کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۵۵۹۳۵۹
تاریخ خبر:

قاب تاریخ| از عکس دو نفره آیت‌الله آل هاشم و شهریار تا ادامه قصه «خانوم»

قاب تاریخ| از عکس دو نفره آیت‌الله آل هاشم و شهریار تا ادامه قصه «خانوم»

عکس‌هایی از مشاهیر تاریخ معاصر ایران، شهرهای ایران، خودروهای نوستالژیک، عکس‌های فوتبالی و...​

هفت صبح| با قاب تاریخ به ایران قدیم سفر‌ و یادی ‌‌از ‌گذشته می کنیم. در تهیه این مجموعه، از تصاویر کمتر دیده ‌شده‌ای استفاده شده که تماشای آنها خالی از لطف نیست. 

 

ماجراهای گل‌آقا و شهید رجایی 

قاب تاریخ ۲

 

کیومرث صابری فومنی مشهور به گل‌آقا روزنامه‌نگار و ‌ طنزپرداز مشهوری بود. از مهمترین فعالیت‌های سیاسی کیومرث صابری پس از پیروزی انقلاب ‌‌حضور در دفتر روابط عمومی نخست‌وزیری در دوران شهید رجایی بود. سید‌محمد صدر از اعضای دفتر نخست‌وزیری در آن سال‌ها در خاطرات خود که در گنجینه تاریخ شفاهی مرکز اسناد انقلاب اسلامی ثبت و ضبط شده است، روایت‌های جالبی از ماجراهای گل‌آقا و شهید رجایی دارد. صدر در بخشی از خاطرات خود می‌گوید: « حقیقتا جو بسیار سنگین و اعصاب خردکنی در زمان نخست‌وزیری شهید رجایی حاکم بود، چون مشکلات مملکت از یک طرف و مسائل جنگ و فشارهای سیاسی و همه‌جور از طرف دیگر و در نهایت توهین‌هایی که آقای بنی‌صدر به عنوان رئیس‌جمهور به ایشان می‌کرد... در این شرایط انصافا وجود گل‌آقا یا آقای کیومرث صابری در آن زمان در دفتر روابط عمومی ‌نخست‌وزیری‌ شهید رجایی خیلی غنیمت ‌‌و واقعا نعمت بسیار بزرگی بود. به‌خاطر اینکه گل‌آقا در درجه اول یک شخصیت فرهنگی بود که البته مسائل سیاسی را هم خوب درک می‌کرد . در عین حال بسیار به شهید رجایی نزدیک بود؛ چه به لحاظ دوستی و رفاقت و همفکری و چه به لحاظ سنی... شوخی می‌کرد با شهید رجایی. حتی جوک می‌گفت برای شهید رجایی. خیلی از این نظر نعمت بود و آن زمان‌هایی که فشار به حد انفجار می‌رساند، واقعا شهید رجایی‌رو گل‌آقا به داد ایشان می‌رسید و ‌با آن ملاحت‌ها و خوشمزگی‌ها ‌آرامش را به شهید رجایی هدیه می‌کرد.»  (پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی)

 

 

‌روایت «دوشکاچی» از یک عکس قابل تأمل در جنگ

قاب تاریخ

«دوشکاچی» داستان یکی از عکس‌های ماندگار و معروف هشت سال جنگ ایران و عراق‌ است از زبان صاحب عکس. علی‌حسن احمدی در این کتاب خاطرات خود از دفاع مقدس را روایت کرده است. به گزارش تسنیم، «دوشکاچی»‌ نوشته علیرضا کسرایی، خاطرات یکی از رزمندگان جنگ را از دوران کودکی تا عملیات مرصاد روایت می‌کند. ‌راوی «دوشکاچی» صاحب عکسی معروف و قابل‌تأمل در جنگ است که همین موضوع، جرقه نوشتن خاطرات او را رقم زده است. علی‌حسن احمدی که در زمان جنگ در آستانه ورود به دوران جوانی زندگی‌اش بود، در عملیات عاشورا، زمانی که متوجه می‌شود نیروهای خودی در کمین و محاصره نیروهای بعثی قرار گرفته‌اند، پای خود را با سیم تلفن صحرایی به پایه قبضه دوشکا می‌بندد تا یا کشته شود یا آتش دشمن را خاموش کند. از او عکسی در این لحظه، زمانی که ‌ تنها 21 سال داشت و به تازگی ازدواج کرده بود، در تاریخ ثبت شده است. کسرایی درباره نحوه آشنایی خود با راوی این اثر می‌نویسد: داستان آشنایی اولیه این حقیر با «دوشکاچی»، به قاب عکسی برمی‌‌گردد که روی دیوار یکی از اتاق‌‌های «قرارگاه فرهنگی کربلا» نصب شده بود. تصویر، نمایی از یک رزمنده را نشان می‌داد که در حال تیراندازی با تیربار دوشکا بود. در کنار تصویر، جمله‌‌ای از سید شهیدان اهل قلم، سید‌مرتضی آوینی هم روی تابلو درج شده بود: «سربازان امام زمان(عج) از هیچ چیز جز گناهان خود نمی‌‌ترسند.»

 

قبلاً تصویر آن رزمنده را بارها دیده بودم؛ روی جلد کتاب آمادگی دفاعی دبیرستان، بنرها، تیزرهای تبلیغاتی مربوط به دفاع مقدس و... اما فکر می‌‌کردم که شهید شده است‌ تا اینکه آقای ‌افشین آزادی‌، یکی از دوستانم‌ از من خواست با دقت بیشتری به آن تابلو نگاه کنم. پرسید: «می‌‌دانی چرا این رزمنده پای خودش‌رو به پایه این دوشکا بسته؟!» برایم جالب بود؛ کنجکاو شدم و گفتم: «نه، تا حالا اینقدر توجه نکرده بودم.» به طور مختصر، ماجرا را برایم توضیح داد و گفت: «این رزمنده، پای خودش‌رو با سیم تلفن نظامی به پایه دوشکا بسته تا موقع تیراندازی، عقب‌‌نشینی نکنه. شاید بعضی‌‌ها فکر می‌‌کنند که شهید شده، ولی زنده است و الان هم توی کرمانشاه زندگی می‌‌کنه.» ‌در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: ظهر شده بود. با اینکه دو‌تکه پنبه در گوش‌هایم گذاشته بودم، ولی از آنها خون جاری بود. لباس‌هایم خیس عرق شده بودند. بعد از سه چهار ساعت تیراندازی، به بچه‌ها گفتم: «برام نوار بیارید بالا. » اما بچه‌ها گفتند: «دیگه فشنگ نداریم، تمام شد!» با ناراحتی به جعبه‌هایی که پایین‌تر از سنگر بودند، اشاره کردم و گفتم: «پس اون همه فشنگ چیه؟ » گفتند: «تمام شدند، چیزی نداریم!»

 

حرف آنها را باور نکردم. با خودم گفتم که شاید می‌خواهند سربه‌سرم بگذارند. سیم تلفن را از پایم جدا کردم و به سمت بچه‌ها رفتم که جعبه‌های مهمات را نشان‌شان بدهم؛ اما ناگهان سرم گیج رفت و روی زمین افتادم. نمی‌توانستم سر پا بایستم؛ تعادلم به هم می‌خورد. مدت کوتاهی به حالت غش کرده کنار دیواره جاده دراز کشیدم. کمی که حالم خوب شد، از جایم بلند شدم و با ناراحتی به طرف جعبه‌های مهمات رفتم و به یکی از جعبه‌ها لگد محکمی زدم و گفتم: «پس این چیه؟...»

 

 

 

عکس کمتر دیده شده از آیت‌الله شهید آل هاشم امام جمعه تبریز در منزل استاد شهریار در سال ۱۳۶۳

قاب تاریخ عکس کمتر دیده شده از آیت‌الله شهید آل هاشم امام جمعه تبریز در منزل استاد شهریار در سال ۱۳۶۳

 

 

آزادی خرمشهر در سوم خرداد1361

قاب تاریخ ۳

عظمتی ‌بس بزرگ و خیره‌کننده‌ تا جایی که دشمنان این دیار، تا چند روز آن را باور نکردند و حتی خبر آن را نیز در رسانه‌های خویش بازتاب ندادند‌. اما شرح عکس: ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﭽﻪ سه ﺳﺎﻟﻪ پیراﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ‌، دعا همراه سنجاق به سینه، دفن۵۹/۷/۱۲   .

 

ﻋﮑﺎﺱ: ﺟﺎﺳﻢ ﻏﻀﺒﺎﻧﭙﻮﺭ. ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺑﺮ‌ﺳﺮ ﻣﺰﺍﺭ شهیدﯼ سه ﺳﺎﻟﻪ ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ‌، بیشتر ﺷﻬﺪﺍﯼ ﺍین ﮔﻠﺰﺍﺭ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺟﻨﮓ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺛﺒﺖ ﻧﺸﺎﻧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻇﺎﻫﺮیشاﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ‌. ﺍﮐﺜﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺟﻨﮓ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﻭ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺗﺎ ﭘﺎیان ﺟﻨﮓ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ. ‌

 

 

داستان زندگی خانوم، زنی از خاندان قاجار، نوه مظفرالدین‌شــاه و خواهرزاده محمدعلی‌شاه (قسمت 34)

قاب تاریخ ۴

این صداهای درهم چه بود که از دور به گوشم می‌رسید.

‌ دست‌های مهربان کسی دور تن من است و سرم روی سینه‌های او. اولین صدایی که به وضوح شنیدم صدای خودم بود که گفتم مادر. مدتی گذشت تا زندگی برسرم برگشت و سرم پر شد از آنچه گذشته بود. در، کلون، تفنگ، صدای گلوله. تکان خوردم: نزهت... و حالا دستی سرد از جنس آدم‌های مرده‌، بر پیشانیم نشست. نزهت بود، دو حلقه سیاه دور چشمانش. ‌ باز سه نفرمان در تاریکی محض در کنار هم بودیم. صدای گرفته مادر، انگار از دورها صدایم می‌کرد: خانوم بلند شو. گوش کن مادر، فرصت نداریم من باید بروم. هیچ خطری نیست. همه چی تمام شد. من باید یک ساعتی بروم. تو باید از خاله‌ات مواظبت کنی. ‌‌لای در باز شد و نزهت دولا آمد به اتاق و بی‌آنکه نگاهی به من و مادر کند، آن گوشه، چادرش را انداخت و رفت در رختخواب سرش را کرد زیر لحاف. مادر آهسته گفت: می‌روم و برمی‌گردم. ‌‌مواظب نزهت باش، زود برمی‌گردم. دلم می‌خواست نزهت بلند شود و برایم حرف بزند. چی شد . راستی آن حیوان چی شد. اینجا کجاست، تو چرا بلند نمی‌شوی نزهت. صدایش بلند شد، انگار از ته چاهی.

 

صدایم را می‌شنوی خانوم. از همان زیر لحاف می‌گفت و من می‌شنیدم. گوش کن زیاد وقت نداریم. به من قول بده که بری. ‌قول بده که اینجا نمونی، هرچه دورتر. برو جای من هم زندگی کن. ‌نمی‌فهمیدم چه می‌گوید . این حرف‌ها چه بود . مگر او می‌خواست کجا برود . از جا بلند شد داشت حالش بهم می‌خورد، دور چشمانش کبود بود و موهای طلاییش خیس. لحاف نزهت را بالا زدم. کف تشک خیس بود، لرزه‌ای به تنم افتاد. بوی خون در دماغم پیچید. سرم را گذاشتم روی متکای مادر و درون آن فریاد کشیدم... ‌ادامه دارد...

 

کدخبر: ۵۵۹۳۵۹
تاریخ خبر:
ارسال نظر