یک روز خوب برای بیمار سالمند
روزنامه هفت صبح، آنالی اکبری| منشی با خونسردی گفته بود: «ساعتی که تلفنی بهتون گفتم برای پذیرشه، ولی معلوم نیست کی برین پیش دکتر. فعلاً باید منتظر باشین.» تعجب نکرده بودم. داشتم با حالت عادی کسی که میداند برده پزشک است، از باجه شیشهای دور میشدم که زنی جلو آمد و دهانش را به میکروفن روی دیوار شیشهای چسباند و گفت: «ما بیمار سالمند داریم، میشه وقتش رو جلو بندازین تا دکتر زودتر ببیندشون؟ نمیتونه زیاد منتظر بمونه.»
گردنم به سمت بیمار سالمند چرخید. نشسته بود روی ویلچر و با نوک انگشت روی دستههای صندلی ضرب گرفته بود. گونههای برجستهاش از زیر ماسکی که کج بهصورت زده، بیرون آمده بود. پوستش همرنگ موهای سفیدش بود و آن چشمهای پرچین و چروک آرایش کرده، خندان و شوخطبع بهنظر میرسید. با حالت کسی که دارد وضعیت خودش را مسخره میکند نگاهم کرد. انگار گفته باشد: «ببین چه بیمار و سالمندم! دکتر باید من رو زودتر از همه شما ببینه و برای وضعیت سلامتیم ابراز تاسف کنه.»
از دیدن سالمندهای طنازی که هوش و حواسشان را به طول عمر نباختهاند، لذت میبرم. آدمهایی که پیری، ضعف، ناتوانی و مرگ قریبالوقوعشان را پذیرفتهاند و برای خود دل نمیسوزانند. آدمهایی که لذت بردن از لحظههای کماهمیت زندگی را بلدند و میدانند احتمالاً روزی بهتر از این گیرشان نخواهد آمد.
زن را بر روی ویلچر حرکت دادند و او از پشت ماسک کج خندید. انگار آدمی باشد سوار بر ماشینی متحرک و پرهیجان در شهربازی. دکتر او را زودتر از دیگران دید. زنِ ویلچرنشین دقایقی بعد با پاکت حاوی وضعیت سلامتش بیرون آمد و از همراهش پرسید: «هنوز بارون میاد؟»
بعید بود زن بتواند روزهای بارانی بیشتری را در میانه مرداد ببیند. باید زودتر از آن ساختمان مملو از مریض بیرون میرفت و با صندلی چرخدارش زیر آسمان ابری- بارانی تابستان میچرخید. تصویرش شبیه به زن زیبایی بود که بهزودی میمرد. خودش این را خوب میدانست و وقتی برای مویه نداشت.