کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۶۹۷۶۴
تاریخ خبر:

‌قصه عشق‌ ‌‌فوزیه و ‌شعر ناصرالدین‌شاه برای امام حسین

روزنامه هفت صبح،‌ مرتضی کلیلی ‌| ‌با قاب تاریخ به ایران قدیم سفر‌ و یادی ‌‌از ‌گذشته می‌کنیم. در تهیه این مجموعه، از تصاویر کمتر دیده ‌شده‌ای استفاده شده که تماشای آنها خالی از لطف نیست. عکس‌هایی از مشاهیر تاریخ معاصر ایران، شهرهای ایران، عکس‌های فوتبالی، نوستالژیک و… برای دیدن تصاویر و شرح آن ادامه مطلب را بخوانید.

قاب تاریخ ۱
شعری که ناصرالدین شاه برای امام حسین‌(ع) سرود؛ ناصرالدین‌شاه قاجار طبع شعر داشته و اصلا دیوان شعر هم دارد! اشعاری هم دارد در مدح ائمه معصومین ‌ و از همه مشهورتر شعری است درباره امام حسین‌(ع) و واقعه کربلا که خیلی‌ها شنیده‌اند‌ ولی نمی‌دانند شاعرش ناصرالدین‌شاه است.

به گزارش فارس، ناصرالدین شاه آنطور که خودش می‌گفت و رفتارش نشان می‌داد، عاشق امام حسین‌(ع) بود‌؛ معلوم است ناصرالدین‌شاه که طبع شعر داشته اشعاری هم دارد درباره حادثه کربلا و از همه مشهورتر این شعر است که ذوق و قریحه شاه قاجار را به‌خوبی به رخ می‌کشد و نشان می‌دهد چرا می‌گویند کم شعر گفته ولی با کیفیت گفته: ‌عشق‌بازی کار هر شیاد نیست/ این شکار دام هر صیاد نیست‌/ عاشقی را قابلیت لازم است/ طالب حق را حقیقت لازم است/ عشق، از معشوق اول سر زند/ تا به عاشق جلوه دیگر کند/ تا به حدی که برد هستی از او/ سر زند صد شورش و مستی از او/ شاهد این مدعی خواهی اگر/ بر حسین و حالت او کن نظر. ‌‌

روز عاشورا در آن میدان عشق/ کرد رو را جانب سلطان عشق/ بار الها این سرم، این پیکرم/ این علمدار رشید، این اکبرم/ این سکینه، این رقیه، این رباب/ این عروس دست و پا خون در خضاب/ این من و این ساربان، این شمر دون/ این تن عریان میان خاک و خون/ این من و این ذکر یارب یاربم/ این من و این ناله‌های زینبم.

پس خطاب آمد ز حق کای شاه عشق/ ای حسین یکه‌تاز راه عشق/ گر تو بر من عاشقی ای محترم/ پرده برکش من به تو عاشق‌ترم/ غم مخور که من خریدار توام/ مشتری بر جنس بازار توام/ هر چه بودت داده‌ای در راه ما/ مرحبا صد مرحبا خود هم بیا/ خود بیا که می‌کشم من ناز تو/ عرش و فرشم جمله پاانداز تو/ لیک خود تنها نیا در بزم یار/ خود بیا و اصغرت را هم بیار/ خوش بود در بزم یاران بلبلی/ خاصه در منقار او برگ گلی/ خود تو بلبل، گل علی اصغرت. زودتر بشتاب سوی داورت.

قاب مشاهیر۱
قصه عشقی جدید ‌‌فوزیه فواد؛ فوزیه در خرداد ۱۳۲۴ بعد از هفت سال ایران را به مقصد مصر ترک گفت. در اواخر ازدواج‌، شاه بسیار مشغول کارهای کشور بود و از فوزیه دور شده بود. از طرفی محمدرضا پس از ازدواج با فوزیه نیز بی‌بند و باری را کنار نگذاشت؛ به طوری که یکی از دلایل جدایی فوزیه از وی پس از تولد شهناز، فساد محمدرضا و ناپایبندی او به قوانین زندگی مشترک بود. محمدرضا در هنگام زندگی با فوزیه، با دختری به نام دیوانسالار هم رابطه داشت و در لس‌آنجلس خانه‌ای وسیع و زیبا با امکانات مدرن در اختیار او گذاشته بود.

القصه… فوزیه نیز با وجود آدم‌های بسیار در اطرافش به‌خاطر روحیه خاص‌، منزوی بود و احساس تنهایی می‌کرد. ‌محمدرضا و فوزیه سعی داشتند ولیعهدی به دنیا بیاورند، ‌‌به همین دلیل بر فوزیه استرس زیادی بود که پسری به‌دنیا بیاورد‌ اما جز شهناز آنها نتوانستند صاحب فرزندی شوند. بین آنها مشکلات کوچکی به‌وجود آمده بود. فوزیه از شاه خواست مدتی برای استراحت به مصر برود. شاه اجازه داد اما بدون شهناز…. فوزیه مدتی بعد از رسیدن به مصر به برادرش اعلام کرد که قصد جدایی دارد.

ملک‌ فاروق بعد از مشاهده روح و جسم خسته خواهر با تصمیم او موافقت کرد‌‌.‌ با اعلام رسمی طلاق در ۲۴ مهر ۱۳۲۷ در تهران، این ازدواج سیاسی رسما خاتمه یافت. ثبت رسمی طلاق در مصر سه سال زودتر انجام شده بود.‌بعد از مدتی قصه عشقی جدید برای فوزیه به‌وجود آمد. او دوباره عاشق شد… اسماعیل شیرین‌بیک از بستگان او بود و در رشته اقتصاد در لندن فارغ‌التحصیل و در بازگشت وارد ارتش مصر شده بود. آنها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب دو فرزند به‌نام‌های نادیا و حسین شدند.

اسماعیل از نظر اخلاق و رفتار‌، مرد فوق‌العاده‌ای بود‌ و در تمام زندگی فوزیه را حمایت می‌کرد. کودتای مصر برای فوزیه تلخ و سخت بود؛ تمام اموالش مصادره شد‌ اما آنها کم‌توقع بودند و نسبت به همه چیز رضایت داشتند. آنها برای زندگی به منزل پدر اسماعیل رفتند . شاهزاده خانم بسیار کم‌حرف بود و غم را همیشه در دل خود نگه می‌داشت ‌و اگر ناراحتی داشت، روبه‌روی کسی داد نمی‌زد، به اتاقی می‌رفت در را قفل می‌کرد و داد می‌زد.

‌قاب مشاهیر ۲
قسمت‌هایی از کتاب کاخ تنهایی، خاطرات ثریا اسفندیاری‌ (قسمت پنجم)؛ ‌ ثریا از درخت بیا پایین! مهم نیست اگر سر درس نیایی، فقط نمی‌خواهم از آن بالا بیفتی! این صدای سلطنت خانم است.او اینقدر دلش می‌خواهد که من یک دختر کوچولو باشم، مثل آنهای دیگر‌، نه این شیطانک که همیشه نیرو‌یش را هدر می‌دهد… راست است که من دختری عروسک‌باز نبودم‌ اما مادرم دوستانی داشت که به اروپا می‌رفتند. او از آنها می‌خواست برای من عروسک بیاورند، من هم آنها را با چهره‌هایی از چینی و پیراهن‌های با «وولان‌» دوست داشتم‌ ولی با آنها بازی نمی‌کردم، بازیچه‌هایی را که طبیعت در اختیارم گذاشته بود به آنها ترجیح می‌دادم، تکه شاخه‌های درخت با شکل‌های عجیب و غریب، یک لانه پرنده که از در‌خت پایین می‌افتاد.

اینها دنیایی بود که برایم کشف می‌شد. در پوشش هم من زیاد زنانه نبودم، لباس‌های بدون زرق و برق را دوست داشتم تا بتوانم بدون ترس از آنکه پاره یا کثیف شود، بالای درخت بروم. بچه‌ای بودم آزاد و شاد‌، آزادی در این حد که پیشرفت‌هایم با سلطنت خانم در زبان فارسی، یأس‌آور می‌شد . مادرم بهتر دید مرا به مدرسه میسیونرهای انگلیسی که برای بچه‌های ایرانی تأسیس شده بود بفرستد. گویی او در این شک نداشت که من می‌روم تا سخت‌ترین سال‌های زندگی‌ام را آغاز کنم.

بچه‌های دیگر کلاس همه چیز را در‌باره کشورشان می‌دانستند. زندگی داریوش، اسکندر مقدونی، شکست ماراتن، هجوم مغولان چنگیز‌، سلسله صفاریان و سامانیان مروج هنر و ادبیات فارسی و‌‌ …‌بچه‌ای بودم بازیگوش، چیزی نمی‌دانستم‌، نه جغرافیا‌، نه افسانه‌های کشورم، از تاریخ که هیچ، خودم را یک بی‌سواد می‌دانستم‌ و عزت‌نفس من در رنج بود که چرا هزاران چیز می‌دانم که بچه‌های دیگر کلاس نمی‌دانند. فکر می‌کردم آلمانی و انگلیسی و فرانسه صحبت کردن و پیانو زدن به چه درد می‌خورد. برای آرام نگه داشتن من و جبران این نقص‌ها، مادرم یک معلم خصوصی برایم پیدا کرد.

مردی بود مسن، خشک، با لباس همیشه تیره، اسمش بود…. اسمش‌؟ ‌فراموش کرده‌ام. گمان می‌کنم حرف‌های فروید درست باشد که می‌گفت: آنچه‌ برای انسان نامطبوع است، حافظه آن را طرد می‌کند. هر روز از ساعت هشت تا ظهر‌ و از دو تا چهار و نیم‌، به مدرسه می‌رفتم. تازه به خانه رسیده، با عجله و سر‌سری تکلیف‌ها را انجام می‌دادم‌ و معلم هم پیدایش می‌شد. ایران کشوری است در خاورمیانه که مساحت آن ۱۶۴۸۰۰۰ کیلومتر مربع است و مرزهای مشتر‌کى در شمال‌، با اتحاد شوروی دارد که دریای خزر میان آن قرار گرفته. در شرق… تکرار تکرار و باز هم تکرار … ادامه دارد…

قاب تاریخ ۲
روایتی از زندگی درویش‌ها در روزگار قاجار؛ ‌یاکوب ادوارد پولاک‌ پزشک اتریشی و نویسنده کتاب «ایران و ایرانیان» در عهد ناصری ‌‌در کتابش درباره آداب و رسوم و خلقیات ایرانیان ‌درباره درویش‌های دوره قاجار نوشته است: «در روزگاران قدیم از این طبقه مردم، برجسته‌ترین اندیشمندان و مستعدترین شاعران برخاسته‌اند؛ در اینجا فقط به نام‌های پرآوازه سعدی و حافظ اشاره می‌کنیم. اما فعلاً طبقاتی از ولگردان، قوالان (آوازه‌خوانان) و قصه‌گویان را تشکیل می‌دهند، بدون اینکه تعلیم و تربیت خاصی داشته باشند.

اینها که حال هیچ کسب‌وکاری ندارند به مالکیت پشت پا زده‌اند و بی‌غم و بی‌خیال روز را به شب می‌آورند. پسران خانواده‌های معتبر و شاهزادگان را در این سلک (راه، طریق) می‌توان دید؛ برادر مستوفی‌الممالک نیز به آنان پیوسته است. آنان که در غم مال دنیا نیستند با چوبدستی… با کلاه درویشی، پوست پلنگ و بوق و کشکولی از پوست نارگیل در ممالک و سرزمین‌های مختلف پرسه می‌زنند و طی طریق می‌کنند… بعضی از آنها نیمه‌برهنه و با سر بی‌کلاه در ویرانه‌ها می‌گردند… تقریباً همه آنها بنگ می‌کشند؛ بعضی تحت تأثیر نشئه بنگ به‌کلی از خودبی‌خود می‌شوند…

هیچ‌کسی جسارت آن را ندارد که با آنها به خشونت رفتار کند یا آنان را با بی‌مهری براند… ‌وی درباره شیوه‌های کسب درآمد درویش‌ها نیز نوشته است: «بسیاری از آنان وانمود می‌کنند که به کیمیاگری اشتغال دارند و خود را استاد این کار جا می‌زنند؛ با اغوا، مبالغ مهمی از مردم می‌گیرند و بعد یکباره ناپدید می‌شوند. در قوالی و قصه‌گویی نظیر ندارند. با تردستی‌های حساب‌شده می‌توانند توجه شنونده‌ها را کاملاً به خود جلب کنند.

در هیجان‌انگیزترین لحظات ناگهان رشته داستان را قطع می‌کنند… تا بتوانند چراغ‌الله (پولی که به درویش یا نقال می‌دهند) بگیرند و باز روز بعد به داستان ادامه می‌دهند. این داستان‌ها که به سبکی خوب و زبانی پاک ارائه می‌شود، حدود معلومات شنوندگان را که مردمی از طبقات پایین‌اند در زبان فارسی و شعر توسعه می‌دهد و از این لحاظ کارآیی آنها بی‌نهایت بیشتر از نمایش‌های روستایی ماست .»

کدخبر: ۴۶۹۷۶۴
تاریخ خبر:
ارسال نظر