کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۸۸۸۴۷
تاریخ خبر:
 «هفت‌صبح» زندگی «شقایق غلامپور» راننده نفتکش را روایت می‌کند

من راننده یک بمب ساعتی‌ام!

من راننده یک بمب ساعتی‌ام!

رانندگی ماشین سنگین در خانواده شقایق یک شغل موروثی است؛ راننده‌ها اولش خیلی حسودی می‌کردند؛ اما حالا من را به‌عنوان یک راننده قبول کرده‌اند

هفت صبح، لیلا مهداد | از اهالی شیراز است: «شیرازی اصیلم.» به تاریخ 05/05/1353 به‌عنوان دومین فرزند «غلامپور» وارد خانواده شد. «شقایق» از طایفه «غلامپور»ها 3 خواهر و یک برادر به خانه پدری دارد. از همان کودکی یاد گرفت چشم‌انتظار پدر بماند چون مردی از جنس جاده بود: «بابام راننده ماشین سنگین بود. 4 عمویم هم همین‌طور. برادرم هم راننده تریلی است.»

 

مردان خانواده همه برای نان درآوردن جاده را انتخاب کردند شاید برای اینکه پدربزرگ هم از قدیمی‌های جاده و راننده‌های ماشین سنگین است: «نسل در نسل راننده ماشین سنگین بودیم.» «شقایق» دیپلمش را در رشته ریاضی فیزیک تمام کرد: «از همان زمان رفتم سرکار. در یک شرکت کارهای حسابداری انجام می‌دادم.» تقویم ورق خورد و به سال ۱۳۷۲ رسید که بخت در خانه «غلامپور» بزرگ را برای عروس کردن «شقایق» زد: «سال ۱۳۷۲ عقد کردم و یک سال بعد یعنی سال ۱۳۷۳ ازدواج کردم و سال ۱۳۷۵ خدا پسرم «علی» را به من داد.»

IMG-20250421-WA0010

‌خان اول؛ مربیگری آموزشگاه رانندگی

 قانون خانه شوهر، خانه‌دارشدن بود: «همسرم دوست نداشت بروم سرکار برای همین خانه‌نشین شدم.» روزها در پی هم می‌آمدند و می‌رفتند تا اینکه دخل خانه به خرجش نخورد و «شقایق» مجبور شد برود سرکار: «مربی آموزشگاه رانندگی شدم. سال ۱۳۷۸ بود.» دوسال بعد در سال ۱۳۸۰ بعد از مدت‌ها اصرار به همسرش بالاخره به یکی از آرزوهایش دست پیدا کرد و توانست گواهینامه پایه یک را بگیرد. هرچند گواهینامه پایه یک هم نتوانست همسرش را مجبور کند به قبول راننده سنگین‌شدن «شقایق»: «از همان کوچکی دوست داشتم راننده ماشین سنگین شوم.» به‌وقت کودکی، رویای راننده ماشین سنگین شدن را برای خودش بافته بود. شاید برای اینکه همیشه دوست داشته کارهایی انجام دهد که خاص باشد و از نظر بقیه متفاوت به نظر برسد: «از کوچکی همین‌طوری بودم.» 

 

رویای کودکی رنگ واقعیت گرفت

 رویای راننده ماشین سنگین شدن از همان روزهایی بافته شد که همراه پدر به دل جاده می‌زد: «از کوچکی با پدرم می‌رفتم جاده و از همان موقع دوست داشتم خودم پشت یکی از این ماشین‌ها بنشینم.» 8 سال بیشتر نداشت که کلی اصرار کرد تا همراه پدر شود. از او اصرار بود و از پدر انکار که به جاده زدن کار دخترها نیست و این کار با زن بودن جور در نمی‌آید:

 

«به پدرم اصرار می‌کردم لباس پسرانه می‌پوشم. کلاه می‌گذارم برایم سبیل بگذار تا شبیه پسرها شوم.» در همان 8سالگی لباس‌های برادر را تن کرد و در قسمت باربری ماشین پدر پنهان شد: «پدرم برای بارگیری رفت. وقتی من را دید خیلی تعجب کرد؛ اما در عمل انجام شده قرار گرفته بود.» از آن روز به بعد هربار که پدر برای بارگیری می‌رفت، قسمت بار را حسابی می‌گشت تا مبادا دوباره دخترک جایی پنهان شده باشد.

 

گرفتن گواهینامه موتورسیکلت و پایه یک

 گواهینامه پایه یک را همان بار اول قبول شد: «پشت ماشین پدرم نشسته بودم.» دختر یک‌تاز «غلامپور» قبل از اینکه گواهینامه بگیرد، راننده سرویس مدرسه بود: «برای گواهینامه سواری 4بار آزمون دادم. در دوره ما خانم‌ها آزمون شهری می‌گرفتند. خانومه می‌گفت؛ چون خیلی بلدی رد می‌کنم تا خیلی به خودت مغرور نشوی.» در میان گواهینامه‌ها «شقایق» گواهینامه موتورسیکلت هم دارد: «سال ۸۱ گواهینامه موتور را گرفتم؛ چون دوست داشتم با بقیه فرق داشته باشم.

 

در آن دوره هیچ زنی پشت موتور نمی‌نشست.» موتورسواری یکی از علایق دختر «غلامپور» بود: «دوبار به‌خاطر موتورسواری گرفتنم اما وقتی استعلام گرفتند و دیدند مدرک دارم کاری به من نداشتند.» برای موتورسواری لباس مردانه می‌پوشد و مقنعه‌اش را درون کلاه ایمنی مخفی می‌کند تا کسی متوجه نشود دخترک هوای دوردور کردن با موتور به سرش زده: «دو باری که گرفتند به‌خاطر النگوهایم بود که از آستینم زده بود بیرون.» هرچند حالا او در قامت اولین مربی پایه زن هم آموزش راننده‌ها را به عهده گرفته است.

 

وقتی به دل بیابان زد...

 در برهه‌ای از زندگی «شقایق» هوس می‌کند راننده اتوبوس خط واحد شود: «چون همسرم نمی‌گذاشت راننده ماشین سنگین شوم، گفتم بروم راننده اتوبوس خط واحد شوم.» خانم آزادی یکی دیگر از زنان اهل شیراز بوده که چنین رویایی را برای خودش بافته بود: «همسر هیچ‌کدام‌مان اجازه نداد.» سال 1386 ورق زندگی برای «شقایق» برگشت.

 

او که سال اول زندگی مهریه‌اش را بخشیده بود سال 1386 به‌خاطر مسئله‌ای مجبور به طلاق توافقی شد: «دستم جایی بند نبود. پسرم 11سال داشت و هر کاری کردم نتوانستم حضانت پسرم را بگیرم.» او برای فراموشی این غم بیابان را انتخاب کرد: «پدرم حال روحی‌ام را دید برای همین گفت برو راننده اتوبوس شو. همان سال 86 راننده خط واحد شدم. اولین زنی بودم که در خط واحد شیراز کار می‌کرد. یک‌سالی آن کار را ادامه داد تا اینکه بالاخره شد راننده جاده و بیابان.»

 

پسر که 16ساله شد زندگی با مادر را انتخاب کرد برای همین از همان زمان کنار پدربزرگ و مادربزرگش می‌ماند تا مادر با خیالی آسوده‌دل به جاده بزند: «مادرم مراقبش هست. پسرم از شغلم خوشش نمی‌آید برای همین به دوستانش نگفته من راننده ماشین سنگینم. می‌گوید کار مهمی انجام نمی‌دهی همان مربی آموزشگاه بودی خیلی بهتر بود.» پسر برعکس مادر هیچ علاقه‌ای به ماشین سنگین و زدن به دل جاده ندارد.

 

18سال رانندگی با اتوبوس بین‌شهری

 «شقایق» راننده اتوبوس بین‌شهری شده بود؛ شیراز - بوشهر: «پدرم 10سال همراهم آمد. می‌گفت نمی‌خواهم رویت حرف باشد.» بعد از 10سال پدر مجبور شد چشم‌هایش را به دست تیغ جراحان بدهد برای همین دیگر نتوانست در سفرها همراهم باشد: «18سال مسیر شیراز - بوشهر را تک شوفر رفتم و برگشتم. مسیر سنگینی بود. سه گردنه خیلی ناجور داشت. یک شاگرد 20ساله داشتم که در پنچری گرفتن کمکم می‌کرد. زمانی هم که شاگردم نبود راننده‌های سنگین چون خانم بودم کمکم می‌کردند.»

 

برادر «شقایق» تریلی خودش را دارد؛ اما هیچگاه او را همراه خودش نبرده: «می‌گوید این کار به دردت نمی‌خورد.» او هیچ‌وقت در هر کاری که بود به سختی‌ها و موانع کارش نیندیشیده: «واقعیت این است که همیشه دعای پدرومادر پشت‌سرم بوده. هربار که از در خانه می‌زنم بیرون، پدرم دست به دعاست.» پدر یک روز خطاب به دختر می‌گوید:« فکر می‌کنی خودت می‌روی جاده و برمی‌گردی؟ گفتم آره خب. خودمم دیگه. پدرم گفت نه دخترم این دعاهای من است که تو را می‌برد.»

 

گفتند تابه‌حال راننده زن نداشتیم

 دست سرنوشت، دوست پدر را که «شقایق» از کودکی دایی صدایش می‌زد را وسیله کرد تا دخترک به آرزویش برسد: «دوست پدرم نفتکش دارد. یک‌بار از من پرسید دوست داری همراهم بیایی. باذوق قبول کردم. خدا خیرش بدهد یک‌جورهایی من را به آرزویم رساند.»

 

دوست پدر 60 بهار را پشت سر گذاشته بود و طبق قانون اجازه بارگیری نداشت: «با کلی دوندگی مدارک اتوبوس بین‌شهری را به باری تغییر دادم. کلی امتحان دادم هم عملی و هم تئوری؛ برای ایمنی و... دوست پدرم از پشتکارم تعجب کرده بود.» مدارک را تحویل پالایشگاه شیراز دادند: «گفتند زن نداشتیم که بیاید در این عرصه. گفتم بیا درستش کن این همه کار انجام بده. اعلام کردند باید زنگ بزنند تهران و اجازه بگیرند.» کسب اجازه از تهران امیدبخش بود: «نگران این بودم قبول نکنند یک زن وارد این عرصه شود؛ اما خدا را شکر قبول کردند. از آن روز یک سال می‌گذرد.» 

 

‌ به سختی‌ها و موانع فکر نمی‌کند

 دایی همیشه همراهش است: «چون ماشین قدیمی است همیشه همراهم می‌آید.» کار روی نفتکش یعنی راننده یک بمب ساعتی بودن اما «شقایق» هیچ‌گاه ترس به دلش راه نداده: «وقتی با سرعت می‌روم یا از تریلی‌ها سبقت می‌گیرم دایی می‌گوید نمی‌ترسی. بمب ساعتی پشت سرمان است. می‌گویم هلهله بزن بریم دایی. همیشه می‌گوید چه دل و جراتی داری تو دختر.» هیچ‌وقت ترس به دلش راه نداده و سختی‌های کارش را در نظر نگرفته: «چه زمانی که راننده اتوبوس بودم چه حالا که راننده نفتکشم به‌سختی کار فکر نمی‌کنم. باید از لحظات لذت برد.»

 

  15 میلیون برای  کار 30 روزه بدون تعطیلی

 در همه این یک‌سال حتی جمعه‌ها هم راس ساعت هفت صبح خودش را به پالایشگاه شیراز می‌رساند برای نوبت‌گیری بار: «استهبان، سروستان و... هرکجا که بار باشد به جاده می‌زنیم.» صاحب‌کار «شقایق» یا همان دایی دوران بچگی از آن مردهایی است که هر روز سرکار حاضر می‌شود و برای همین «شقایق» هم همیشه پای‌کار بوده: «یک‌بار 10 روزی مریض بودم. سرماخوردگی سختی داشتم؛ اما دریغ از اینکه یک روز مرخصی بدهد.»

 

روزی که دایی و «شقایق» قول و قرار کار را می‌گذاشتند «شقایق» همه شروط را قبول کرده: «گفت من هر روز می‌روم سرکار، دریافتی‌ات همان عرفی است که متداول است و... همه را قبول کردم.» هفت روز هفته کارکردن برای «شقایق» عایدی ماهانه 15میلیون تومانی دارد که 2 میلیون و 400 آن را هم بیمه می‌دهد: «عرفش همین است کاش از ما حمایت شود؛ چون کارمان سخت است. هر روز بارگیری می‌کنیم و بار را تا شهرستان‌ها می‌رسانیم و شب برمی‌گردم خانه.» 

 

در آرزوی داشتن  یک نفتکش اتومات

 روزهای اولی که در قامت راننده نفتکش در پالایشگاه شیراز حاضر می‌شد برای همکارانش عجیب بود؛ زن آن هم روی نفتکش!: «اولش خیلی حسودی می‌کردند هرقدر بگویم، کم است. اما حالا من را به‌عنوان یک راننده قبول کرده‌اند.» روز اولی که با دایی رفت پالایشگاه همکارانش برایش خط‌ونشان کشیدند که چون زن است نمی‌تواند خارج‌ازنوبت برود زیر سکو برای بارگیری و...: «دایی گفت قرار نیست این اتفاق بیفتد.

 

من هم گفتم قانون اینجا هرچه باشد من همان را رعایت خواهم کرد، اما حالا یک‍جوری شده زیر سکو برای بارگیری تعارف می‌زنند که شما بفرمایید خانم غلامپور. جو مردانه بود؛ اما از حقم نگذشتم و در مقابل هم نگذاشتم حقم ضایع شود.» روزگاری دوست داشته پول‌هایش آنقدری شود که یک اتوبوس برای خودش بخرد. آرزویی که محقق نشد. هرچند دخترک یکه‌‌تاز حالا دنبال وامی است تا با دایی شریک شود: «ماشین دایی قدیمی است مال سال 87. دوست دارم شریک شوم و با هم یک ماشین اتومات بخریم اینجوری در بارش هم شریک می‌شوم.»

 

 

کدخبر: ۵۸۸۸۴۷
تاریخ خبر:
ارسال نظر