کاربر گرامی

برای استفاده از محتوای اختصاصی و ویدئو ها باید در وب سایت هفت صبح ثبت نام نمایید

با ثبت نام و خرید اشتراک به نسخه PDF روزنامه، مطالب و ویدئو‌های اختصاصی و تمامی امکانات دسترسی خواهید داشت.

کدخبر: ۴۳۶۶۳۴
تاریخ خبر:

۱۰۰خاطره پراکنده| افسون تلخ دهه شصت

روزنامه هفت صبح، آرش خوشخو | یک: از اوایل دهه شصت دیگر آن جمعه سینما‌های با پدرم قطع شده بود. دیگر دل و دماغش را نداشت. هم از روزنامه کنار گذاشته شده بود و هم در آموزش و پرورش تعلیقش کرده بودند. در آن روزهای سخت از قرار به دور از چشم من و دوستانش با پیکان دودی مدل ۵۴ شش‌ماهی را در همان سمت غرب تهران مسافرکشی می‌کرده است که این را سال‌ها بعد فهمیدم.

خلاصه سینما رفتن غلاف شد و تفریح اصلی به رفتن به کوه در صبح‌های جمعه تبدیل شد. ۴ صبح از خواب پریدن و صبحانه را در کوه خوردن و تا شیرپلا و یا پلنگ چال بکوب رفتن و در برگشت در ظهرهای مهربان دره‌های البرز، ‌در قهوه‌خانه‌های پایین، در دربند و درکه و زیر آفتاب نیمه جان پاییزی،‌‌ دیزی خوردن در حالی که از رادیو قصه ظهرجمعه پخش می‌شد.

دو: در اوایل دهه شصت اصلا فیلم درست و حسابی هم روی پرده نداشتیم (باشه باشه …قبول …برزخی‌ها بود و خیلی هم عالی بود و فردین و ایرج قادری و ملک مطیعی هم خیلی بازیگران خوبی بودند و خیلی باحال و مردمی بودند و ما عقلمون نمی‌رسید. باشه …قبول؟) میدان ثریا یک سینمای درجه ۳ داشت به اسم قصر طلایی (شاید هم چرخ طلایی یا یک چیزی شبیه آن) که بعدها اسمش شد سینما کوچ. قبل از انقلاب یک بار خاله‌ام مرا برد آنجا و فیلم خاطرخواه ملک‌مطیعی را دیدیم و یک بار در پاییز ۱۳۵۶، جشنواره فیلم کودک بود و از مدرسه ما را بردند و فیلم سازدهنی برایمان پخش کردند.

همان فیلم مشهور امیر نادری. وقتی که در سال ۵۹ به سمت خیابان شیخ صفی اثاث‌کشی کردیم کم کم سینماهای خیابان شریعتی را کشف کردیم. سه تا سینما در جنوب خیابان شریعتی که یادگار دوره‌ای بودند که سالن‌های سینما از سمت لاله‌زار به طرف شاهرضا و جاده قدیم پیشروی کرده بودند. از جنوب به شمال:‌ ریولی و مولن‌روژ و پاسیفیک. الان به ترتیب شده‌اند صحرا و سروش و ایران. پاسیفیک را که نزدیک‌ترین سینما به خانه ما بود با قلعه عقاب‌ها و بعدش هم فیلم محمد رسول‌الله کشف کردیم و در دوران نوجوانی به پاتوق ما بدل شده بود.

از اواسط دهه شصت جرات کردیم و با تاکسی و اتوبوس تا سینما شهرفرنگ در خیابان عباس‌آباد (بهشتی ) می‌رفتیم. با دغدغه همیشگی چه کسی پول تاکسی را حساب کند و چه کسی پول بلیت بخرد. معمولا عجله داشتیم که پول تاکسی را حساب کنیم تا پول بلیت به طرف مقابل بیافتد. هرچند دست آخر همه چیز را دونگی محاسبه می‌کردیم. سینمای ایران آن سال‌ها ناگهان اهمیت پیدا کرده بود. اکران گل‌های داوودی و جاده‌های سرد و اتوبوس و مردی که زیاد می‌دانست و تنوره دیو و بایکوت و به‌خصوص دونده موجب شد که کم‌کم مشتری فیلم‌های ایرانی هم بشویم. در سال ۱۳۶۶ من و دوست و همسایه‌مان پویا،‌ پنج بار اجاره‌نشین‌ها را در سینما دیدیم.

تمام شوخی‌هایش را حفظ بودیم به‌خصوص صحنه‌ای که اکبر عبدی منفجر شدنش را دارد برای بقیه اهالی تعریف می‌کند. سال بعد قرعه شانس به فیلم سرب مسعود کیمیایی افتاد که رکورد شش بار تماشایش برای ما ثبت شد‌! در واقع هر وقت آزادی به دست می‌آوردیم و حوصله دوچرخه‌سواری نداشتیم و از مسابقات دوره‌ای تخته‌نرد خسته شده بودیم و در امجدیه هم بازی مهمی نبود،‌ می‌رفتیم سینما. آن روزها من کم کم احساس می‌کردم بر مقوله سینما مسلطم! مجله فیلم می‌خریدم و می‌خواندم و کتاب تاریخ سینمای آرتور نایت و کتاب سینماگران نوشته جمشید ارجمند و سینما به روایت هیچکاک را بارها و بارها خوانده بودم.

موقع جشنواره‌های فجر هم که دیگر آخر ماجرا بود. ساعت‌ها و ساعت‌ها در صف ایستادن و گپ زدن و آشنایی‌ها و دوستی‌ها و دعواها و سوز غیرقابل تحمل بهمن ماه. یادم است دو ساعت و نیم صبر کردم تا فیلم مستند مهاجران از یان تروئل را بدون زیرنویس و با زبان سوئدی در سینما عصرجدید ببینم !

یا جشنواره سینما و ادبیات فرانسه که با پشتکار ۹ فیلم فرانسوی به زبان اصلی را دیدم! در همین فیلم دیدن‌های جشنواره‌ای بود که یکی از عزیزترین پاتوق‌های دوره نوجوانی و جوانی‌ام را کشف کردم. سینما کریستال در لاله زار. سینمای باوقاری که مدیرش با سلیقه‌ای خاص فیلم‌ها را انتخاب می‌کرد و یک کتابفروشی درجه یک داشت با کلی کتاب نایاب سینمایی. کریستال آن سال‌ها در کنار امجدیه به دومین پناهگاه من بدل شده بود.

خب این تفریحات یک نوجوان شانزده تا هجده ساله در دهه شصت است. سینما، تخته نرد، ‌دوچرخه‌سواری، ‌کپی کردن نوارهای کاست در ضبط دو کاسته، ‌امجدیه، ‌فوتبال گل کوچیک،‌ زدوخوردهای خیابانی،‌ پینگ پنگ، ایستادن در صف روزنامه و گوشت و نان، رمان خواندن و… دهه سختی بود؟ نمی‌دانم … مطمئنا شرایط نرمالی نداشتیم. جنگ بود و سختی و کمبودها. اما خوبی‌های خودش را هم داشت. هروقت به دهه شصت فکر می‌کنم قلبم فشرده می‌شود. نمی‌دانم حسرت عمر است یا واقعا آن دهه یک عنصر کمیاب و تکرار ناشدنی در خودش پنهان کرده بود…نمی‌دانم.

کدخبر: ۴۳۶۶۳۴
تاریخ خبر:
ارسال نظر