تهران؛ جایی که امید هرگز خاموش نمیشود

تهران، تو را از نخستین لمس خاک پاییزی کوچههای جنوب شهر شناختم
هفت صبح، ایمان برین| تهرانِ من، هیچگاه مجالی نیافتم تو را اینگونه خطاب کنم؛ نه در ازدحام روزمرگیها، نه میان گرههای کور خیابان، نه زیر آسمانی که گاهی شبیه سقفی کوتاه و سنگین، بینفس بر شهر فرود میآید. تو همیشه همراهِ خاموش و بیادعای من بودی؛ سایهای کشیده در پسزمینه زندگی، پناهی که بیدریغ، بیمرز و بیمزد مرا در آغوش گرفتهای.
این روزها اما، هر لحظه شبیه قطرهای از ساعتشنی، سنگین و آرام میلغزد؛ انگار قلب شهر تندتر میتپد، صدای نفسهایش را از پس دیوارهای سیمانی میشنوم. سکوتت حالا عمق دیگری دارد؛ غم و امید را یکجا در خود جا دادهای.
تهران، تو را از نخستین لمس خاک پاییزی کوچههای جنوب شهر شناختم؛ از خاکستر صبحهایی که عطر نان تازه را با اضطرابِ نانآوران در هم میآمیختی. شانههای بلوار ولیعصر، درختانی را به یاد دارند که هزار نگاهِ عاشق و خسته را دیدهاند؛ صدای میدان انقلاب، شعرهای ناتمام دانشجویان را حمل میکند؛ پارکهای محو در مه، لالایی روزهاییاند که کودک بودم و هیچ سایهای جز دستِ پدرم بر سرم نبود.
هر طلوع پیش از آنکه خورشید چشمانش را باز کند، تو بیداری؛ بیخوابِ اهالی، آرامشبخش بیپاداش. امروز، ترس همانند مهی سمج، پشت پنجرهها خزیده است. انفجارها زخمهاییاند بیصدا بر جان تو، زخمی نه بر دیوارهای آجری، که تا گاه تا استخوانت رسیده. با این همه، هنوز ایستادهای؛ هنوز امید را از کوچههایت جمع نمیکنی.
از پنجره خانه، تپههای شمالی مثل شاهدانی خاموش، سر بلند کردهاند. ابرها به رسم کهنه خود، بیخبر از آتش زمین، هنوز بازی میکنند. نانوا دستهای آردآلودش را به صبح بخشیده، پیرمرد آجیلفروش بیتردید بساط کوچک خود را به لبخند گره زده، دخترکی بادکنک قرمزش را به آسمان میسپارد و دست مادر را محکمتر میفشارد.
تو، شهر من، بلدی چگونه از چیزهای ساده، مرهمی برای زخمها بسازی. جادوی تو در همین روزمرگیهای تکرارشونده است؛ عادتی به ماندن، شعلهای خاموشنشدنی در گهواره تلاطم. در کوچههایت، ردپای خاطرات است و در هر چهارراه، آیینهای از اشک و لبخند. خیال میکنم اگر روزی دوری از تو مرا نصیب باشد، تکهای از روح من میان جدولهای میدان فردوسی، پشت پنجره کافهای در کریمخان یا در قطاری که از زیر شهر عبور میکند، برای همیشه جا خواهد ماند.
تهران،آری، سخت است. این روزها حتی هوای تو هم انگار به راحتی در سینه جا نمیگیرد. با اینهمه، تو و فرزندانت قرنهاست که یاد گرفتهاید از گذرگاهِ توفان عبور کنید. من به تو ایمان دارم، به دستهایی که زخمیاند اما هرگز از مهر تهی نمیشوند؛ به پزشکی که تا سپیده در بیمارستان میماند، به پدری که هنوز برای نان و امید میدود، به جوانانی که زیر باران خطر، از فردا حرف میزنند؛ حتی اگر امروز، چشمانشان مرطوب باشد.
تو با همین مردمانت هر بار، دوباره متولد میشوی. تهران،قول میدهم روزی دوباره برایت خواهم نوشت، دوباره از زوایای آفتاب تا انتهای کوچههای تاریکت خواهم گذشت، به صدای تو گوش خواهم داد و یاد خواهم گرفت که امید را، حتی اگر همه چیز خاموش شد، از تو قرض بگیرم.
تو خانه منی، خانهای که هیچ دستی بر چراغ امیدش نمیرسد. با مهر بیپایان، شهروندی در پناه شعلههای امید خاموشنشدنی تو