وقتی بچهها حقیقت را بیرحمانه میگویند
یک لبخند کودکانه، یک سخنرانی حکیمانه و یک جمله نابودکننده که تمام مسیر را تغییر داد...
رفقا... شما رمان «بابالنگ دراز» رو مطالعه فرمودین؟ یا حداقل کارتونش رو دیدین دیگه؟ عرضم خدمتتون که یه جملهای هست تو این کتاب که خیلی زیباست. جودی در یکی از نامههاش به《بابا لنگ دراز》 مینویسه که: « من امروز یه چیز خیلی مهم کشف کردم: من خوشگلم...»
حالا چی شد یاد این رمان و این جمله «جودی ابوت» افتادم؟ به دلیل این که من هم امروز یه چیز خیلی مهمی کشف کردم که البته با کشف جودی، تومنی صنار فرق داره.
راستش من امروز تو تاکسی نشسته بودم و کنارم یه مادری به همراه دختر حدودا پنج سالهاش نشسته بود. تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم دختره که روی پای مامانش نشسته بود، چشم از من برنمیداره.
برگشتم یه نگاهی بهش کردم. مثل فرشتهها بود... با زیبایی تمام، بهم خندید... بسیار زیبا... منم بهش خندیدم.
سرم رو برگردوندم ولی احساس کردم که یه خورده خم شده. دوباره برگشتم... دوباره خندید. خندیدم... چند باری این داستان تکرار شد؛ هی خم میشد و نگاه میکرد و میخندید و منم کیف میکردم و بهش میخندیدم...
مامانه که داستان رو فهمیده بود، به دخترش گفت: «اذیت نکن آقا رو...»
- «نه خانم... بذارین راحت باشه. چقدر هم خوش خندهس ماشالا...» / «نه اتفاقا... برعکس... نمیدونم چرا با شما اینقدر خوب رابطه برقرار کرده...»
خب... شماها که دیگه منو خیلی خوب میشناسین. این لحظه، دقیقا همون لحظهاییه که بنده عموما فنر زبونم در میره و دیگه نمیتونم لال بمونم. زمان، زمان اظهار فضلهای بیموقع و حرفهای مفت آبروبرِ بندهس. لذا یه تک سرفهای کردم و دستی به ریشم کشیدم و بادی به غبغب انداختم و رفتم بالای منبر:
- «خب... بله... بچهها حس درونی آدمها رو میفهمن... به ظواهر اعتنایی نمیکنن. امواج رو میبینن. هنوز پردهای روی هالههاشون کشیده نشده. چون سیرتشون پاکه، ارتباط نهانی برقرار میکنن. من هم چون ذاتا...»
قبل از اینکه این جمله آخرم منعقد بشه و وقت کنم آب دهنم رو قورت بدم و برم سراغ اراجیف بعدی، دختره با همون خندهش گفت:
- «دماغ این آقاهه عین دماغ بابابزرگه...»
باور کنین چونهم کش اومد. سخنرانیم تو دهنم ماسید...
مامانه زد پس کله دختر پرروی بیتربیتش و گفت:«این چه حرفیه... دور از جون.»
همونجور که به روبهروم خیره شده بودم، داشتم فکر میکردم که منظورش از «دور از جون»، من بودم یا دور از جون بابابزرگه یا چی ...
در ادامه مسیر، بچه بیتربیت، هی دولا میشد و میخندید، مامانش هم هی افسارش رو میکشید که صاف بشینه، من هم بیشتر رومو برمیگردوندم سمت خیابون... احساس میکردم بینیام رو صورتم سنگینی میکنه. انگار یه وزنه 10 کیلویی آویزون کرده بودن روی صورتم.
نگاههای دختره تمومی نداشت و تحملش سخت شده بود. دیدم نمیشه این جوری. پیاده شدم...
در ادامه مسیر و در حال پیادهروی به سمت مقصد، نگاهم فقط به شیشه مغازهها بود و بینیام رو، چک میکردم...
همانطور که در ابتدا عرض کردم، به قول 《جودی ابوت》: «من امروز یه چیز خیلی مهم کشف کردم.»
و کشف مهمم اینه که با بچههایی که تو تاکسی بهتون خیره میشن، اصلا صمیمی نشین و اگه بهتون خندیدن، بدونین که حتما یه جای کار میلنگه و این امواج و هاله و انرژی و سیرت پاک بچهها، داستان و خزعبل و مزخرفی بیش نیست. اخماتون رو بکنین تو هم و اصلا بهشون رو ندین که اوضاع خراب میشه.