کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۶۷۷۶۹
تاریخ خبر:

داستان ازدواج و طلاق محمدرضا پهلوی با فوزیه

داستان ازدواج و طلاق محمدرضا پهلوی با فوزیه

علی مرادی مراغه‌ای، تاریخ‌پژوه در کانال تلگرام خود نوشت: امروز ۲۴ مهر سال‌روز طلاق فوزیه است، هرچه سعی کردم این نوشته جدی باشد اما طنز از آب درآمد! آخه مگر دختر در کشور قحطی بوده که بروند از مصر بیاورند!

دیکتاتور مثل همه‌ی امور، در ازدواج هر سه فرزندش نیز دستور داد اما با سقوطش، هر سه ازدواج اجباری به طلاق انجامید!

ولیعهد به مصر رفته با ملکه نازلی مادرِ عروس، فوزیه‌ و شاهزاده خانم‌ها... با کشتی عازم ایران شدند و در۲۶ فروردین ۱۳۱۸ به راه‌آهن تهران رسیدند، رضاشاه در ایستگاه استقبال کرده، شاگردان مدارس در خیابان صف‌ها بسته، گل‌ها نثار کردند، در گذرها طاق‌های مجلل بستند و با فشار نظمیه دیوارهای کاهگلی سفید شدند و دستورات لازم در پوشش خانم‌ها دادند که مخبرالسلطنه به شوخی نوشته: «در باشگاه وزارت خارجه بانویی را دیدم که تا زیر ناف برهنه بود گویا یاد از مد حوا نموده بود»!

سفارت طرفین به سفارت کبری تبدیل شد و سفید چشمه را برای چشم‌روشنی، فوزیه نامیدند، همچنان هنگی را به نام عروس کردند.

اصل ۳۷ متمم قانون اساسی که می‌گفت مادر ولیعهد حتما ایرانی باشد اما در مقابل اراده‌ی دیکتاتور، قانون اساسی دیگه چه خریه!

پس مجلس شورا دست به کار شد که «نظر به تفسیر اصل ۳۷ به اقتضای مصالح کشور، بنا بر پیشنهاد دولت، تصویب می‌نماید که به والا حضرت فوزیه... به موجب فرمان همایونی‌ صفت ایرانی اعطا شود»!

با دستور رضاشاه فوزیه ایرانی شد! چون «در دوره‌ی کیان زمانی مصر جزء متصرفات ایران بوده است»... (هدایت، خاطرات و خطرات...ص۴۱۴)

فرخی یزدی شعری به طعنه گفت که بلافاصله سرپاس مختاری به سراغش رفت:

دلم از این عروسی سخت می‌لرزد که قاسم هم

چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می‌گردد

حسین خیرخواه هنرپیشه‌ تئاتر را هم به این خاطر دستگیر کردند که هم‌زمان با این عروسی، نمایشنامه «مشدی عباد» را به صحنه برده و در آن این ترانه را خوانده بود:

«مشدی عباد زن گرفت

خرجشو از من گرفت»

و چون کلانتری‌ها برای مخارج عروسی فوزیه از پیشه‌وران و کسبه‌ها به‌زور پول گرفته بودند پس اداره‌ تامینات یقه‌ هنرپیشه‌ مشدی عباد را گرفته بوده که هدف تو از خواندن آن شعر، ولیعهد ایران بوده!

اما این ازدواج از اول افتضاح بود و مشکلات تمامی نداشت! (بنگرید: دفتر تاریخ مجموعه اسناد، افشار...ج‌ ۳ ص۴۲۷)

نوشته‌اند که ملکه نازلی مادر عروس که اهل نماز بود صبح که به نماز برمی‌خیزد چون ملزومات حاضر نبوده مکدر می‌گردد! اما برخی منابع، تکدرش را به چیزی دیگر حواله می‌دهند این‌که «ملکه نازلی خواست افسری از اعضای گارد سلطنتی با او باشد که فریاد رضاشاه بلند شد که: مگر دربار ...خانه است؟!» (از سید ضیا تا بختیار، بهنود...ص۱۴۸)

مانند شاهان گذشته که در شادی‌ها، بخشش‌ها کرده و شعرا و خطبا به نوایی می‌رسیدند، ولیعهد نیز خواست چنین کند و به مدرسه‌ای رفته پانصد تومان انعام داد اما با ملامت دیکتاتور واقع شد که: «بذل مال چه معنی دارد تو باید بگیری نه آن‌که بدهی»!

آخرسر هم معلوم شد از جواهراتی که اشرف و زنان دیگر برای این مراسم ازدواج قرض گرفته بودند، «هشت حلقه، ۵۴ دانه مروارید، و یک جفت گوشواره الماس گم شده»!

این عروسی جز شیرینی ماه عسل‌اش، همه‌اش تلخ بود!

خاندان محمدعلی کبیر از پاشایان ترک بودند و ۱۵۰ سال در مصر حکومت کرده و به قول باستانی پاریزی حسابی زیبا، رشید و خوش‌تراش بودند اما خانواده‌ی رضاشاه اول کار بودند و «هنوز تراش نخورده بودند»! (خاطرات قاسم غنی. ص۱۴)

چیزی نگذشت که فوزیه در ۱۳۲۷ از فشارهای تاج‌الملوک و خواهران شاه به تنگ آمده ایران را ترک کرده برنگشت! گفته شد که آب و هوا و دمای تهران با او نساخته، اما علت اصلی، دما و برودت رختخواب بوده!

در تاریخ آمده که دامادهای ناصرالدین‌شاه می‌بایست از پایین پای عروس در رختخواب بخزند اما دامادِ ملک فاروق در شبه‌ای تهران، تنوع‌طلبی را از حد گذرانده و همین، عروس مصری را عاصی کرده بوده.

دکتر غنی که قبلا مامور خواستگاری فوزیه بود این بار فرستادند تا برگرداند اما نه‌تنها عروس برنگشت بلکه جسد رضاشاه را هم گروگان در قاهره نگهداشتند که: «طلاق‌نامه فوزیه را بفرستید تا جسد مومیایی را با شمشیر تحویل دهیم»! (خاطرات غنی... ص۱۱)

وقتی محمود جم از قاهره برگشت از رأفت پادشاه مصر و مهربانی‌اش با مردم گفت، رضاشاه هم خواست چنین کند: پیرمردی را از رعایا در راه سعدآباد سوار ماشین کرده تا به تجریش که مقصد پیرمرد بود برساند، در پیاده کردن حتی صد تومان هم به او انعام کرد اما پیرمرد تضرع نمود که صد تومان را نمی‌خواهم امر بفرمایید پسر مرا که کمک من است از خدمت نظام معاف بدارند، رضاشاه عصبانی شده گفت: این صد تومان را ببر به آن فلان فلان شده‌‌ها بده تا پسرت را معاف کنند! (خاطرات و خطرات.ص۴۱۴)

کدخبر: ۵۶۷۷۶۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر