آیا زندگی نادیا با تمام حوادث شوم و پستی و بلندی‌هایش واقعی است؟ یا فقط رویایی است که کسی دیگر در حال تماشایش بوده.

 

ایده آن زندگی دوگانه را متوجه می‌شدم اما خب دوگانگی داستانی را هم احساس می‌کردم. اما به جای «کال‌جنی» بگذار درباره داستان «خلاف‌کاران بزرگ‌پا» صحبت کنم؛ به نظرم یکی از بهترین داستان‌های مجموعه است. چون هم کاملا می‌فهمیم چرا آن قتل اتفاق افتاد و هم ادامه ماجرا را دنبال می‌کنیم. داستان خیلی خوبی بود. 

داستان پیرزن‌هایی که کارهایی خارج از عرف و دور از کلیشه‌های زن سالمند ایرانی انجام می‌دهند را دوست دارم و بارها داستان‌هایی با چنین کاراکتری نوشته‌ام. فکر می‌کنم شخصیت فرنگیس و مهرانگیز را می‌توانیم در جامعه ببینیم؛ زنانی با روحیاتی متضاد که دوستان خوبی هستند و در مخمصه‌ای گیر می‌کنند. نمی‌خواستم دردسری که برای قهرمانم می‌سازم‌ چیزی در حد بدهی و مشکلات زناشویی باشد؛ پس چی بهتر از یک قتل شلخته؟! در قسمتی از داستان فرنگیس توضیح داده بود که چطور اسلحه را از یک آنلاین‌شاپ سفارش داده اما ارشاد آن بند را حذف کرد. 

 

خودت رفیقی داری که اگر کاری هولناک انجام بدهی، حاضر باشد به قیمت اینکه شریک جرمت شود، کمکت کند؟

بله فکر می‌کنم چنین دوست/ دوستانی دارم. البته امیدوارم مجبور نشویم برای سر به نیست کردن یک جنازه دنبال رودخانه‌های پرآب بگردیم!

 

خودت چطور؟ حاضری به یکی از دوستانت چنین کمکی بکنی؟ 

حتماً شنیده‌ای که در تعریف دوستِ خوب می‌گویند «دوست واقعی کسی است که وقتی به او می‌گویی کسی را کشته‌ای، بدون سوال بپرسد: جسد را کجا دفن کنیم؟» این روحیه را در دوستی می‌پسندم و به نظرم هنگام مواجهه با یک مشکل بزرگ، اول باید راه‌حل پیدا کرد و بعد سر فرصت سراغ سرزنش رفت!

 

از قصه اول پریدم! کلا یادم رفت! چون «لمس میمون» هم داستان خوبی بود. به فرمان یک پری دریایی، زمان برای همه متوقف می‌شود غیر از تو. همین الان چنین اتفاقی برایت بیفتد، چه کار می‌کنی؟

توی شخصیت‌های این مجموعه نزدیک‌ترین کاراکتر به خودم «پری دریایی» است. عاشق ایده سرک کشیدن در خانه و مغازه و پوشیدن لباس‌های دیگران‌ام و یک جهان ثابت و صامت از آن تصاویری است که مرا به وجد می‌آورد. احتمالا در چنین وضعیتی سوار بر یک ماشین قرضی در شهر می‌چرخم و سری به قسمت‌های ممنوعه‌ موزه‌ هنرهای معاصر و خزانه جواهرات ملی می‌زنم و بعد با تاج کیانی بر سر، راهی یک رستوران گیلکی می‌شوم تا کباب ترش بخورم و خستگی در کنم و کاوش در شهر را ادامه دهم.

 

راستی «زن عاشق، بدترین زن دنیاست» خیلی زود تمام شد. من واقعا بااشتیاق جلو رفتم ولی گفتم ای بابا! چرا تمام شد؟! چرا؟

من کلاً دشمن اطناب در هنرم. به نظرم هر چیزی که می‌شود کوتاه بیانش کرد را نباید کش داد. می‌خواهد داستان باشد، فیلم سینمایی یا یک قطعه موسیقی. به همین دلیل است که دوست دارم داستان‌هایم هرجایی که رسالت‌شان را انجام داده‌اند تمام شوند. در این داستان، یگانه آنچه را که باید می‌دید و می‌فهمید، فهمید. اما ایده‌ اصلی‌اش پتانسیل این را دارد که تبدیل به یک داستان بلند شود.

 

عنوان داستان «زن عاشق...» هم عالی بود. اصلاً من جای تو بودم عنوان این داستان را می‌گذاشتم روی مجموعه. حالا به نظرت زن عاشق واقعاً‌ بدترین زن دنیاست؟

واقعیتش شخصیت زن عاشقِ رنجورِ شکننده نیازمند، شخصیت محبوب من نیست. به تصویر کشیدن مرد عاشق برایم جذاب‌تر است. در کل علاقه‌‌ چندانی به ژانر رومنس ندارم مگر اینکه یک عشق نسبتاً عجیب و نامتعارف را روایت کند. در سینما هم واقعاً حوصله تماشای فیلم‌های نرم و لطیف و لوسِ رمانتیک را ندارم و ترجیحم این است که مثلاً عاشقانه‌ای در حال و هوای فیلم «هارولد و ماد» اثر هال اشبی را تماشا کنم و از کمدی سیاهش لذت ببرم.

 

داستان «کابوس ضدعفونی‌شده» هم شبیه یادداشت شده بود ولی خیلی تأثیرگذار بود. پایان فوق‌العاده‌ای داشت.

نسخه‌ اول این داستان را در سال اول همه‌گیری کرونا برای مجله‌ای نوشته بودم. روزهای هولناکی بود و فکر می‌کردم قرار است این وضعیت سهمگین همیشگی باشد. آن روزهایی بود که بیش از هر چیز خبر فوت آشنا و غریبه را می‌شنیدیم و دائماً در حال نوشتن متن تسلیت بودیم. الان که به آن دوره فکر می‌کنم باورم نمی‌شود چه چیزهایی را از سر گذراندیم.

 

به این فکر می‌کنم که چه خوب که هیچ چیز همیشگی نیست. و چه خوش‌شانس بودیم که جزو بازماندگانی بودیم که شانس بیشتر زندگی کردن و مرور خاطرات گذشته را داشتیم. چند سال بعد که تصمیم گرفتم این داستان را هم به مجموعه اضافه کنم، چندین بار بازنویسی‌اش کردم. از آن داستان‌هایی بود که با پایانش مثل ابر بهار گریه کردم!

 

حالا اجازه بده برویم سراغ ضعیف‌ترین داستان‌های مجموعه. به نظر خودت کدام است؟ البته اول بگو بهترین داستانت به نظرت کدام است؟ بعد بگو ضعیف‌ترین‌شان به نظرت کدام است؟

فکر می‌کنم بهترین داستانم «شهلا گرمای زمستان بود» است اما کامل‌ترین‌شان «لمس میمون» است. «جهان خانه ارواح است» را هم خیلی دوست دارم؛ از آن داستان‌هایی است که نوشتنش هم‌زمان غمگینم کرد اما به روحم گرما بخشید. خیلی از مخاطب‌ها از آن به عنوان تاثیرگذارترین داستانِ کتاب یاد می‌کنند. داستانی که به نسبت بقیه کمتر دوستش دارم «اهریمن خانگی» است. قصه تلخی است اما فکر می‌کنم هنوز چیزی برای گفتن دارد.

 

من ضعیف‌ترین‌شان را انتخاب کنم می‌گویم «آخرین گاو». چون معلق مانده بین یک فضای آخرالزمانی و ارتباط آدم‌ها که خیلی گذرا ساخته شده. کلا به قول فراستی درنیامده!

تعجب می‌کنم از این انتخاب. نوشتن این داستان خیلی طول کشید. برای نوشتنش در یک دوره یک ساله حدود ۲۰ کتاب اسطوره‌شناسی خواندم. از همه آنچه که خواندم در داستان استفاده نکردم اما بهم دید بهتری داد. چند روز قبل یکی از خواننده‌های کتاب بهم پیام داد و گفت داستان «آخرین گاو» را چند بار خوانده. درست مثل قهرمان داستان، تازه بارداری و زایمان را پشت سر گذاشته بود و میان آشوب درونی و بیرونیِ سال‌های سخت ابتداییِ بچه‌داری بود.

 

گفت با خواندن این داستان احساس کرده بالاخره کسی او را می‌بیند و می‌فهمد. داستان درباره مادری است که مثل خیلی از تازه‌مادران دیگر با احساس گناهی دائمی زندگی می‌کند و فکر می‌کند با هر کوتاهی‌ یا با اندکی فاصله‌گیری از نقش کلیشه‌ای مادر فداکار، دنیا به آخر می‌رسد. و حالا در وضعیتی قرار گرفته که جهان بیرونی به‌واقع رو به پایان است. نمی‌دانم، شاید «آخرین گاو» از آن داستان‌هایی است که زن‌ها بهتر درکش می‌کنند.

 

حق با توست. شاید این‌طور باشد. اما دقت داشتی چقدر «قتل» و «مرگ» در داستان‌هایت زیاد است؟ «کال‌ جنی»، «خلاف‌کاران بزرگ‌پا»، «آخرین گاو»، «شهلا گرمای زمستان بود»، «کابوس ضدعفونی‌شده»، «شاهدخت ریش‌قرمز» و «جهان خانه ارواح است». کلا جهان داستانی‌ات نسبت به گذشته، تلخ‌تر شده. چرا؟

مرگ در شکل‌های مختلف از موضوعات مورد علاقه من در نوشتن است. فکر می‌کنم همه زیبایی‌های جهان حول فنا و نیستی شکل می‌گیرند. همه چیز خوب و طبیعی است تا وقتی که مرگ سراغش نیامده باشد؛ از یک دسته گل گرفته تا یک کیلو گوجه‌فرنگی. از یک خانه پرخاطره گرفته تا انسانی آشنا که سال‌ها عزیز و همنشین‌مان بوده. تا وقتی آدمی نمرده، همه تظاهر می‌کنند استخوان‌های درونش عادی‌ست.

 

انگار نه انگار این جمجمه ‌و استخوان‌های لختی که زینت‌بخش تمام فیلم‌های ترسناک هستند، زمانی زیر پوست کسی بوده و رشد می‌کرده و تکان می‌خورده. اینکه فضای داستان‌های جدیدم نسبت به گذشته تغییر کرده را قبول دارم اما آن‌ها را (جز یکی دو داستان) تلخ نمی‌دانم. سعی‌ام بر این بود شخصیت‌هایی خلق کنم که حق انتخاب و تصمیم‌گیری دارند و تسلیم شرایط نیستند؛ شخصیت‌هایی که بعد از شروع سفر قهرمان، تسلیم وضعیت جدید نمی‌شوند و با شکلی تازه از شناخت خود و جهان اطراف، سرنوشت‌شان را در دست می‌گیرند و بازی را ادامه می‌دهند.

 

ضمناً نسبت به کتاب‌های قبلی، از جهانی فانتزی و گاهی فول‌فانتزی، رفته‌ای سراغ جهانی رئال‌تر با رگه‌های جادو. چرا؟

علاقه اصلی من در نوشتن، رئالیسم جادویی است. شیفته این هستم که عناصر جادویی را وارد زندگی عادی و تقریباً کسالت‌بارِ آدم‌های معمولی کنم و برای‌شان وضعیتی غیرمعمول بسازم. برای نوشتن تک‌تک داستان‌های این مجموعه از وقایع و شخصیت‌های حقیقی الهام گرفتم و دوست داشتم از آدم‌هایی بنویسم که می‌شود شبیه‌شان را در اطراف خود ببینیم؛ آدم‌هایی با کشمکش‌های درونی و بیرونیِ آشنا و ملموس.

 

جالب است که در بازخوردهایی که از کتاب گرفتم خیلی‌ها به این اشاره کرده بودند که خودشان را در بعضی داستان‌ها دیده‌اند. از چاپ دو کتاب قبلی من ۱۰ سال می‌گذرد. طبیعی است قصه‌ای که در دهه ۲۰ عمرت می‌نویسی با آنچه در دهه ۳۰ خلق می‌کنی متفاوت باشد. به ویژه برای مایی که در چند سال گذشته اتفاقات زیادی را از سر گذراندیم و انگار دیگر جهان قبلی‌ای که ساکنش بودیم را پشت سر گذاشتیم. دوست داشتم داستان‌های این کتاب درباره آدم‌هایی باشد که اسم حقیقی‌شان را نمی‌دانیم، اما آنها را جایی از شهر دیده‌ایم.

 

در پایان بهترین کامنتی را که تا به حال درباره کتابت گرفته‌ای بگو.

کتاب «لمس میمون» تازه منتشر شده و هنوز آنقدرها خوانده نشده. اما تا همین‌جا تقریباً هر روز پیام‌هایی دریافت می‌کنم که روزم را می‌سازند؛ اینکه پیچش‌های داستانی غافلگیرشان می‌کرد و نمی‌توانستند پایان قصه‌ها را حدس بزنند و اینکه هرچه جلوتر می‌رفتند داستان‌ها متفاوت‌تر و پرکشش‌تر می‌شد و با خواندن‌شان هم خندیدند و هم اشک ریختند. مگر یک نویسنده دیگر چه می‌خواهد؟

 

بدترین کامنت چه بوده؟

 هنوز کامنت خیلی بدی (از کسی که کتاب را خوانده باشد!) نگرفته‌ام. اما فکر می‌کنم شاید بعضی از مخاطبین قدیمی‌تر که توقع همان قصه‌های فانتزی شوخ و شنگ سابق را داشتند را کمی ناامید کرده باشم. و می‌خواهم به آنها بگویم ناامید نباشید، چیزی لذت‌بخش‌تر از تجربه‌های تازه نیست.

 

 

کدخبر: ۵۷۱۹۴۸
تاریخ خبر:
ارسال نظر