یادداشت ابراهیم افشار| دزدها چگونه سکندری میخورند؟
روزنامه هفت صبح، ابراهیم افشار | یک: همهاش توی این فکر و ذکرم که کاش میشد بروم با این سارقهایی که به صندوق امانات بانک ملی دستبرد زدهاند، گفتوگو کنم. یک روزنامهنگار مگر از خدا چه میخواهد؟ یک چنین شاهدزدهای نابغهای. ما از اول هم شانس نداشتیم برای مصاحبه با حضرات. همیشه با آفتابهدزدها طرف شدیم برای گفتوگو. نه دستمان به داش یدالله رسید که بزرگترین آرسن لوپن ایران در قبل از جنگجهانی دوم بود، نه به آن بابای شجاعقلبی که از دنیا سیر شده بود و رفته بود پردههای کاخ رضاشاه را دزدیده بود. خوب شد رضاخان توی تنورش نینداخت. الان ما بودیم انداخته بود لابد. حالا که دیگر یدالله و پردهدزد کاخ شاهی صد کفن پوساندهاند اما بدبختی را ببین که حتی کفندزدهای سرقبرآقا هم از دسترسمان خارج شدند. به ما هم میگویند مخبر؟
دو: در میان تمام سارقهای قدیمی که من عاشقشان بودم، دلبرترینشان همانی بود که به اموال شاه پهلوی دستبرد زده بود. نشد که هیچوقت پیدایش کنم و بگویم خب مقر بیا لطفا. آن مرد جگردار مگر چه در سرش گذشته بود که تصمیم گرفته بود از بین تمام داراییهای دنیا، برود توی کار پردههای کاخ رضاخان و بعدش هم بپیچد سمت استامبول که آبشان کند و عدل همانجا هم خفتگیر شده بود. ماموران آتاتورک که از نظمیه ایران تلگراف محرمانهای درباره این سرقت دریافت کرده بودند، شاهدزد را در بازار بزرگ توپکاپی آن هم هنگام چانه زدن برسر معامله خفتگیر کرده و به ایران برگردانده بودند.
اولش من هم فکر کردم که رضاخان لابد داده چوب توی آستینش کردهاند ولی بعدها در روزنامهای خواندم که رضا شصتتیر نهتنها توی تنورش نینداخته بلکه بهخاطر اینکه از آنهمه شجاعتش خوشش آمده، بخشیدهاش. واقعا باید اینجور سارقها را بخشید. البت که رضاشاه هم اولش کلی چپچپ نگاهش کرده که طرف کممانده شلوارش را خیس کند و بعد ازش خواسته بود که «خب تعریف کن ببینیم چطوری و با چه دل و جراتی در میان اینهمه ماموربازار، پردهها را یکی یکی از چوبهایش کندی و از کاخ خارج شدی.» آقا، دزدی هم یک جاهایی و یک وقتهایی والله ایوالله دارد. بالله ایوالله دارد. حتی سارق پاکچشم خیابان مجیدیه در دهه ۵۰ که من همیشه عاشقش ماندم.
سه: البته همزمان با همان داداش پردهدزد ما، یک بابای کلاهبرداری هم در ایران ظهور کرده که به آرسن لوپن ایران شهره شده است. اگر توی روزنامههای قدیمم سوک سوک کنم اطلاعات ۳۰ اردیبهشت سال ۱۳۱۹ را پیدا میکنم که تیتر زده است: «محاکمه جنجالی آرسن لوپن ایران برگزار شد.» او در عرض دو سه سال، ۲۳ رقم دزدی، کلاهبرداری، فروش اتومبیل و اراضی موهوم، ازدواج غیرقانونی، صدور چک بیمحل، استفاده از عناوین پزشک و وکیل و صاحبمقام، سرقت مادیان و هر جرمی که فکرش را بکنی داشته است. «یدالله یغمایی فرزند فضلالله. ۳۵ ساله. اهل سمنان و دامغان.» لابد وقتی تعجبتان زیاد میشود که خبر بدهم داش یدی حتی قاپ مهدی بازرگان را هم دزدیده بود!
چهار: همین دیروز همزمان با خبر کشف داراییهای صندوق امانات بانک ملی ایران، مشتلق بدهم که یک سارقی هم آمد و در روز روشن تمام کفشهای مردانه واحدهای آپارتمان ما را برد. کفش کهنه بنفشش هم انداخته بود توی راهرو و آن را با کفش تابستانی سرمهای من عوض کرده بود. دیگر یواش یواش میترسم به اتاق خواب من هم بیایند و لباس زیرم را بپیچند و ببرند. وقتی کفشهای کهنهاش را توی کوچه میانداختم یاد کفندزدهای اواخر دوران قجر افتاده بودم.
آنها به نوعی پدربزرگ کفزنهای امروز به حساب میآمدند. کفندزدهایی که دائم در گورستانها کشیک میدادند و شبها مرحومین تازهخاک را خفتگیر و کفن از تن آنها درآورده و میبردند میفروختند. البت همین کفندزدهای نابکار آنقدر وجدان داشتند که وقتی به مرور با لعن و نفرین مردم مواجه شدند، تصمیم به تغییر شغل گرفتند و اینبار شغل کفنپوشی اختیار کردند. به این معنی که حالا دیگر بهجای دزدی از اموات، در معابر خلوت مثل سرقبرآقا و گذر غلامعلی سقطفروش و صابونپزخانه و اطراف قبرستانها کشیک میدادند و رهگذران را در تاریکی شب لخت میکردند.
جماعت خرافاتزده ایرانی هم گمان میکردند که آنها ارواح جان بهسر شدهای هستند که دچار عذاب الهی شدهاند. آخرش هم نظمیه کار دستگیری آنها را سپرد به دزدان و شبروهای خطرناکتر از خودشان و کارشان را قشنگ ساختند. البته دروغ چرا، کمی هم ترس از بالای دار رفتن بود که مزید بر علت شد که چشمشان بترسد. بالاخره آن روزها تعریف و توصیف بالای دار رفتن از خود به دار زدن، مخوفتر بود. مراسم دارزنی چنین بود که شب آخر، قاتل را به اتاق مخصوصی میبردند و از آنها شاهانهترین پذیراییها را میکردند. صبحش هم قاضی عسگر خودش را به خلافکار میرساند و ازش میخواست که مراسم نماز آخر و تنظیم وصیتاش را راه بیندازد.
دمدمهای صبح بود که اعدامی را میآوردند میدان دار و در حالیکه مردم از نیمهشب برای خود در میدان پاقاپق، جا رزرو کرده بودند، رئیس نظمیه با قاتل و سارق محکوم به اعدام، قشنگ خوشوبش میکرد و بعدش حتی سیگاری هم کنار لب او میگذاشت. این مراسم سیگار تعارف کردن رئیس نظمیه هم چنان بامزه شده بود که بین جماعت طهرانی تبدیل به یک طنز سیاه شده بود و گاهی برخی جوانها برای تفهیم علامت «از جان سیر شدن» یک نفر، استایل سیگار تعارف کردن در مراسم دارزنی را شبیهسازی میکردند که یعنی از جانت سیر شدی داش من؟
تازه بعد از آن بود که میرغضب خود به میدان میآمد. او در حالیکه کلاه پوستی برسر داشت و لباسی سراسر آتشین و قرمز بر تن کرده بود، معمولا دو خنجر عریان نیز بر کمر میآویخت. با آن سبیلهای خونچکان و چشمهای قرمزی که نشان از خماری بدمستی شب قبل داشت. البته این ترس بستگی به جگرداری خلافکاران هم داشت. یادم هست روزنامهها درباره آل کاپون تهران نوشته بودند که او شب آخر چنان خونسرد نشسته بود که آدم هرآن گمان میکرد الان است که هنگام سیگار تعارف کردن رئیس نظمیه، فندک یارو را بپیچاند.
پنج: نشد هیچوقت که از پردهدزد کاخ رضاخان بپرسم حالا چرا در بین اینهمه طلا و جواهر، پردههای زربفت کاخ را دزدیده است. حالا چرا بعد از سرقت موفقیتآمیزش به سمت مرز ماکو حرکت کرده است. حالا چرا بردهاش در بازار استامبول آبشان کند؟ باید پیدایش میکردم و ازش میپرسیدم آخر ای شیرپیر، دزدی دزدی، از شاه هم دزدی؟ دزدی دزدی، از کاخ خلوتگاه شاه هم دزدی؟ فکر نکردی آنجا صدتا قُرقچی و قراولچی دارد و الان میریزند روی سرت و قیمه قیمهات میکنند؟ بپرسم ازش که تعریف کن تمام آن روز را کجا قایم شده بودی که شب رفتی یکییکی پردهها را از دیفال قصر کندی؟
فکر نکردی که پردهدزدی از منزل شاه فوری لو میرود؟ یا وقتی اتاقها لخت میشوند، از میان آنهمه خدم و حشم، کسی نمیفهمد که زدی به دینبلو؟ میخواستم تعریف کند که پردههای زربفت کاخ رضا شصتچی را چه شکلی پیچانده است؟ چجوری آنهمه پرده تابلو را از کاخ بیرون برده است که از میان آنهمه قراول، هیچکس دوزاریاش نیفتاده است؟ یا چرا نتوانسته آبش کند توی گمرک خودمون و تا بازار استامبول این همه راه رفته است؟ میخواستم بپرسم چه شد که رضاخان وقتی فهمید پردههای اتاق خوابش را دزدیدهاند خونش به جوش آمد و کل مملکت را تحتنظر حکومت نظامی برد که فقط پیدا کنید این دلاور کیست که به پردههای اتاق خواب من چشمداشت داشته است.
میخواستم از پیرمرد مفنگی ساکن خیابان شاپور بپرسم که فقط تعریف کند چه شکلی در بازار زیرزمینی استامبول وقتی داشت پردهها را آب میکرد با مامورهای آتاتورک مواجه شد و او را چه شکلی تحتالحفظ تا محضر رضاتوپچی آوردندش؟ فقط بگوید هنوز جای آنهمه غل و زنجیر و قپونی بر دستهای نحیفش هست یا گذشت روزگار، رّد آن را تمیز کرده است؟ میخواستم ریز به ریز تعریف کند از اینکه رضاخان وقتی دیدهاش، چه شکلی نیگاش کرده که زهلهترک نشده؟
فقط بگوید چه شکلی بخشیدهاش؟ چه شکلی به او گفته که اینهمه جیگرداری را از کجا آوردی فلونی؟ یا بپرسم چندتا تازیانه خورده است؟ یا چه شکلی تحویلت دادهاند دست امنیهچیها که کاه پر کنن توی پوستت و عبرت بشوی برای یک عده آدم دلهدزد لوطی موطی؟
پیرمرد خمارینچشم سالها پیش بخشیده شده بود و تا آخر عمرش توی کوچه لختیها واقع در خیابون شاپور زندگی میکرد. ترس دیگر طوری در پوست و خونش رفته بود که دیگر هیچ رقم حاضر نبود هیچجا این افتخار بزرگ زندگیاش را که دزدیدن پردههای کاخ شاه بود برای کسی تعریف کند. برای من هم نکرد.
شش: در میان تمام دزدهایی که در زندگیام دیدم اما میرجلیل چیز دیگری بود. یک دزد «پاکچشم» و پاکباخته و پاکسرشت که لنگهاش را به عمرم ندیدهام. بهترین توصیفش همین عین نوشته صفحه چهار روزنامه اطلاعات ۲۱ اردیبهشت سال ۱۳۴۳ است که کفایت دارد: دیشب آقای سروان کاویانی فرمانده ژاندارمری تهران، جوانی بهنام میرجلیل ۱۷ساله را که شبانه وارد خانهای در مجیدیه شده بود، دستگیر کرد. خبرنگار ما در کریدورهای دادسرا پس از آنکه وی را به اتاق آقای بازپرس بردند علت دستگیری او را یادداشت کرد: «آقای قاضی! بنده میرجلیل ۱۷ ساله، دو ماه است که برای پیدا کردن کار به تهران آمدهام ولی موفق به یافتن هیچ شغل و پیشهای نشدم.
تا دیشب دو روز بود غذا نخورده بودم. از ناچاری و به قصد دزدی وارد خانهای در مجیدیه شدم. از خدا پنهان نیست از شما چرا پنهان باشد. از دیوار پریدم توی حیاطشان. وارد اتاق اول که شدم دیدم در یکی از اتاقهای این خانه، زن و شوهری خوابیدهاند. یک ثانیه چشمم خورد به زن و دیدم که….. آقای قاضی شرم کردم. والله از اتاق بیرون آمدم. مطبخ را گشتم چیزی نیافتم. مهمانخانه را هم گشتم چیزی نبود. لذا در اتاق مجاور، چادر این زن را پیدا کردم. با خودم گفتم چشمت کور شود اگر نگاهش کنی. والله در حالیکه صورتم را به طرف دیگر کرده بودم که چشمم به ناموس کسی نیفتد وارد اتاق شدم تا چادر را روی او بیندازم و اندامش را بپوشانم و سپس بتوانم رادیویی را که روی طاقچه گچی همان اتاق بود بردارم و بروم بفروشم و چیزی بخورم.
اما از بخت بد اینجانب چون چشمم به سمت زن نبود و صورتم را این طرفی گرفته بودم که نگاهم به تشک آن زن و شوهر نیفتد، بدبختانه پای اینجانب میرجلیل شورورزی به پای زن که روی زمین خوابیده بود خورد و سکندری خوردم و افتادم زمین. زن بیدار شد. آقای قاضی! بدبختی از این بیشتر هم میشود؟ ایشان تا بیدار شد شروع کرد به فریاد زدن و بنده فرار کردم. آقای قاضی اینجانب حین فرار در خیابان بودم که جناب سروان به من شک کرد و دستگیر شدم.»