کریم، شیرهای نبود
کریم، شیرهای نبود اما هر چه بود بیشتر از من و شما در نظر مردم زمانهاش ارج و قرب و هواخواه داشت
هفت صبح| 1-میخواستم برای آنهایی که خود را با کریم شیرهای مقایسه میکنند بگویم که کریم، شیرهای نبود اما هر چه بود بیشتر از من و شما در نظر مردم زمانهاش ارج و قرب و هواخواه داشت. اگر تاریخ خوانده بودید درک میکردید که او در گفتن حرف حق نیز حتی ابایی از تیکه انداختن به شاه مملکت نداشت و هرچه بود مردمان زمانهاش را یک دل سیر میخنداند. مثل همان روزی که پسر ده سالهاش را به دربار برده بود. درباریان دستی به روی او کشیدند و تحسینش کردند. لاجرم ناصرالدین شاه از کریم پرسید این پسر مال توست؟ کریم گفت «غلام درگاه شماست». شاه گفت کریم پسرت هم مثل خودت پدرسوخته است. آنگاه کریم با حاضرجوابی و بداههسازی گفت «قربان! ما فقرا همه کارهایمان را خودمان میکنیم و طبیعتا بچههایمان هم به خودمان میرود!» شاه سرخ و سفید شد و به او فقط گفت پدرسوخته.
2- کریم شیرهای اما شیرهای نبود. عبوس هم نبود. زمیندار هم نبود. او کسی بود که با طنزها و پارودیهای سیاه و تلخ خود، دل مردم را به شادی غریبی مهمان میکرد. مثل روزی که دو نوه ناصرالدین شاه (نورالدینمیرزا و شهابالدین میرزا) را در دربار مشغول توپبازی دید که با مرحمت شاه مواجه شدند اما به خاطر اینکه «بیست سکه اهدایی شاه از سی سکه او بیشتر است» باهم دعوا میکردند. کریم سری تکان داد و گفت «ببینید من کی گفتم ایهالناس! فردا یکی از اینها والی فارس خواهد شد و دیگری نیز والی خراسان.» اتفاقا چهل روز بعد که اقتدارالسلطنه، والی فارس درگذشت آن طفل ابله به سمت والی فارس منصوب شد و شهابمیرزا نیز چندی بعد شغل امیرتومانی را از آن خود کرد. کریم گفت «دیدید؟» انگاری مملکت همیشه پر از شهابها و نورالدینهاست.
3- کریم، شیرهای نبود. مردی اهل اصفهان بود که برای تامین معاش به تهران آمده و به خاطر خوشمزگیها و شیرینکاریهایش جذب دربار عشرتطلب ناصرالدین شاه شد و به مرور، تبدیل به سوگلی طناز پادشاه ممالک محروسه. او همچنین نایب نقارهچیهای دربار بود و بر دستههای مطرب درجه دو و سه غیردولتی شهر، ریاست میکرد. دعای آنها را ختم میکرد و حقالپرچینی از آنها میگرفت. نه تنها از آنها که شخصیتهای طناز تهرانی از قبیل «غول بیابونی» (مرد درشتاندامی که لباس چسبانی از پوست گوسفندان به تن میکرد و تنبکزنانش در اطرافش میخواندند) و «آتشافروز» (چیزی مثل حاجیفیروزهای اکنونی) و «دوریگردان»ها
( مردانی که یک دوری حلبی را با نوک چوب بلند میکردند و در هوا میچرخاندند) از درآمدهای خود حقی به نایبکریم میدادند. کریم شیرهای وقتی لیچارگوی دربار شد چنان در دل ناصرالدین شاه رخنه کرد که اجازه داشت به همه کس لیچار بگوید. ناصرالدین شاه نیز جلوی بذلهگوی بانمک خود را سد نمیکرد تا درباریهایش پررو نشده و از خرک درنروند. او از درباریان آبرومند نیز باجی میگرفت تا از تیر توپخانه طنزهایش در امان بمانند.
4- کریم اما شیرهای نبود. او لقب شیرهای را از دو جهت از آن خود کرده بود. هم به خاطر شغل اولش که شیرهفروشی بود و هم به خاطر شیرینکاریهایش در بذلهگویی. بعد از او، پسر 16 سالهاش جای کریم را گرفت و به «کریم عسلی» مشهور شد اما چون در حوزه طنز، کمی خنک بود مردم به او «کریم سرکهای» لقب دادند. کریمآقا همچنین یکبار در حین اجرای بقالبازیاش در دربار از شاه لقب دوشابالملک گرفت و کار طنازی و تیکهپرانی را چنان پیش برد که نه تنها مقربان دربار و شاهزادگان بلکه گاه سر به سر خود شاه مملکت نیز میگذاشت.
مردی بلندقد و لاغراندام که لباسهای اجق وجق و رنگ وارنگ به تن میکرد و سوار بر الاغ کوچ و پاکوتاهش، همه را از دم تیغ میگذراند. گاهی مایه اصلی نمایشهای او انتقادهای تند و صریح از اوضاع مملکت و تاخت و تاز درباریان و ریاکاران بود و گاه متلکپرانی بابت نعل کردن خر نفیسش. خانه او که در پامنار واقع شده بود دربرگیرنده موزهای جذاب از اشیای گوناگون مثل جمجمه الاغ، دست قاطر، انواع پرندگان خشکشده و ابزار جنگی نظیر شمشیر و شیپور و بوق و زنگشتر و صورتکها و بیرقهای گوناگون بود که در نمایشهایش از آنها استفاده میکرد.
کریمآقا البت عاشق گل و گیاه نیز بود و در حیاط خانهاش گلهای زیبایی پرورش میداد و به ویژه در اعیاد، گلدانهای زیبایی به منزل بزرگان مملکت میفرستاد تا آنها نیز در قبالش خر کریم را نعل کنند. این عیدی گرفتن زورکی بعدها عنوان رشوه به خود گرفت و جنبه چرکینی یافت. یکی از کارهای محشر اوسکریم، مذمت فراماسونها بود و او برای مضحک شمردن انجمن فراموشخانه (فراماسونری) میرزاملکمخان ناظمالدوله پسر یعقوب ارمنی که رجال و شاهزادگان ممتاز را گرد انجمن خود جمع کرده بود، به کمک رندان اطرافش برای خود فراموشخانهای دایر کرد که شامل صد اتاق تاریک تو در تو بود و مشتاقانش باید در هر اتاق مکثی کرده و پا به اتاق بعدی میگذاشتند.
کریم در اتاق آخرش، آلات مستهجن و صور قبیحه گذاشته بود و فحشهای رکیک و زنندهای بر دیوارها نوشته بود. یکی از آنها این بود «ای مشتری فراموشخانه من! این فحشها نثار تو باد اگر آنچه دیدی، بروی در خارج از اینجا روایت کنی!»
5-کریم نه تنها شاه مملکت که گاه علمای زمانهاش را نیز با طنزهای بداههش مواجه میساخت. مثل روزی که با آقای کنی رخ به رخ شد و به او گفت چند سوال از محضر شریفتان دارم؛ «آیا دست زدن به پوست گاو و گوسفند از نظر شما حرام است؟» عالِم گفت نه. کریم گفت«آیا دست زدن به چوب و سیم چطور؟» عالم گفت نه. کریم گفت«سخن گفتن از باران و کبوتر و آهو و گل نیز حرام است؟» عالم باز گفت نه. کریم گفت «شعر گفتن از معشوق چه؟ آیا حرام است؟» عالم باز گفت نه. کریم سپس مریدان آقا را پس زد و چرخی در میانه زد و از زیر قبایش کمانچه و دایره زنگیاش را بیرون کشید و شروع کرد به خواندن تصنیف:
«دیشب که بارون اومد/ یارم لب بوم اومد/ رفتم لبش ببوسم/ نازک بود و خون اومد/ خونش چکید تو باغچه/ یه دسته گل دراومد/ رفتم گلش بچینم/ پرپر شد و هوا رفت/ رفتم پرش بگیرم/ آهو شد و صحرا رفت/ رفتم آهو بگیرم/ کفتر شد و هوا رفت/ رفتم کفتر بگیرم/ ماهی شد و دریا رفت/ رفتم ماهی بگیرم/ ستاره شد و هوا رفت...»
مردم با شعر او شادیها کردند و عالّم معروف بر مریدانش نهیب زد. سپس کریم گفت قربان خودتان گفتید که به کار بردن چوب و سیم و پوست و خواندن شعر، حرام نیست. عالِم از محل دور شد. و من هنوز در همان محله مانده و در خود چکیدهام.
6-کریم، شیرهای نبود. شیرهایاش نکنید.