یک روز خوب برای وارونگی

خندهدارترین چیزها، اتفاقاتی هستند که قرار نبوده خندهدار باشند.
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری| خندهدارترین چیزها، اتفاقاتی هستند که قرار نبوده خندهدار باشند. پیرزن پشت فرمان هم همینطور بود. وارونه، درحالیکه سرش روی زمین و پاهایش رو به آسمان بود، دودستی فرمان را گرفته بود و پشت شیشههای عینک فریم گردِ آبیاش ریسه میرفت.
در آن لحظه برایش اهمیتی نداشت که بیرون آن ماشینِ زرشکیِ چپ کرده و وسط آن اتوبان شلوغ چهخبر است. ماشینها مبهوت و کنجکاو و وحشتزده از کنارش رد میشدند و گردن سرنشینها به سمت پیرزن وارونه میچرخید.
بالاخره چند نفری بیرون پریدند و دواندوان به سویش رفتند. کسی خواست درِ راننده را باز کند. قفل بود. از پشت پنجرههای بسته ماشین صدای بلند موزیک بیرون میریخت. پیرزن هنوز دو دستی فرمان را چسبیده بود و هنوز مثل ژله سرخابیِ مهمانیهای فامیلی که تازه سر میز آمده، ریزریز میلرزید.
صدای آدمها توی اتوبان شلوغ پیچیده بود. «خانم قفل رو باز کن. میتونی قفل رو باز کنی؟» یکی دیگر فریاد زد: «باید شیشه رو بشکنیم. باید بیاریمش بیرون. شاید سکته کرده. شاید ضربه مغزی شده.» سکته نکرده بود. پیرزن فقط داشت میخندید.
بالاخره کنترل ژله را در دست گرفت و با یک دست عینک را از صورت برداشت و به سختی موبایلش را از جیب بیرون کشید و به بهت و شگفتی تماشاچیها دامن زد. پیرزن شروع کرد به سلفی گرفتن. موبایل را در زاویهای گرفت که چشمهای گشاد و دهانهای گشوده مردم هم در پسزمینه باشد.
بعد در کمال خونسردی کمربندش را باز کرد و تنهای بهدر زد. ناجیها در را باز کردند و پیرزنِ وارونه قل خورد کف اتوبان. صدای موزیک هارد راک مثل سیل از ماشین بیرون ریخت. پیرزن با پیراهن آبی بلند شد و روی کفشهای گلدارش ایستاد و با لبخند پشتش را تکاند. آدمهای اتوبان مثل مجسمههایی طلسم شده با چهرههای جن زده، در سکوت زل زده بودند به او.
زن از لای جمعیت و ماشینهای توقف کرده رد شد و خودش را به موتورسواری دور از جمع رساند، ترک موتور نشست و دوتایی در حالیکه جیغی از سر شادی و رضایت میکشیدند، مارپیچ از لای ماشینها رد شدند و خودروی چپ کرده و آدمهای حیران در جهانی کسالتبار را پشتسر گذاشتند.