به یاد سپردن تولد دوستان از این به بعد تعطیل!
روزنامه هفت صبح، اشکان عقیلیپور | آقا عجب مصیبت عظماییست به یاد سپردن تولد دوستان… از اونجایی که حافظه من برای بهخاطر سپردن تاریخ تولد اطرافیان، با حافظه ماهی رقابت تنگاتنگی داره و بهغیر از تاریخ تولد خودم، هیچ تاریخ تولد دیگهای به یادم نمیمونه، هر سال تصمیم میگیرم که یک تقویم رو فقط به این داستان اختصاص بدم. هر سال، یک سررسید میخرم و با دقت و نظم، از روی سررسید سال قبل، تاریخ تولد دوستان و آشنایان را وارد آن میکنم… فقط یک مشکل باقی میماند و آنهم اینکه فراموش میکنم به اون سررسید، نگاه کنم و بازش نمیکنم تا سال بعد که میخوام دوباره تاریخها رو وارد سررسید بعدی بکنم…
خب، بعضیها که کلا از من انتظاری ندارن و تکلیفشون روشنه… بعضیها یهمقداری حساسترن و روز تولدشون، در حد بزرگترین اعیاد جهان براشون مهمه و کسانی که بهشون تبریک نگن، مرتکب گناهی نابخشودنی شدهاند و مستحق بدترین عواقب هستند… ولی تعداد کمی هم در جهان هستند که این موضوع، جنبهای ناموسی برایشان دارد و اگر کسی از اطرافیان، روز ورودشان به این دنیای خاکی را فراموش کند، به خاک و خون میکشنش و خونش بر آنها حلال میشود…
از این افراد معدود، یکیشان دوستیست قدیمی که سالی یک بار به من زنگ میزنه و اونهم فردای تولدشه… داد و هوار و ناسزا که چرا تولد من یادت رفته… باور کنین بارها و بارها در اقصینقاط تقویمها و سررسیدهایم، روز تولد این مجنون را یادداشت کردهام و هر سال به طریقی از یادم رفته… حتی گاهیاوقات تا شب قبلش هم یادداشت مذکور جلوی چشمم بوده و به این دلخوشی که فردا صبح اول وقت بهش زنگ میزنم به خواب رفتهام…
ولی ظاهرا در طول شب، موجودات فضایی به سراغم میآیند و مغزم را از هرگونه اطلاعات مربوط به این موضوع پاک میکنند و بعد از اتمام ماموریتشان به فضا برمیگردند. من هم صبح، با خیالی راحت از خواب بلند میشوم و بهدنبال کار و زندگیم میروم… تا تماس هر سالهاش که حیثیت بر باد میدهد و من دوباره برای سال بعدش نقشه میکشم…
ابتدای امسال، یه دونه از این تقویمهای رومیزی خریدم که هر روز جلوی چشمم باشه و قبل از هر کاری، این روز تولد بهخصوص رو در داخلش علامت زدم… و بالاخره روز موعود رسید… اینقدر خوشحال بودم که این مسئله حیثیتی به یادم مونده که از سر صبح طپش قلب گرفتم… خلاصه که با غرور و افتخار، شمارهاش را گرفتم و بهمحض اینکه گوشی رو برداشت یه سلام بلند و بالایی کردم:
-«سلاااام… سلاااام… سلاااام…»/ «سلام… چی شده؟»/ «تولدت مبارک… همیشه شاد باشی… ایشالا به همه آرزوهات برسی…»
برخلاف انتظارم، نهتنها خوشحال نشد بلکه سکوت بسیار طولانیای کرد و با مِنمِن و ناراحتی شروع کرد به حرف زدن:
-«چی شده که یادت بود؟… اتفاقی افتاده؟»/ «خب یادم بود دیگه… تولد شما که از یاد من نمیره. سالهای قبل هم اینقدر گرفتار بودم، یهخورده دیر یادم میافتاد… حالا چیزی شده مگه؟
چرا ناراحتی؟»/ «نه… چیزی نشده… آخه عادت به تبریکهای تو ندارم. کلا عادت ندارم این روز زنگ بزنی. احساس بدی پیدا کردم… احساس میکنم قراره برام اتفاقی بیفته… اصلا همهچی از صبح غیرعادی بود. این تلفن تو هم از همهچی غیرعادیتر. انگار پیغام طبیعته. انگار سال نحسی در پیش دارم…»/…
خب، البته قبول دارم که کنترلم رو از دست دادم و یه مقداری تند رفتم و به کسی که روز تولدشه، نباید اون حرفها رو میزدم… ولی تولدی براش ساختم که یاد بگیره وقتی صدای من رو میشنوه نباید دلشوره بگیره و احساسِ نحسی بکنه… تلفن زدن من پیغام طبیعته؟… اصلا همون بهتر که کلا هیچ تولدی یادم نمونه… اصلا خریدِ سررسید و تقویم رومیزی، دیگه تعطیل.