سَنت مارتین پشت دوربین؛ نگاهی به مستندهای سینمایی مارتین اسکورسیزی
اسکورسیزی ذاتا یک سینهفیل یا خوره سینماست که شناخت و نظراتی عمیق و گسترده درباره تاریخ سینما دارد
هفت صبح| این روزها چهره هیچ فیلمسازی به اندازه مارتین اسکورسیزی با سینما مترادف نشده است. اسکورسیزی ۸۱ ساله با نگاه سینمایی خاص خود و وجدی که از تماشا و ساخت تصاویر متحرک پیدا میکند، نماد زنده فرم هنری سینما به حساب میآید؛ فرمی که دائما در حال تغییر و تحول است. او مثل پیکاسو یا داوینچی قلهای است که اساسا آنچه را که سینما هست و باید باشد، تعریف میکند. اما این جایگاه فقط با ساختن شاهکارهای بیبدیلی مثل «راننده تاکسی»،«رفقای خوب» یا «گرگ والاستریت» به دست نیامده؛ اسکورسیزی ذاتا یک سینهفیل یا خوره سینماست که شناخت و نظراتی عمیق و گسترده درباره تاریخ سینما دارد.
این نظرات در سری مستندهای سینمایی او بیش از هر جای دیگری قابل مشاهده هستند. «سفری شخصی با مارتین اسکورسیزی به سینمای آمریکا» که به سفارش انستیتوی فیلم بریتانیا ساخته شد، «سفر من به ایتالیا» و حالا «ساخت انگلستان: فیلمهای پاول و پرسبرگر» هر کدام بخشی از ریشههای سینمای اسکورسیزی را بررسی میکنند. این مستندها در کنار مستندهای راکاندرول اسکورسیزی مثل «آخرین والس»، «نوری بتابان» و «جرج هریسون: زندگی در دنیای مادی»، تصویری کامل را به نمایش میگذارد از فرهنگ و خاستگاهی که اسکورسیزی فیلمساز را پدید آورده است.
آخرین مستند این مجموعه یعنی «ساخت انگلستان: فیلمهای پاول و پرسبرگر» که سال گذشته در جشنواره برلین اولین بار به نمایش درآمد، به تاثیر سینمای مایکل پاول و امریک پرسبرگر میپردازد که نوعی سینمای رمانتیک و شاعرانه را طی دوران جنگ جهانی دوم در بریتانیا ایجاد کردند. اسکورسیزی در این مستندهای سینمایی گاهی به عنوان کارگردان حضور داشته (مانند «سفر من به ایتالیا»)، گاهی کارگردانی مشترک کرده (مانند «سفری شخصی با مارتین اسکورسیزی») ولی اینجا کارگردانی اثر را که بیشتر شامل استفاده از تصاویر آرشیوی است، به دیوید هینتون سپرده و خود در نقش راوی و راهنما در اثر حضور دارد.
این مستند به یکی از مهمترین همکاریهای سینمایی قرن بیستم میان امریک پرسبرگر نویسنده یهودی که پس از جنگ جهانی دوم مجبور به مهاجرت به انگلستان شد و مایکل پاول کارگردان ماجراجوی بریتانیایی میپردازد. همکاریای که نتیجهاش برخی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینمای انگلستان مانند «داستان کانتربری»، «زندگی و مرگ کلنل بلیمپ» و «کفشهای قرمز» شده است.
مهمترین ویژگی «ساخت انگلستان» که البته در مستندهای سینمایی دیگر اسکورسیزی هم به چشم میآید، این است که با یک روایت بیطرفانه روبهرو نیستیم که تلاش کند دائما به واقعیت نزدیک شود. بلکه داریم به دو فیلمساز مهم از نقطه نظر یک فیلمساز مهم دیگر نگاه میکنیم. بنابراین نه تنها داریم اطلاعاتی تاریخی درباره این دو چهره به دست میآوریم بلکه در بهترین لحظات این مستند، اسکورسیزی الهامات خود از سینمای پرسبرگر و پاول را شرح میدهد.
مثلا اینکه چطور شیوه کارگردانی سکانسهای صحنه نمایش «کفشهای قرمز» در طراحی سکانسهای مبارزه «گاو خشمگین» تاثیر گذاشته یا شخصیتپردازی مردانی تنها از جنس شخصیتهای «زندگی و مرگ کلنل بلیمپ» یا دیوانگی جاری در «چشمچران» (که البته پاول به تنهایی ساخته) به «راننده تاکسی» راه یافته است.
اما این دلیل نمیشود که مستند از اهمیت تاریخی و نقشی که پرسبرگر و پاول در سینمای بریتانیا بازی کردهاند، غافل شود. فیلمسازان مسلط بر فرم و محتوای سینمایی که در روزهای اوج جنگ جهانی دوم، این استعداد را در خدمت دفاع و پروپاگاندای سیاسی بریتانیا گذاشتند. مستند از این واهمه ندارد که بگوید آثاری مثل «مدار ۴۹ درجه» با هدف تاثیرگذاری روی مردم آمریکا و قانع کردنشان برای ورود به جنگ جهانی دوم ساخته شده
و البته بعد از پایان جنگ و حرکت جهان به سوی دنیای مصرفگرای دهه شصت میلادی، اهمیت فیلمسازانی آرمانگرا و رویابین مثل پرسبرگر و پاول شدیدا رو به کاهش گذاشت و نهایتا در دهه شصت و هفتاد تحت تاثیر سینمای موج نوی فرانسه و با موج فیلمسازانی مثل تونی ریچاردسون، جان شلزینجر و لیندی اندرسون و اوجگیری آنچه به نام «مکتب رئال ظرفشویی» در هنر انگلستان نامیده شد، سینمای انگلستان به سمت آثاری به شدت رئالیستی با محوریت جوانان خشمگین یا خلافکار و اختلاف طبقاتی رفت و عملا از سینمای رویاگونه پاول و پرسبرگر عبور کرد.
نوسانی میان رویا و واقعیت در زبان سینما که انگار هر چند سال یکبار در سینمای نقاط مختلف دنیا اتفاق میافتد. موج نوییهای فرانسه در فرار از سینمای جادویی و شاعرانه مارسل کارنه («بچههای بهشت» و «بندر مهآلود») به گدار و تروفو («از نفس افتاده» و «۴۰۰ ضربه») پناه میبرند یا در آمریکا مخاطب از موزیکالهای رنگارنگ جین کلی («سلام دالی!») و آثار حماسی مثل «کلئوپاترا» بیزار شد و به نسل یاغی و فیلمهای خیابانی و خشنی مثل «بانی و کلاید» روی آورد.
اما هر خیزشی، افتی هم در پی دارد و نهایتا رئالیسم انگلیسی در اواخر دهه شصت جایش را به آثار پرهزینهتر و عامهپسندتری مثل «جیمز باند» داد، موج نوی فرانسه از نفس افتاد و سینمای یاغی دهه هفتاد آمریکا به بلاک باسترهای اسپیلبرگ و لوکاس رسید. سلیقه مردم عوض میشود و روح زمانه شکل دیگری به خود میگیرد اما آنچه باقی میماند، استعلای زبان سینماست که اسکورسیزی به خوبی در این مستندها لحظات بروز آن را جدا میکند و به مخاطب نشان میدهد.
حال این تاثیرات ممکن است از فلینی و آنتونیونی در ایتالیا بیاید، از فورد و هاکس و هیچکاک در آمریکا یا از پرسبرگر و پاول در انگلستان. تفاوت دیگر این مستند با سایر مستندهای سینمایی اسکورسیزی، اهمیت پاول در زندگی اسکورسیزی است که دوستی بسیار نزدیکی با او داشت. پاول اواخر عمرش (در سال ۱۹۸۴) با تلما شونمیکر تدوینگر همیشگی آثار اسکورسیزی ازدواج کرد و با اینکه خود پاول از سال ۱۹۷۲ به بعد دیگر فیلمی نساخت (و آن فیلم آخر با نام «پسری که زرد شد» هم به سفارش مرکز سینمایی کودکان بریتانیا ساخته شده بود)، مثل یک مرشد برای اسکورسیزی باقی ماند و در مسیر شخصی و سینمایی او تاثیری عمیق گذاشت.
اگر اندکی به عقب برگردیم، میبینیم که اسکورسیزی امروز برای ما جایگاهی مثل پاول برای خودش پیدا کرده؛ مردی که آشکارا در عصر تبدیل شدن سینما به محتوا، در آخرین سنگر برای حفظ مفهوم سینما ایستاده و نه فقط با ساخت فیلمهای عمیقا سینمایی و موثر مانند «قاتلان ماه گل» و «گرگ والاستریت» بلکه با تعریف قصه آدمهایی مثل پاول، پرسبرگر، فلینی، فورد، هیچکاک و... به ما یادآوری میکند که بزرگان این صنعت زمانی چه پتانسیلهایی در فرم هنری سینما پیدا کرده بودند که با گذر زمان و تحت نظام سرمایهداری و تجارت سینما به دست فراموشی سپرده شده اما ارزش بازگشت و بررسی مجدد را دارند. پتانسیلهایی که شاید اگر کسی بتواند ازشان الهام بگیرد و مانند آنها راه خودش را در سینما ایجاد کند، در تاریخ سینما صاحب نام و جایگاه مخصوص خود خواهد بود.