کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۶۰۸۲۲۰
تاریخ خبر:
داستان‌هایی از جنگی که تمام شد‌ اما هنوز در ما جاری است

ماندیم که تهران بماند که ایران بماند

 ماندیم که تهران بماند که ایران بماند

داستان‌هایی که پشت پنجره، پشت صفحه‌های گوشی و میان خیابان ساخته شدند

هفت صبح، نگار حسینی|   دو هفته از پایان جنگ دوازده‌روزه‌ ایران و اسرائیل گذشته. جنگی که ناگهانی آمد و کوتاه ماند، اما ردش، کش‌دارتر از هر کابوس شبانه، در خاطره شهر نشست. تهران، این‌بار فقط پایتخت نبود؛ خط مقدم بود. شهر پر شده بود از خانه‌هایی که پنجره‌شان برای آخرین‌بار بسته شد، ساک‌هایی که آرام کنار درها منتظر ماندند و بچه‌هایی که نمی‌فهمیدند چرا این‌بار مادر با صدای آرام‌تری خداحافظی می‌کند.

 

در همان روزهای اول، خیلی‌ها رفتند؛ با اولین آژیرها، اولین صف‌ها، اولین اخبار. بعضی با تصمیم، بعضی با ترس، بعضی فقط با غریزه. اما بعضی هم ماندند. بی‌سروصدا، بی‌هیاهو، بی‌آنکه قهرمانی بخواهند. روایت آن‌ها، شبیه همان گنجشکی ا‌ست که در قصه قدیمی، با نوک کوچکش از رودخانه آب می‌آورد تا روی شعله‌های آتش بریزد. «می‌دانم خاموش نمی‌شود… اما من همین کار را بلدم.» در این روایت، صدای آن‌هایی را می‌شنوید که ماندند. ساده، خاموش و سرسخت.

 

چراغ‌ها را من روشن می‌کنم

محمد؛ خانه از دستم رفت

قرار نبود بماند. مثل خیلی‌ها، تصمیمش رفتن بود. اما انگار تهران نخ نازکی به دلش دوخته بود؛ پنهانی اما محکم. رهایش نمی‌کرد. درنهایت، ماند. نه از سر دل‌دادگی، بلکه از سر اجبارهایی که آرام‌آرام، بدون اینکه خودت بفهمی، تبدیل به انتخاب می‌شوند. محمد، ۴۵ ساله، کارمند یک شرکت خصوصی است. از همان روزهای اول، تکلیفش با خودش روشن نبود. نمی‌دانست باید کدام راه را انتخاب کند.

 

اضطراب، مثل ویروسی در هوا پخش شده بود و به او هم سرایت کرده بود. محمد می‌گوید: «نمی‌خواستم کنترل خانه از دستم بیرون برود. نمی‌دانستم اوضاع چطور پیش می‌رود. فقط یک چیز را می‌دانستم؛ خانواده‌ام باید از تهران دور باشند». ساعت‌ها با همسرش حرف زد. اما آن گفت‌وگو بیشتر شبیه میدان نبرد بود تا یک گفت‌وگوی دو نفره. «مذاکره‌ای سخت، سخت‌تر از هر توافقی. همسرم خشمگین و ترسیده بود.

 

می‌پرسید چرا من باید بمانم، چرا از کارم بیرون نمی‌آیم؟ چرا اصلا تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم؟» او داد زد، گریه کرد، گله کرد از سیاست‌ها، از سیاستمداران، از جنگ‌افروزی‌ها، از اولویت‌های گم‌شده و از مادر بودن در چنین روزهایی. محمد تنها بغلش کرد و گذاشت اشک‌هایش را بریزد. دست‌های لرزانش را گرفت. بچه‌ها ساکت مانده بودند و خانه برای ساعتی، در سکوت غرق شد. پیش چشمان ساکت خانه، یک چمدان بزرگ بستند و دو کیف دستی کوچک. محمد رفت تا باک بنزین را پر کند. صف بنزین مثل ماری در هم پیچیده بود و خیابان‌های اطراف را پر کرده بود.

 

پنج ساعت در صف ایستاد. کولر ماشین را خاموش کرد تا مبادا بنزین تمام شود. گرمای هوا، بوق ممتد ماشین‌ها و تحلیل‌های بریده‌ بریده مردم از جنگ تا استخوانش نفوذ کرد. وقتی به خانه برگشت، خانواده کوچکش را با اشک بدرقه کرد. در بسته شد و ناگهان چیزی در دلش روشن شد. «فهمیدم من فقط نمانده‌ام. من مانده‌ام که خانه بماند. که تهران بماند. که ایران بماند.» در روزهایی که صدای انفجار دیوارها را می‌لرزاند، او تصمیم گرفته بود چراغ‌ها را روشن نگه دارد. بی‌ادعا، بی‌هیاهو. برای آن‌هایی که شاید برگردند؛ تا وقتی برگشتند، خانه چراغ‌هایش خاموش نباشد.

 

من فقط ماندن را بلدم

بهروز مره‌باغی؛ مردی که آجر به آجرِ شهر را می‌شناسد

بهروز مره‌باغی، مهندس و مدیر یک مرکز فرهنگی در دل بافت قدیم تهران، در روزهایی که همه بر سر دوراهی «رفتن یا ماندن» بودند، ماند. «دو دلیل داشتم. یکی شخصی، یکی حرفه‌ای. اولی شاید ساده باشد، اما برای من روشن‌ترین بود؛ من نمی‌دانستم آخر این رفتن کجاست.» می‌گوید جنگ را نمی‌شد پیش‌بینی کرد. کسی نمی‌دانست ده روز است یا ده هفته. «بعدش با خودم فکر کردم: خب اگر از تهران بروم، چه کنم؟

 

من آدمی نیستم که کار را رها کند. برایم جمعه و شنبه فرقی ندارد. من مثل تراکتور کار می‌کنم. زندگی من فقط در لپ‌تاپ نیست، در آجر به آجر این شهر جریان دارد». پسرش پیشنهاد داده بود به شمال بروند، در ویلا، با همان لپ‌تاپ کار کند. لبخند می‌زند: «نمی‌دانست که کار، برای من فقط چند ایمیل و فایل نیست. کار، بودن در دل شهر است. در کنار آدم‌ها. در فضای واقعی». اما دلیل دوم، به‌گفته‌ خودش، حتی سنگین‌تر بود.

 

«من مدیر یک موسسه‌ فرهنگی‌ام. این موسسه برای خودش رسالتی دارد. اگر من و همکارانم هم می‌رفتیم، اگر خانه اردیبهشت تعطیل می‌شد، آن‌وقت در دل این شهرِ زخمی، حتی چراغ یک خانه فرهنگی هم خاموش می‌شد. این، تصویر خوبی نبود». مره‌باغی معتقد است که در جنگ‌ها، نه ‌فقط خاک، که روح شهر هم باید حفظ شود. می‌گوید نمی‌خواهد شعاری حرف بزند، اما صحنه‌هایی در ذهنش هست: «وقتی حیفا و تل‌آویو در جنگ خالی شدند، رسانه‌ها مدام تکرار می‌کردند، شهر خالی شد. پشت این جمله، پیامی پنهان بود. مردم ترسیده‌اند. با خودم گفتم نمی‌خواهم روزی بگویند مردم تهران ترسیدند و رفتند».

 

در این میان، ذهنش مدام به ‌سوی قصه‌ای قدیمی کشیده می‌شد. «یک‌بار جنگلی آتش گرفت. همه‌ حیوان‌ها فرار کردند. فقط یک گنجشک، با منقار کوچک خود، قطره‌قطره از رود آب می‌آورد و روی آتش می‌ریخت. حیوان‌ها گفتند: مگر می‌شود این‌طور آتش را خاموش کرد؟ گفت: نه، نمی‌شود. اما من فقط همین کار را بلدم». با لحنی ساده می‌گوید: «من هم فقط همین را بلد بودم. ماندن». در روزهایی که جنگ در اطراف شهر می‌پیچید، او ۴۵۰ صفحه از یک کتاب درباره تهران را ویرایش کرد. قصه‌های خانه اردیبهشت را بازنگری کرد. با دلِ سیر کتاب خواند. خبرها را دنبال کرد. و تمام این‌ها را، نه از سر انکارِ جنگ، که از ایمان به این‌که «در دل هر فروپاشی، باید یک سازندگی بی‌صدا هم وجود داشته باشد»، انجام داد.

 

ماندم تا شهر بماند

مسعود؛ ایستادن پشت پنجره

«هرکسی یک شیو‌ه مبارزه در ذهنش دارد. برای من، مبارزه یعنی ماندن». این را مسعود، ۳۷ ساله، می‌گوید. صدایش خسته نیست، اما کمی در خودش جمع شده. نه با شعار می‌جنگد، نه با اسلحه. ایستادگی‌اش را در چیزهایی تعریف می‌کند که شاید به چشم نیاید. «رفتن از تهران، برایم شبیه تأیید ترس بود. انگار بگویی: بله، ترسیدم. ولی من، آدم دستور گرفتن نبودم». می‌گوید که ماندن، برایش نوعی سرپیچی بود. «همین سرپیچی کوچک، برایم جذاب بود. اینکه بمانم در خانه‌ام و بگویم: من هستم. جایی نمی‌روم».

 

در دل خانه‌ ساده‌اش، کنار اخبار و گزارش‌ها، حس سربازی را داشت که سنگرش را ترک نکرده. «هر روز اخبار را دنبال می‌کردم. ولی مثل کسی که مراقب مرز است. حتی اگر مرز، فقط یک پنجره‌ رو به کوچه باشد». برای مسعود، ماندن فقط ماندن نبود. نوعی بی‌صدا ایستادن بود، برای اینکه شهر تنها نماند. «فکر می‌کردم مردم شهر من نباید تنها شوند. اگر همه بروند، اگر همه خالی کنند، دفاع از کجا می‌ماند؟» از خانه‌اش بیرون نرفت، اما در ذهنش، گویی هر روز در میدان شهر بود. بی‌لباس نظامی، بی‌تفنگ، اما با تصمیمی روشن و بی‌قید و شرط: ماندن.

 

ما هنوز هستیم

پرستو؛ خانه‌ای که نمی‌توانست جا بگذارد

پرستو، ۴۴ ساله، خانه‌دار، مادر دو فرزند است. صدایش آرام است اما پشت آن، چیزی مثل تجربه‌ کشیده ‌شده بر پوستِ جان. می‌گوید: «من با تمام وجودم می‌خواستم بروم. اما نمی‌شد». با اولین صدای پدافند، پسر دوازده ‌ساله‌اش دچار لکنت شد. «هرچقدر سعی می‌کردم او را از اخبار دور نگه دارم، فایده‌ای نداشت. خودش خبرها را پیدا می‌کرد. دنبال می‌کرد. حتی وقتی توضیح می‌دادیم، قانع نمی‌شد».

 

دختر شانزده ‌ساله‌اش اما بهتر کنار آمد. نگاه گسترده‌تری داشت، شاید هم بیشتر تحمل کرد تا مادرش فرو نریزد. با این‌همه، پرستو می‌دانست که رفتن، برای او فقط یک رؤیاست؛ و واقعیت، ماندن در خانه‌ای بود که دیگر نمی‌شد آن را جا گذاشت. نه پولی برای اجاره‌ ویلا داشت، نه خانواده‌ای در شهرستان که پناه‌شان دهد و مهم‌تر از همه، مادرش سخت بیمار بود. سال‌ها خانه‌نشین بود. مادرشوهرش هم به ‌تازگی جراحی کرده بود. هر دو، نیازمند مراقبت بودند. آهی می‌کشد و می‌گوید: «اگر ما می‌رفتیم، آن‌ها را چه می‌کردیم؟» تنها بودند.

 

نه فامیل، نه پشتیبان. فقط خودشان. «و این خودمان، بعضی وقت‌ها سخت‌ترین چیز ممکن بود». تصمیم ماندن، ساده نبود. یک هفته طول کشید تا بپذیرد که راهی ندارد، باید بماند. اما وقتی تصمیم نهایی را گرفت، چیزی در دلش نشست. «آرام شدم. فکر کردم حالا دیگر اراده‌ام بیشتر شده. انگار کنترل امور را دوباره گرفتم». گاهی عصرها، با همسر و بچه‌ها بیرون می‌رفتند. پارک، بستنی، پیاده‌روی کوتاه. «می‌خواستم بچه‌ها با چشم خودشان ببینند که زندگی هنوز ادامه دارد. حتی اگر دنیا به‌هم ریخته باشد، ما هنوز هستیم».

 

چرا باید می‌رفتیم؟

احسان؛ ترسی که فرصت گعده شد

قصه‌ احسان، از جنسی دیگر بود. تهرانِ او، سمت غرب بود؛ کمی آن‌سوتر از فرودگاه مهرآباد. وقتی صدای اولین انفجار آمد، مثل بقیه، در برابر همان دوراهی ایستاد؛ بروم یا بمانم؟ با خودش روراست بود. از آن سوال‌هایی که آدم فقط یک‌بار در زندگی از خودش می‌پرسد: اگر بروی، به کجا؟ اگر بمانی، برای چه؟ پرسش را با همسرش در میان گذاشت. او هم شبیه خودش بود. درونش همان تردید، همان نوسان. خانواده‌ هر دو در شهرستان بودند. تماس‌ها شروع شد.

 

اول خواهش، بعد اصرار و آخر سر فرمان. احسان می‌دانست آن‌طرف خط، دور یک میز، خواهرها و برادرها نشسته‌اند. عروس، داماد، نوه‌ها و فقط جای آن‌ها خالی‌ست. دلخور بودند. انگار ماندن، به چشم‌شان نافرمانی بود. اما آن‌چه ذهن احسان و همسرش را مشغول کرده بود، سوال دیگری بود: «چرا باید برویم؟» خانه‌شان این‌جاست. گربه‌های‌شان این‌جا هستند. بیزینس کوچکی دارند که از همین خانه می‌چرخد. آن‌ها، آدم جمع‌های خانوادگی نبودند. آدمِ دل کندن هم نه. نه اهل کوچ بودند، نه اهل بی‌خانگی موقت. ماندند.

 

در این میان، سه نفر از دوستان قدیمی‌شان هم ماندند. تصمیم گرفتند روزها را کنار هم بگذرانند. با هم خبر می‌دیدند. بعد از سال‌ها، دوباره تلویزیون ایران را روشن کردند. ماهواره را مقایسه می‌کردند و تحلیل را می‌گذاشتند برای خودشان. می‌خندد و می‌گوید: «ترسمان را تبدیل به گعده کرده بودیم». شام دسته‌جمعی درست می‌کردند، گاهی پیاده‌روی، گاهی بستنی. اگر فیلترشکن‌شان جواب می‌داد، می‌نوشتند: «ما تهران‌ایم. هر کاری دارید، روی ما حساب کنید». همین کار کوچک، همین اعلان بی‌سروصدا، حسی به آن‌ها می‌داد شبیه بودن، ارزش داشتن، معنا داشتن. تهران هنوز همان شهر شلوغ نبود، ولی در خانه‌ کوچک احسان، چراغی روشن مانده بود. نه فقط برای دیدن، برای بودن.

 

در روزهایی که پرنده‌ها کوچ کردند و صدای رفتن در کوچه‌ها می‌پیچید، بعضی‌ها ماندند. نه از سر دلبستگیِ کور، نه از ناآگاهی یا ترس. بلکه از شناخت. از وفاداری به چیزی که هنوز بود، هنوز می‌تپید،‌ هرچند زخمی، هرچند تنها. گنجشک‌هایی که ماندند، شاید نتوانستند شعله‌ها را خاموش کنند، اما قطره‌ای آوردند و گاهی، همین قطره، برای نجات چیزی که در حال سوختن است، کافی‌ است.

 

 

سایر اخباراجتماعیرا از اینجا دنبال کنید.
کدخبر: ۶۰۸۲۲۰
تاریخ خبر:
ارسال نظر