کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۲۸۷۰
تاریخ خبر:

مردی که چشمش را به فوتبال بخشید

مردی که چشمش را به فوتبال بخشید

یادداشت ابراهیم افشار درباره امیر آقاحسینی به بهانه حادثه‌ای که برای یامگا اتفاق افتاد.

روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: خدا کند آقای یامگا بازیکن ممتاز استقلال که دیروز پریروز در تمرین استقلال با ضربه استوک بازیکن جوان تیمش تا آستانه نابینایی رفت، بینایی چشم چپ خود را بازیابد. اما هفتاد سال پیش یکی از اصیل‌‌ترین و دوست‌داشتنی‌‌ترین بازیکنان تیم‌ملی ما بینایی خود را در صحنه‌‌ای خشن از میدان فوتبال، از دست داد و یک عمر با یک چشم به‌دنیا نگریست و هیچ منتی هم بر سر فوتبال نگذاشت.

 

مرد نجیبی که بی‌نظیرترین گلر تاریخ فوتبال ایران بود که در پانزده‌سالگی از دروازه تیم ملی دفاع کرد و بعد از نابینایی، تا پایان عمر (دی 1397) با یک عینک دودی بر چشم، تلاش کرد نه نام بازیکن کورکننده حریف را به کسی بگوید و نه اجازه دهد کسی نفرینش کند. هروقت به دستخط‌اش نگاه می‌‌کنم که در آخرین دیدارمان نشانم داد، دلم برای آن‌همه متانت کباب می‌‌شود.

 

عکسی شش در چهار که قاسم فارسی از او انداخته و مهر عکاسخانه خود واقع در لاله‌‌زار- خیابان رفاهی- پاساژ مهران را بر آن کوبیده بود. امیرخان با دستخط خوشگلش پشت عکس نوشته است: «به نزد دوست، تو ای عکس، یادگار منی/ خوشی که در همه ایام در کنار منی/ زمانه گر ببرد نام من زِ خاطر دوست/ به پیشگاه محبت، تو اعتبار منی»...

 

دو: امیر آقاحسینی متعلق به نسلی شجاع و پاپتی و نجیب بود که قطار هُل می‌دادند و آخ نمی‌‌گفتند. همچنان که در بازی تیم «شرق» طهران با پاکستان، یک قطار فکستنی از کار افتاده را 8 کیلومتر هل دادند! بچه گذر تقی‌خان (پشت پارک‌شهر فعلی) در میدان‌های پر از سنگلاخ سنگلج، بزرگ شد. در میان نسلی که دو سنگ را به‌عنوان تیر دروازه مشخص می‌کردند و بسیاری از فنون دروازه‌بانی را به‌صورت «چشمی» از خان‌‌سردار می‌‌آموختند.

 

امیرخان هم از بس به استیل و مدل شیرجه زدن و مشت کردن گلر تهرانجوان خیره شده بود، فنون گلری را به تیزچنگی خود اضافه کرده بود. اما آنقدر خجالتی و کم‌‌سال بود که وقتی به دکتر اکرامی، مدیر باشگاه شاهین معرفی شد بعد از دو سه جلسه تمرین، به یکباره بهترین کلوپ ایران را ترک کرد. از بس بچه‌‌سال بود که خجالت می‌کشید کنار غول‌های شاهین تمرین کند.

 

چند روز بعد، در جشن آخرسالِ کلاس هفتم، وقتی داشت در حیاط مدرسه بسکتبال بازی می‌کرد، ناگهان مرد پرابهت و کوتاه‌‌قدی گوشش را گرفته بود: «چرا نمی‌آیی تمرین؟» امیر برگشت دید دکتراکرامی است! از خجالت آب شد و بعدش دیگر تا پایان عمر هرگز شاهینش را ترک نکرد و با یک چشم از دروازه این تیم دفاع کرد.

 

او شجاعتش را در اولین روز گلری‌‌اش در تیم سوم شاهین ثابت کرد که از تیم اصلی این باشگاه ۱۹ گل خورد اما حتی بعد از گل نوزدهم حریف هم همچنان داشت عین شیر می‌جنگید تا بیشتر گل نخورد! بعد از این مقاومت اساطیری بود که اکرامی او را برای تیم دوم شاهین انتخاب کرد. آقاحسینی اولین عقاب تاریخ فوتبال ما بود.

 

بزرگمردی که در نیمه‌‌نهایی بازی‌های آسیایی ۱۹۵۱ دهلی‌‌نو با درخششی فوق‌‌العاده و مهار ضربه پنالتی ژاپنی‌ها، ایران را به فینال رقابت‌ها رساند. گلر 19‌ساله ایرانی در این بازی چنان شجاعانه عمل کرد که مربی ژاپنی اقرار کرد «دروازه‌‌بان شما در این مسابقه، سه دست داشت!» جوان نجیب و شجاعی که در همین بازی پرفشار به مدافعین پیشکسوت تیمش نهیب می‌‌زد که «نترسید، حمله کنید، من توی دروازه هستم».

 

آن مرد نازنین اگر بینایی یک چشم خود را در میدان فوتبال از دست نمی‌‌داد، می‌توانست سال‌های سال از دروازه ایران دفاع کند اما نابینایی باعث شد عطای دروازه‌‌ها ‌را به لقایش ببخشد. دوران اوج او در سال‌های ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۷ به نمایش درآمد؛ نخستین دروازه‌‌بان مدرن ایرانی که دایو کردن، مشت کردن، خروج و شیرجه‌هایش، اورجینال و خاص خودش بود. برخاسته از شجاع‌دلی ذاتی و انعطاف غریزی او.

 

با یک کلاه یاشینی بر سر که به «کلاه کاپی» معروف بود و برای این بر سر می‌‌گذاشت که نور خورشید چشمش را نزند. شاهینی محبوب اما چشمش را به‌خاطر نترسی‌ از دست داد. در امجدیه وقتی با بازیکن تهرانجوان تک به‌تک شد، روی پای او شیرجه رفت و کفش او به چشم آقاحسینی خورد و بینایی‌اش را از او گرفت. مردی که تا آخر عمر از دست اشک مصنوعی‌اش شکار بود و چشم‌‌هایش همیشه خیس بود.

 

انگاری که گریه‌ای ابدی بر چشم دارد. او در آن روز کذایی هم آنقدر دل در گرو تیمش داشت که با همان چشم خونین و مالین به مسابقه ادامه داد و هرقدر که بازیکنان شاهین التماسش کردند که به بیمارستان منتقل شود، نپذیرفت تا اینکه اواخر بازی از شدت درد از حال رفت. شاهین برای او همین‌قدر مقدس بود که چشمش را بی‌‌واسطه حراجش کند.

 

چند هفته‌‌ای بعد از این داستان بود که تماشاگران دیدند باز آقاحسینی با چشم باندپیچی‌شده توی گل ایستاده! مخبر روزنامه اطلاعات نوشت: «آقاحسینی دروازه‌بانی که یک چشمش را در دروازه شاهین پنهان کرده بود!» مردی که لقب «گربه سنگلج» را از مردمش گرفته بود تا آخرین روز زندگی‌ با فوتبال زیست و یک لحظه از این پشیمان نشد که چشمش را برای تیمش قربانی داده است.

سه:  آقا‌حسینی اولین درس مهم گلری را در بازی‌های قهرمانی آموزشگاه‌های تهران یاد گرفت. وقتی که توی دروازه دبیرستان قریب ایستاده بود و تیمش در مصاف با دارالفنون، یک-هیچ جلو بود، آن روز هر توپی که زدند یک‌تنه از سرزمین کوچک دروازه‌‌اش دفاع کرد اما ده دقیقه مانده به آخر بازی، توپی را که سلانه‌‌سلانه داشت از میدان خارج می‌‌شد، گرفت و هی شروع کرد به زمین زدن توپ که وقت تلف کند، اما ناگهان توپ خورد به پستی و بلندی زمین و رفت توی گل!

 

حالا گلر محجوب تیم قریب، دوست داشت زمین دهان باز کند و او را ببلعد. بدتر از همه این بود که شک مربی مدرسه را هم برانگیخته بود که نکند گلرش با دارالفنونی‌ها گاو بسته است! اما او در آن ده دقیقه آخر توپ‌هایی گرفت که یاشین نمی‌توانست! و مربی وقتی فهمید که ظن بیهوده به امیرخان داشته، او را برد ناهار و برایش چلوکباب خرید.

 

آن روز دکتر اکرامی هم اتفاقا توی چلوکبابی بود و به او گفت «خوشحالم این چیزها را در این سن و سال تجربه می‌کنی» و آقاحسینی دیگر تا آخر عمرش فهمید که هر نسیمی می‌تواند آبروی گلری را بر باد دهد. امیرخان تازه به پانزده سالگی رسیده بود که به تیم‌ملی دعوت شد. آن روزها همه از تمرین‌های افراطی او قصه می‌بافتند. از ساعت دو بعدازظهر می‌رفت سرتمرین و تا پاسی از شب از ریاضت تمرین، دل نمی‌کند.

 

زمین را گاز می‌گرفت و خسته نمی‌شد. در اولین بازی ملی‌اش وقتی به مصاف تیم پاکستان رفتند با دیدن او در ترکیب تیم، ترس به‌جان همه ریخت. تماشاچی‌ها می‌گفتند «بابا این که بچه است! الان جّو سکوهای امجدیه می‌گیردش». اما برخی دیگر به رفلکس‌هایش ایمان داشتند

 

«ببین! عین گربه شیرجه می‌ره». آقاحسینی نوزده‌ساله بود که به همراه تیم ملی برای آماده‌سازی تیمی در اولین دوره بازی‌های آسیایی دهلی (1951) یک‌ماهی را در پادگان ژاندارمری در ساعت مشیرالدوله (مولوی) اردو زدند. آنها تا چندروز مانده به سفر، خاطرجمع نبودند که پول سفر کاروان جور می‌شود اما دولت دست‌‌قرض گرفت و تیم پرید و آنجا اولین شگفتانه‌‌شان در تمرین تیم اندونزی رخ داد

 

که از امکانات حریف، کف‌شان برید. مردانی با سبدهای کوچک در میدان شیرین‌کاری می‌کردند و بچه‌های فقیر ایران با حسرت نگاه‌‌شان می‌‌کردند که با این‌همه امکانات، لابد گلباران شدن دروازه‌شان حتمی است. دو روز بعد اما وقتی بچه‌‌ها سه‌ گل در دروازه تایلندی‌ها کاشتند، همه فهمیدند که روی ایران هم باید حساب کرد.‌

 

دیدار بدون‌‌گل با ژاپن، مسئولان کنفدراسیون آسیا را به فکر تکرار بازی انداخت و کسی نبود بگوید همه جای دنیا معمولا اینجور وقت‌ها بازی به وقت‌‌اضافه یا پنالتی می‌‌کشد. بازی با ژاپن فردا تکرار شد! و وقتی آقاحسینی پنالتی چشم‌بادامی‌ها را گرفت، همه داشتند از ظهور یک پسربچه شجاع در دروازه تیم کلنی ایران حرف می‌زدند.

 

آقاحسینی در برخورد با یار حریف، لگدی فیل‌افکن به کمرش خورد که به‌شدت مصدوم شد اما چون هنوز مقرراتی در مورد تعویض گلر ابداع نشده بود تا آخر بازی توی دروازه ایستاد! و آخ نگفت و بالاخره تیم ایران در فینال بازی‌‌ها با شکست از توپچی‌های پابرهنه هندی، نایب‌قهرمان شد.

 

چهار: آقاحسینی معلم و ناظم دوست‌‌داشتنی دبیرستان قلهک، برخلاف ناظم‌های آن زمان که معمولا با ترکه و فلک و چوب تو آستین کردن، از شاگردها چشم‌‌زهر می‌گرفتند فقط با لبخندش اطاعت می‌ساخت. قبل از نابینا شدنش یکبار هم در بازی با تیم قریب وقتی شیرجه رفته بود چنان با لگد حریف به صورتش مواجه شده بود که بینی‌اش شکسته بود.


او بعد از صدمه‌‌دیدگی چشمش، حتی وقتی که کیسه‌‌اشکش را عوض کرد، قادر به ادامه فوتبال نشد و در 25‌سالگی در اوج آمادگی از چمن‌‌ها خداحافظی کرد. ببین فوتبال ایران چقدر بدبخت بود که پول‌ نداشت تا برای سلامتی بینایی شیر ملی‌اش خرج کند. این اواخر در روزگار پیری وقتی دیدمش هیچ گلایه‌ای از بخشش چشمش نداشت.

 

اما فقط یک‌بار لب به گلایه گشود و از فینال چهارجانبه ارتش‌های جهان در تهران گفت که با نامزدش رفته بود امجدیه ولی مسئولین شاهین حتی یک بلیت ناقابل هم به او نداده بودند که نامزدش را با عزت و احترام ببرد داخل جایگاه و آخرش خودش دست به جیب شد و بلیتی خرید و عشقش را برد تو و این اندوه تا ابد در سینه آن مرد درون‌گرا ماند؛ «هر وقت تیم‌ملی بازی می‌کند داغ دلم تازه می‌شود»! من به قربان داغ دلت بروم که دیگر کهنه شد.

 

کدخبر: ۵۵۲۸۷۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر