دخترانی که بار نفرت را به دوش میکشند

روایتهای یک درمانگر از جلسات مشاوره با دختران نوجوان در جنوب شهر تهران
هفت صبح، محمد برومند/ روانشناس| اغلبشان دخترانی هستند سیزده، چهارده ساله؛ دانشآموز پایه هفتم یا هشتم مقطع متوسطه اول. همان مقطعی که سالها پیش از آنکه نظام جدید 3-3-6 پا بگیرد بهدرستی و با دقت مقطع راهنمایی نام داشت. چراکه نوجوانان این دوره بر اساس آموزههای روانشناسی رشد در جستوجوی هویت خویش هستند و نهادی چون مدرسه میتواند راهنمایی باشد برای یافتن هویت.
اما شاید همزمانی سردرگمی هویت نوجوانان با سردرگمی هویت نهاد آموزش و پرورش سبب شد که سیاستگذاران عنوان راهنمایی را از سر در مدارس بردارند و اینچنین دستها را به نشانه تسلیم و درماندگی در امر آموزش و پرورش بالا ببرند. برگردیم به موضوع اصلیمان. اغلبشان دخترانی هستند که سعی میکنند بخندند اما چشمانشان غمی بزرگ را گواهی میدهد.
اغلبشان دخترانی هستند که پدر به دلایل مختلف در خانه نیست. یا درگیر کار و بار خویشاند و شبهنگام با کولهباری از خستگی و استرسی که بهسوی فرسودگی میشتابد به خانه میروند و توان و انگیزهای برای پرداختن به مسائل فرزندانشان را ندارند یا درگیر اعتیاد و یا زن و فرزند را رها کردهاند و به ناکجاآباد رفتهاند. اغلبشان دخترانی هستند که مادری تنها و البته فرسوده و درمانده بار مدیریت خانه را به دوش میکشد.
این دختران بخشی از مراجعانی هستند که در مرکزی دولتی در جنوب تهران برای مشاوره و درمان آمدهاند. البته اغلبشان به اجبار و از همینرو در جلسه اول میلی به درمان دیده نمیشود و مقاومتی جدی در برابر درمانگر دارند و برخی از آنها در اثر پدیده انتقال در رابطه درمانی خشمی را بهسمت درمانگر مرد نشان میدهند، همان خشمی که در ناآگاهشان نسبت به پدر غایب و بیتوجه خود دارند.
بازه سنی پدران و مادران این مراجعان بین چهل تا پنجاه است. متولدین دهههای پنجاه و شصت که خودشان روزگاری سخت و پر فراز و نشیب را در کودکی و نوجوانی گذراندهاند و اکنون در میانسالی درگیر مشکلات انبوه خویش و تنهایی عمیقی هستند که امانشان را بریده است.
اغلب هم تحصیلات دانشگاهی ندارند و سالهاست که رویای تحصیل در دانشگاه و بهویژه دانشگاههای برتر را سرکوب کردهاند. از همینرو اغلب یا کاسبی خُرد را بهعنوان شغل برگزیدهاند یا کارگر هستند با حقوقی حداقلی که امکان برآوردن آرزوهای فرزندان که هیچ، امکان رفع نیازهای ضروری آنها را هم نمیدهد. و اینچنین فقر در جلسه درمان ظاهر خشن خود را نشان درمانگری میدهد که تصور میکند صرفا با کاربست آموزههای روانشناختی میتواند اضطراب و افسردگی و دهها مشکلی که سلامت روان را تهدید میکند درمان کند.
البته که درمان امکانپذیر است اما به شرطها و شروطها. درمان بهویژه در این مرکز نیاز به یک گروه دارد. روانشناس، روانپزشک، مددکار اجتماعی،پرستار روانی. اما نگاه مدیران به این مرکز چنین است که روانشناس بهتنهایی امر درمان را پیش ببرد. امری محال یا حداقل بسیار سخت. مشکل دیگر مراجع واقعی است.
در اغلب موارد والدین درمانده و مقاوم به درمان، فرزندشان را برای درمان میآورند در حالیکه آنکه بیمار است این فرزند نیست. خود والدین هستند که تا متوجه میشوند باید در درمان شرکت کنند فرار را بر قرار ترجیح میدهند و حتی دیگر فرزندشان را هم برای درمان نمیآورند. به گفتوگوی زیر که بخشی واقعی از یکی از جلسات درمانی با این گروه از والدین است توجه کنید تا عمق مقاومت را دریابید:
درمانگر: از چه زمانی پرخاشگریهای دخترتان شدید شده است؟
پدر: از زمانی که دخترم پس از مدتها نزد همسر سابقم (مادر دختر) رفت و با یک جن برگشت.
درمانگر: جن؟ شما جن را دیدید؟ از کجا متوجه این موضوع شدید؟
پدر: روزی یکی از خویشاوندانمان که در این زمینه مهارت دارد، به خانهمان آمد و متوجه این موضوع شد و جن را از خانه بیرون کرد.
درمانگر: پس چرا هنوز پرخاشگریهای دخترتان ادامه دارد؟
نامادری: به این دلیل که بهصورت مداوم انرژی منفی از سمت مادر دختر بهسوی خانه ما منتقل میشود.
درمانگر: خُب، اگر بهنظرتان مشکل این است چرا به من مراجعه کردهاید؟ باید پیش رمال یا دعانویس بروید. من تخصصی در این زمینه ندارم.
شما هم بگویید که هنگام پرخاشگریهای دختر با او چه کنیم؟
در انتهای همین جلسه درمانی، نامادری خشمگین از درمانگری که بهجای نصیحت دختر به احساس تنفر و حسادت نامادری نسبت به دختر پرداخته است، به درمانگر میگوید:«حتی کادر مدرسه هم معتقدند که این دختر کثیفترین دانشآموز مدرسه است!» و اینچنین تنفرش از دختر را به مدرسه فرافکنی میکند.
از این موارد در یکسال گذشته کم ندیدهام و فقط معطوف به نامادریها و ناپدریها نیست. متأسفانه مادران و پدران بسیاری را دیدهام که تنفری عمیق از فرزند خویش داشتهاند و با دفاعهای متعدد آن را سرکوب کردهاند و ریشه مشکلات در همین دفاعها نهفته است.
در بین مراجعانم در این مرکز نوجوانان بسیاری هستند که تنفر والدینشان آنها را به ورطه افسردگی کشانده و نوجوانان بسیاری هستند که خشمی سرکوبشده درونشان شعله میکشد. خشمی که چون دیده و تجربه نمیشود، بهسمت خود نوجوان نشانه میرود و نوجوان میل به آسیب به خود و در نهایت حذف خود از جهان را تجربه میکند. به گفتوگوی زیر بین درمانگر و یک مادر که بازهم بخشی واقعی از یک جلسه درمانی در این مرکز است توجه کنید تا دریابید چگونه تنفر یک مادر از دخترش میتواند سببساز سرزنشهای بیامان او و در نتیجه اقدام دختر نوجوان به حذف خود که همان آرزوی پنهان مادر است، منتهی شود.
درمانگر: آخرینباری که دخترتان را تحسین کردید چه زمانی بود؟
مادر: چه چیزی را باید تحسین کنم؟ مگر توانایی هم دارد؟
درمانگر: یعنی به عقیده شما دخترتان یکپارچه منفی است؟
مادر: اینطور نیست؟
درمانگر: بسیار بعید است که یک انسان یکپارچه منفی و مُخرب باشد. اما از این مورد که بگذریم بهنظرتان همین که او دختر شماست و در زندگیتان حضور دارد، نباید قدردانش باشید؟
مادر: بهتر بود که نبود!
در این نقطه از جنوب تهران که من بهعنوان درمانگر ساعتها شنونده روایتهای فروخورده و سرکوبشده نوجوانان از زندگیشان هستم، امید چون شمعی است که بهسختی باید روشن نگهداشته شود،چراکه اینجا توفانهایی سهمگین از جنس خشم و تنفر و غم همهچیز را درهم میکوبند و خاموش میکنند.
*این روایتها ادامه دارد...