یک دقیقه با زندگی؛ مفهوم محله در استانبول

در استانبول محله چه مفهومی دارد؟
شادی قنبری | چندوقت پیش همراه با خانواده همسرم به استانبول سفر کردیم. تصور میکردیم محلههای استانبول شباهت زیادی به محلههای تهران دارند؛ جایی که در آن، همسایهها یکدیگر را نمیشناسند و هر کسی در دنیای خودش غرق است اما خیلی زود فهمیدیم که این تصور نمیتواند کاملا درست باشد. داستان از اینجا شروع شد که یک تابستان به خانه یکی از اقواممان در استانبول رفتیم، جایی که محلهای آرام و بیخبر از هیاهوی گردشگران و زندگی شهری داشت. روزها در کوچههای آن قدم میزدیم، با این وصف که هیچگاه تصور نمیکردیم اهل محل ما را بشناسند.
اما روزی، اتفاقی افتاد که همه چیز را تغییر داد. یک شب زودتر به خانه برگشتیم و ماشین را مقابل یکی از مغازهها پارک کردیم. وقتی صبح بهسمت ماشین رفتیم، صاحب مغازه با صدای بلند از ما پرسید: «کجا بودید شماها؟ چرا امروز دیر بیرون آمدید؟» کمی گیج شدیم و متوجه نشدیم منظورش چیست تا اینکه یکی از همراهان که ترکی بلد بود، حرفهایشان را برای ما ترجمه کرد. صاحب مغازه ادامه داد: «دیروز ماشینتان را قفل نکردید، پنجره را باز گذاشتید و سانروف هم باز بود. ما خیلی اتفاقی فهمیدیم که در ماشین شما باز است. میدانستیم در این محل و کدام قسمت هستید اما دقیقا نمیدانستیم ساختمانتان کدام است؟ برای همین نگران شدیم اتفاقی و مشکلی برای ماشینتان پیش بیاید، به همیندلیل شب تا دیر وقت مغازه را باز گذاشتیم.تازه به جای ۹ صبح، ساعت ۶ صبح مغازه را باز کردیم و مجبور شدیم زودتر بیایم.» سپس به یکی دیگر از اهالی محل اشاره کرد و گفت: «آخر شب این آقا گفت شما بروید من از پنجره کشیک میکشم.» اکنون نوبت هممحلی دیگر شد که توضیح دهد. او خانهاش را نشان داد که دقیقا مشرف به ماشین و مغازه بود و سپس گفت:«من تا صبح نخوابیدم، هر نیمساعت، یک ساعت یک بار از پنجره سرک میکشیدم و ماشین شما را چک میکردم که آیا هنوز سرجایش هست یا نه.»
یک مغازه خیاطی کمی آن طرفتر بود. صاحب مغازه به جمع ملحق شد و گفت من هم حواسم به ماشین شما بود. زن میانسالی که یک کافه محلی را اداره میکرد هم سلام و علیک کرد و فهمیدم او هم در جریان است. این برخورد و این سخنان برای ما بسیار جالب توجه بود. متوجه شدیم در این محله، بسیاری از افراد یکدیگر را میشناسند و به هم توجه دارند. بعد از این اتفاق، پیوندی عمیق با اهالی محل برقرار کردیم. دیگر از فردا با همسایهها سلام و علیک میکردیم، احوالپرسی میکردیم و حتی گاهی در کافه سرکوچه چای میخوردیم و درباره زندگیمان صحبت میکردیم. این تجربه به ما نشان داد که قاعدتا در برخی از کوچهها و خیابانهای استانبول، مفهوم محله هنوز زنده است. این محلهها جایگاهی دارند که در آن، افراد از یکدیگر مراقبت میکنند و به زندگی یکدیگر اهمیت میدهند. اما وقتی به تهران نگاه میکنیم، متوجه میشویم که مفهوم محله بهتدریج از میان رفته است. در تهران، هر کسی در دنیای خودش غرق است. این تجربه، نهتنها نگاهی جدید به محلهها، بلکه نگاهی متفاوت به ارتباطات اجتماعی و انسانی در جامعه را برای ما رقم زد. در جایی که همسایهها یکدیگر را میشناسند، زندگی گرمتر میشود.